تاریخ : سه شنبه 92/1/6 | 5:9 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

سکوت که میکنم

هر کسی نظری میدهد

چه میداند

که من چگونه زیسته ام

اگر

حتی

روزی توانستی مثل من

زندگی را تجربه کنی

میفهمیدی

که چه میکشم




تاریخ : سه شنبه 92/1/6 | 5:3 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

مشکلاتم را با خدا در میان گذاشتم

لبخندی زد و گفت

من که همیشه

کنارت بودم و هستم

با اشک گفتم

اما خدا جون پس چرا گاهی حس نمیکنم

لبخندی زد و گفت

اخر ان لحظات

انقدر تو را در اغوشم تنگ گرفته ام

که متوجه نمیشوی

با لبخنداشکهایم را پاک کردم

و بوس کوچولویی به خدا

دادم




تاریخ : سه شنبه 92/1/6 | 4:32 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

سزاوار نیست

که هر لحظه

به یاد بندگان خدا باشیم

اما خدا را فراموش میکنیم

سزاوار نیست

سر در برابر بنده خدا

فرود اوریم

در برابر خدا سرکشی

سزاوار نیست

تنهاییمان را

تمام مدت با غیر خدا

پر میکنی

اما وقت برای خدا نمیگذاریم




تاریخ : سه شنبه 92/1/6 | 3:42 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

باد افتاده به جان شکوفه ها

درختان به خود می لرزند و

غمگین لباس های زیباشان را به بهار پس می دهند

فصل خزان علی رسیده

دنیایی ماتم نشسته بر دلش شیرزن

زود است برای رفتن

علی بعد تو یاری ندارد

زینب هنوز کوچک است

برای تحمل غریبانگی های پدر

برای دیدن تنها نشستن های او کنار چاه

برای باور تلخی سکوت شیر خدا که بی صدا می شکند...

برای باور اشک های او که بی هوا می ریزد...

 برای استقبال از داغ بزرگ کربلا...

زینبت خم می شود فاطمه جان..

هنوز کوچک است برای مادر شدن..

برای تحمل این همه درد و رنج...

روزگاری ظالمانه تر از این در راهست...

آن ها که قرآن بر سر نیزه ها کردند...

دیری نخواهد گذشت که محراب علی را به خونش آغشته سازند...

حسن را در خانه خویش غریب و مهجور کنند...

گلوی حسین را نامردانه پاره پاره

و زینب را اسیر قتلگاه...

غریب با برادر که سر در بدن ندارد...

و...

فاطمه جان روزگار ظلم به وسعت تاریخ به طول انجامید...

راست است که خوبان همیشه تنها می مانند...

هنوز غریبی دست برنداشته از روزگار بنی هاشم...

آخرین گل از تبار تو نیز سالیان سال است که تنها و غریبست..

 

میان ما که اعاده عشق به علی را داریم...

و غریو یا حسینمان به گوش آسمان رسیده

اما هنوز هم که هنوز است اجابت نشده..

چه بگویم فاطمه جان...

قصه شرم که گفتن ندارد...

بدهکاری ما را تاریخ به تو نوشته...

پاک نمی شود با کلام...

تو که دعاگوی همه بودی قبل خویش

دعایمان کن یا زهرا..

این روزها که نشانه های ظهور را ساده تر از گذشته می توان دید

دعا کن یار مهدی باشیم

دعا کن  نرسد روز های سرافکندگیمان پیش تو

پیش پیامبر

یا زهرا تو مستجاب الدعایی

دعا کن برای عاقبت بخیریمان


 




تاریخ : دوشنبه 92/1/5 | 11:5 صبح | نویسنده : nargesss

پرستوی سیاهپوش پیامبر

دل خسته ای از ندیدن پدر

نمی خواهی بمانی در میان مردم بی رحم این شهر

کوله بار سفر را مدت هاست بسته ای

بهانه می خواهی

برای جانانه جان سپردن

برای تا آخرین لحظه عشق

درد کشیدن

غریبانه رفتن

سپر بلا می پوشی تا بلاگردان علی باشی

علی که با شهامت و ایثار متولد شده

چه مدبرانه عشق را مدیون خود می کنی

چه عاشقانه ایستاده ای پشت در

با چنگ و دندان

به دفاع علی

مرحبا دخت پیامبر

ولی علی را تاب زخم تو نیست

تاب سوختن تو نیست

تاب نیست ببیند

دست نامحرمان نامردانه بر بوسه گاه پیامبر سیلی می زنند

فاطمه اش، امانت محمد (ص)

خم می شود

می افتد

با درد می جنگد

و باز نمی گذارد

دست دشمن به سویش دراز شود ...

می نشیند ذره ذره بغضی همیشگی در گلوگاه علی

می شکند دلش برای روزگاری فراتر از همیشه...

امانت پیامبر

علی نمی خواست حق امانت را این گونه ادا کند..

شمشیر زهرآگین دشمن  زیر و رو کرد روح و جانش را

تا جبران کند تازیانه هایی را که وحشیانه بر جسمت نشست

علی با دلی شکسته و جسم و جانی خسته از زخم

به سوی تو بازگشت

نمی خواست دست خالی باشد در برابر رشادت های تو

تا شریک باشد مثل همیشه در درد های تو

یا زهرا ...

