سکوت که میکنم
هر کسی نظری میدهد
چه میداند
که من چگونه زیسته ام
اگر
حتی
روزی توانستی مثل من
زندگی را تجربه کنی
میفهمیدی
که چه میکشم
مشکلاتم را با خدا در میان گذاشتم
لبخندی زد و گفت
من که همیشه
کنارت بودم و هستم
با اشک گفتم
اما خدا جون پس چرا گاهی حس نمیکنم
لبخندی زد و گفت
اخر ان لحظات
انقدر تو را در اغوشم تنگ گرفته ام
که متوجه نمیشوی
با لبخنداشکهایم را پاک کردم
و بوس کوچولویی به خدا
دادم
سزاوار نیست
که هر لحظه
به یاد بندگان خدا باشیم
اما خدا را فراموش میکنیم
سزاوار نیست
سر در برابر بنده خدا
فرود اوریم
در برابر خدا سرکشی
سزاوار نیست
تنهاییمان را
تمام مدت با غیر خدا
پر میکنی
اما وقت برای خدا نمیگذاریم
باد افتاده به جان شکوفه ها
درختان به خود می لرزند و
غمگین لباس های زیباشان را به بهار پس می دهند
فصل خزان علی رسیده
دنیایی ماتم نشسته بر دلش شیرزن
زود است برای رفتن
علی بعد تو یاری ندارد
زینب هنوز کوچک است
برای تحمل غریبانگی های پدر
برای دیدن تنها نشستن های او کنار چاه
برای باور تلخی سکوت شیر خدا که بی صدا می شکند...
برای باور اشک های او که بی هوا می ریزد...
برای استقبال از داغ بزرگ کربلا...
زینبت خم می شود فاطمه جان..
هنوز کوچک است برای مادر شدن..
برای تحمل این همه درد و رنج...
روزگاری ظالمانه تر از این در راهست...
آن ها که قرآن بر سر نیزه ها کردند...
دیری نخواهد گذشت که محراب علی را به خونش آغشته سازند...
حسن را در خانه خویش غریب و مهجور کنند...
گلوی حسین را نامردانه پاره پاره
و زینب را اسیر قتلگاه...
غریب با برادر که سر در بدن ندارد...
و...
فاطمه جان روزگار ظلم به وسعت تاریخ به طول انجامید...
راست است که خوبان همیشه تنها می مانند...
هنوز غریبی دست برنداشته از روزگار بنی هاشم...
آخرین گل از تبار تو نیز سالیان سال است که تنها و غریبست..
میان ما که اعاده عشق به علی را داریم...
و غریو یا حسینمان به گوش آسمان رسیده
اما هنوز هم که هنوز است اجابت نشده..
چه بگویم فاطمه جان...
قصه شرم که گفتن ندارد...
بدهکاری ما را تاریخ به تو نوشته...
پاک نمی شود با کلام...
تو که دعاگوی همه بودی قبل خویش
دعایمان کن یا زهرا..
این روزها که نشانه های ظهور را ساده تر از گذشته می توان دید
دعا کن یار مهدی باشیم
دعا کن نرسد روز های سرافکندگیمان پیش تو
پیش پیامبر
یا زهرا تو مستجاب الدعایی
دعا کن برای عاقبت بخیریمان
پرستوی سیاهپوش پیامبر
دل خسته ای از ندیدن پدر
نمی خواهی بمانی در میان مردم بی رحم این شهر
کوله بار سفر را مدت هاست بسته ای
بهانه می خواهی
برای جانانه جان سپردن
برای تا آخرین لحظه عشق
درد کشیدن
غریبانه رفتن
سپر بلا می پوشی تا بلاگردان علی باشی
علی که با شهامت و ایثار متولد شده
چه مدبرانه عشق را مدیون خود می کنی
چه عاشقانه ایستاده ای پشت در
با چنگ و دندان
به دفاع علی
مرحبا دخت پیامبر
ولی علی را تاب زخم تو نیست
تاب سوختن تو نیست
تاب نیست ببیند
دست نامحرمان نامردانه بر بوسه گاه پیامبر سیلی می زنند
فاطمه اش، امانت محمد (ص)
خم می شود
می افتد
با درد می جنگد
و باز نمی گذارد
دست دشمن به سویش دراز شود ...
می نشیند ذره ذره بغضی همیشگی در گلوگاه علی
می شکند دلش برای روزگاری فراتر از همیشه...
امانت پیامبر
علی نمی خواست حق امانت را این گونه ادا کند..
شمشیر زهرآگین دشمن زیر و رو کرد روح و جانش را
تا جبران کند تازیانه هایی را که وحشیانه بر جسمت نشست
علی با دلی شکسته و جسم و جانی خسته از زخم
به سوی تو بازگشت
نمی خواست دست خالی باشد در برابر رشادت های تو
تا شریک باشد مثل همیشه در درد های تو
یا زهرا ...
سالیان سال است
که غریبانه آرامیده ای در خاک
چون میدانستی جهان هرگز لایق زیارتت نمی شود
در امان ماند بارگاه غریبت از احاطه مردمان مرده پرست
تا خاک مقدست تنها تسلی بخش دل آل حیدر باشد
اما علی به تاوان غریبگی ات هنوز هم که تاریخ پا برجاست
در امان نیست از شر دشمنانی که دورش نشسته اند
هنوز ظالمانه ویران می کنند خانه اش را
و تو نیستی که نگذاری حرمت خانه اش با ورود گام های آلوده بشکند
خانه نمی خواهد سربلندی فاطمه جان
علی در دل تک تک شیعیان زیارتگاه دارد
همچنان که نام زیبای تو...
ادمهای عاشق
ادمهای بی قرار
نمیدانم
خیلی وقت میشود
این احساسات در من خواب رفته اند
حتی کسی مرا سنگدل خطاب کرد
اما نمیدانست انقدر خسته ام
از احساسات که
دیگر دلم نمیخواهد با احساسم
با کسی معامله عشق کنم
بلکه میخواهم با منطقم معامله کنم
تلخی صدایم را
که میشنوند
میگویند
چه مرگت شده
لبخند میزنم
و میگویم
تنها مرگم این هست
که بازی خوردم
انگاه لبخند میزنند
و میگویند رسم روزگار همین هست
تنها بی حرف نگاهشان میکنم
رسم دنیا این هست
کسی بیاید و بگوید دوستت دارم
وقتی باورش کردی
رهایت کند
و به سراغ دیگری برود
اگر رسم دنیا این هست
خدایا بگیر
این ورق زندگیم را
دیگر نمیخواهم
میان همچین ادمهایی باشم
که بازی با احساس را رسم میداند
و خودشان نیز با احساس کس دیگر بازی میکنند
دیگر چه فرقی دارد
سبز باشم
یا زرد
مگر اهمیتی هم دارد
مگر کسی برایش مهم هست
نه
انکه میگفت برایش مهم هستم
زردیم را تا دید
ترکم کرد
حتی نفهمید
زردیم بخاطر اوست
اما سبزیم را هر لحظه میخواست
انگاه فهمیدم
دوستت دارم
چه واژه بی رحمیست
مرا نابود کرد
و دیگری را بود
مرا زمین زد
و دیگری را بلند
حال نمیدانم
زردیم را چگونه سبز کنم
تا حداقل کسی بیاید
که وقتی میگویید دوستت دارم
این واژه را بفهمدد
نه اینکه خوب بلد باشد بگویدش
ان هم بی دلیل
نماز سرگشتگی می خوانم...
معبود تویی و انگار من گم کرده ام رشته وصال را..
در کوتاه فرصت یاد تو...
لای روزمرگی ها قدم می زنم..
جواب حاضر می کنم برای سوال هایی که باید پاسخ بگویم...
و شاید مشتی دروغ سرهم می کنم
تا محکوم نشوم به تاوان قول هایی که خلاف کرده ام..
همه ذکرهایم ناقص ادا می شوند...
سجده هایم ناتمامند...
خدایا چگونه بگویم مرا ببخش
در حالی که همیشه همین بوده ام و هرگز نکوشیده ام برای شایستگی..
غربتم گرفته...
چگونه روزی دوباره رجوع کنم به مقصد تو..
میزبانم بودی همه عمر و بی دریغ نعمتم دادی
و من ناسپاسانه بهره بردم و شکر نگفتم..
تأمل نکردم بر این همه مهربانی..
تو نیز کم نشد از خوان رحمتت
فزون تر گشت وسعت داده هایت..
و من نالایق تر شدم
برای بندگی..
برای زندگی...
چگونه بگویم هیچگاه از بزرگی نام و از عظمت حضورت نترسیدم
دنبال دلم رفتم که کودکانه گرفتار رنگ و لعاب دنیا بود
در حالیکه راه مشخص بود و راهنما هم بود
گم کردم در تاب و تب خویش
وجدانم را
که خسته ام کرده بود با دلواپسی هایش
با ملامت هایش
دیریست که دیگر صدایش را نمی شنوم
نمی دانم از من جدا شده
یا مرگی سخت را تجربه کرد در درونم
آسمانی بس تاریک دارد دلم
آن که ابرها را کنار می زند تویی
ولی بگذار ببارد
این آسمان
تا شکاف برندارد از رعد خشم تو
تا چشمانش خیس واهمه نشود از شرم خویش
شسته نمی شود از گناه
نمی ترسد از مهربانی هایت
بگذار خیس بارانت شوم
بلرزم از هیبت معصیت خویش
خدایا
تقدیرم را دوباره بنویس...
فراموشم کرد
بی دلیل
بی جرم
تنهایم گذاشت
کاش
میفهمید حال و روزم را
نه اینکه
هر بار قضاوتم کند
.: Weblog Themes By Pichak :.