بگذار پنجره باز باشد
بگذار قاصدک پرواز کند
به بیرون
شاید در کوچه پس کوچه ها
عاشقی باشد که
میخواهد پیامی به معشوقش بدهد
دیگر این قاصدک برای من اهمیتی ندارد
اخر دیگر معشوقی ندارم که بخواهم پیامی به او بدهم
بگذار حداقل باران و باد و شاه های درخت خشکیده به اتاقم
بیایند
اینگونه حداقل کمی سرمای درون عمیق تر میشود
و به سادگی روی طاقچه پنجره میبارم و اینگونه شاید اشکهایم گلی را اب دهد
نوروز جشن لحظه هایی است
که ترغیبت می کنند به تلاشی دوباره
در روزهای نو و
دست یافتن به فرصت هایی
که تاکنون تجربه نکرده ای
روز ها طولانی تر می شوند مادام
تا یاری ات کنند
در این فرصت ناب زمان کافی داشته باشی
نترسی از شب و شکست
و پیوسته با گام هایی راسخ به دل شب زدن را زندگی کنی
قدم هایت که می رسند به تابستان
به ثمر می نشینند آرزوهایت و تو شاهد این ماجرایی
و از عمق جان می بینی که برای حفظ این موفقیت ها
نمی توان کنار ایستاد و تنها به تماشا نشست
پرستاری می خواهد لحظه لحظه این شیرین کامی
پاییز فرصتی برای درنگ و تأمل در اختیارت می گذارد
نگاه می کنی در پی هر صعودی
ممکن است ریزش و سقوطی باشد
و در پس هر خرمی خزان و افتادگی
یاد می گیری مغرور نباشی
و خود را نمی بازی
چون پاییز آغاز تقلاست
و بهار با همه شکوفه هایش به اندازه راه رفتن
روی برگ های رنگارنگ پاییزی که زیر پا افتاده اند، زیبا نیست
زمستان سکوت می نشاند بر هر آنچه که تاکنون گذشت
و تو در این فرصت سرد و سفید
به خود و آنچه که تاکنون از سر گذرانده ای می اندیشی
و مقاومت می کنی در برابر انجماد اندیشه
و نمی گذاری پنجره های بسته زمستان
تو را از تماشای زندگی منع کند
چون فصل پنجمی در راهست
این فصل تمام امید زندگیست
و بهار به شوق او بهار می شود و شکوفنده
آن فصل پنجم تویی مولای آسمانی من
که زمین را به گردش وا می داری
و زمانه را به تکاپو
آن فصل تویی
که فرصت زندگی و بلوغ و اندیشیدن و شکست نخوردن را
در تمام لحظه های زندگی روانه می کنی
با تو مولا خزان ندارد زندگی
همه روزها روزهای اندیشه و تفکر است
تو بالای سر ایستاده ای که در هم و غم زندگی
یأس و ناامیدی بر قلب ها جاری نشود
تو همان فرصت زندگی دوباره ای
که همه اش خوشبختیست...
به وسعت سکوت این دقایق پریشانم
بهار را احساس نمی کنم
ای حجت دل ها
حس می کنم زندگی دارد کاملاً منقبض می شود
در هجوم این سرما
زمستان نشسته در آغوش گل ها
ردی از شکوفه ها نیست
اینجا بهار نمی آید اگر تو نیایی
از آخرین جمعه که گذشت
جدا کردم زندگی ام را از بند زمان
ساعت
تقویم
یک لحظه هم بی تو بهار نیست
بگو دیوانه ام من
بگو نمی فهمم معنی انتظار را
از آخرین جمعه که گذشت
یک قطره باران هم به زمین نیامد
چه بی برکت است این سال
من تولد تقویم را نمی خواستم
به زور قسمت و تقدیرآمدم به این سال نو
این بهار نو
که خالیست از حقیقت بهار
دلم آخرین جمعه را آنقدر طولانی می خواست
که تو بیایی
و جهان شکوفایی را با تو تجربه کند
اما دیر شد
هنوز غروب آن روز را باور نکرده ام
انگار دل من بود که غروبی سهمگین را تجربه کرد
و دیگر شب شد و
شب ماند...
تا امروز و این لحظه...
گوش هایم پر است از زمزمه آل یس
دلم کبوترانه پر می کشد به خاک آن وادی مقدس
که شاهد رکوع و سجود توست
جان می گیرد زمین به قوه لا اله الا الله تو
چه لحظه هاییست صبح این روزهایی که به خیالم
منتظر آمدنت مانده ام
دل زمانه به تکان می آید
از غصه اشک های تو
خون گریه می کنند ملائک از داغ دل ذریه زهرا
دوباره اسلام می آورند هر آنچه از جماد و نبات بر زمین زندگی می کنند
و شهادت می دهند که
تو حجت خدایی و تویی آغاز و انجام...
و من همچنان دلی دارم دور از تو
فارغ از غصه هایت
اندیشه هایت
و باز می پرسم
مولا جان کجایی که نمی بینمت
می دانم لایق واژه انتظار نیستم
چه بسی منتظرانی که دشمنانت خواهند شد...
تو می دانی جهان با این حجم منتظر کفاف برپایی عدالتت را نخواهد داد...
ببخش که دلگیرم
بی شک حق آن است که تو راضی باشی بر آن
و آن روز آفتابی
فرا خواهد رسید
در خیال من مردیست که بیشتر از خورشید می درخشد
و زمین از استحکام گام هایش می لرزد
دوباره عطر احمد و آوای حیدر
چه ابهتی دارد آن روز
و زمین چه مغرورانه مرور می کند
خاطرات گذشته اش را
دیگر دنیا چه کم دارد بعد از آمدنت؟
دیر نیا مولا
دلم می سوزد اگر نباشم و نبینمت
قلمم تکراری می نویسد
گم کرده واژه ها را
چه غربتی دارد این دست نوشت
کلمات یاری اش نمی کنند
ذره ذره وجودم دلتنگ و بی قرار توست
ولی نمی داند چگونه باید نوشت تا بدانی چه اندازه بی تو تنهاست
و چه اندازه دلگیر
مولایم
نسیم یادت بیشتر از همیشه می دمد این روزها
عطر فاطمه گرفته جای جای شهر
پر از بوی سیب و نرگس شده کوچه ها
بوی بهشت می دهد لحظه لحظه زندگی
حس می کنم
همین نزدیکی هستی
عطر حضورت را می شنوم
پیچیده لابلای همین بهار
که غم دارد
می بینی..
شکوفه ها با اکراه باز می شوند
انگار
می خواهند شریک تو باشند در عزای فاطمه
نمی دانم مولا
تبریک دارد این عید یا نه
دل نگرانم شادیهامان تو را غمگین کند
می ترسم این همه جنب و جوش
غافل کند ما را از دل تو
نمی توانم بنویسم مولا
دستانم قدرت ندارند..
برای یاری دلم..
برای گفتن حرف هایم با تو..
چه تقلایی می کنند لحظه ها برای شرمساری ام
کم آورده ام مولا
زیر دینت مانده ام
دقایقم پر شده از سوال
سوال هایی لاینحل... بی جواب
می شود یاری ام کنی؟
مولا خسته ام
نمی دانم بهار را باور کنم یا غمی را که لاجرم
قلب تو را می آزارد
خزان دردناک زهرا
خلق بهار مرا تنگ کرده...
نمی توانم شکفتن را باور کنم...
گرفتار مانده ام در خود
چگونه بگویم مولا
بهار من تویی..
که عجین گشته ای با خزانی ترین لحظه های من...
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد
بخوان دعای فرج را و نا امید مباش
بهشتِ پاکِ اجابت، هزار در دارد
بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است
خدای را، شب یلدای غم سحر دارد
بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال
مسافر دل ما، نیتِ سفر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد
بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا
حجابِ غیبت از آن روی ماه بر دارد
.: Weblog Themes By Pichak :.