سالیان سال است

که غریبانه آرامیده ای در خاک

چون میدانستی جهان هرگز لایق زیارتت نمی شود

در امان ماند بارگاه غریبت از احاطه مردمان مرده پرست

تا خاک مقدست تنها تسلی بخش دل آل حیدر باشد

اما علی به تاوان غریبگی ات هنوز هم که تاریخ پا برجاست

در امان نیست از شر دشمنانی که دورش نشسته اند

هنوز ظالمانه ویران می کنند خانه اش را

و تو نیستی که نگذاری حرمت خانه اش با ورود گام های آلوده بشکند

خانه نمی خواهد سربلندی فاطمه جان

علی در دل تک تک شیعیان زیارتگاه دارد

همچنان که نام زیبای تو...

 




تاریخ : یکشنبه 92/1/4 | 9:22 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
ادمهای عاشق
ادمهای بی قرار
نمیدانم
خیلی وقت میشود
این احساسات در من خواب رفته اند
حتی کسی مرا سنگدل خطاب کرد
اما نمیدانست انقدر خسته ام
از احساسات که
دیگر دلم نمیخواهد با احساسم
با کسی معامله عشق کنم
بلکه میخواهم با منطقم معامله کنم



تاریخ : یکشنبه 92/1/4 | 9:17 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
تلخی صدایم را
که میشنوند
میگویند
چه مرگت شده
لبخند میزنم
و میگویم
تنها مرگم این هست
که بازی خوردم
انگاه لبخند میزنند
و میگویند رسم روزگار همین هست
تنها بی حرف نگاهشان میکنم
رسم دنیا این هست
کسی بیاید و بگوید دوستت دارم
وقتی باورش کردی
رهایت کند
و به سراغ دیگری برود
اگر رسم دنیا این هست
خدایا بگیر
این ورق زندگیم را
دیگر نمیخواهم
میان همچین ادمهایی باشم
که بازی با احساس را رسم میداند
و خودشان نیز با احساس کس دیگر بازی میکنند



تاریخ : یکشنبه 92/1/4 | 9:14 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

 

دیگر چه فرقی دارد
سبز باشم
یا زرد
مگر اهمیتی هم دارد
مگر کسی برایش مهم هست
نه
انکه میگفت برایش مهم هستم
زردیم را تا دید
ترکم کرد
حتی نفهمید
زردیم بخاطر اوست
اما سبزیم را هر لحظه میخواست
انگاه فهمیدم
دوستت دارم
چه واژه بی رحمیست
مرا نابود کرد
و دیگری را بود
مرا زمین زد
و دیگری را بلند
حال نمیدانم
زردیم را چگونه سبز کنم
تا حداقل کسی بیاید
که وقتی میگویید دوستت دارم
این واژه را بفهمدد
نه اینکه خوب بلد باشد بگویدش
ان هم بی دلیل



تاریخ : یکشنبه 92/1/4 | 11:9 صبح | نویسنده : nargesss

نماز سرگشتگی می خوانم...

معبود تویی و انگار من گم کرده ام رشته وصال را..

در کوتاه فرصت یاد تو...

لای روزمرگی ها قدم می زنم..

جواب حاضر می کنم برای سوال هایی که باید پاسخ بگویم...

و شاید مشتی دروغ سرهم می کنم

تا محکوم نشوم به تاوان قول هایی که خلاف کرده ام..

همه ذکرهایم ناقص ادا می شوند...

سجده هایم ناتمامند...

خدایا چگونه بگویم مرا ببخش

در حالی که همیشه همین بوده ام و هرگز نکوشیده ام برای شایستگی..

غربتم گرفته...

چگونه روزی دوباره رجوع کنم به مقصد تو..

میزبانم بودی همه عمر و بی دریغ نعمتم دادی

و من ناسپاسانه بهره بردم و شکر نگفتم..

تأمل نکردم بر این همه مهربانی..

تو نیز کم نشد از خوان رحمتت

فزون تر گشت وسعت داده هایت..

و من نالایق تر شدم

 برای بندگی..

برای زندگی...

چگونه بگویم هیچگاه از بزرگی نام و از عظمت حضورت نترسیدم

دنبال دلم رفتم که کودکانه گرفتار رنگ و لعاب دنیا بود

در حالیکه راه مشخص بود و راهنما هم بود

 گم کردم در تاب و تب خویش

 وجدانم را

که خسته ام کرده بود با دلواپسی هایش

با ملامت هایش

دیریست که دیگر صدایش را نمی شنوم

نمی دانم از من جدا شده

یا مرگی سخت را تجربه کرد در درونم

آسمانی بس تاریک دارد دلم

آن که ابرها را کنار می زند تویی

ولی بگذار ببارد

این آسمان

تا شکاف برندارد از رعد خشم تو

تا چشمانش خیس واهمه نشود از شرم خویش

شسته نمی شود از گناه

نمی ترسد از مهربانی هایت

بگذار خیس بارانت شوم

بلرزم از هیبت معصیت خویش

خدایا

تقدیرم را دوباره بنویس...

 

 

 

 

 




تاریخ : شنبه 92/1/3 | 2:21 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

فراموشم کرد

بی دلیل

بی جرم

تنهایم گذاشت

کاش

میفهمید حال و روزم را

نه اینکه

هر بار قضاوتم کند




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری