دوباره لحظه ها رسیدند به ایستگاه عشق
به تو
به عاشورا
دوباره سیاه پوشیدند
دل ها
کوچه ها
شهر ها
دنیا
همه جا یکپارچه پر شده از لوای تو
از عطر تو
از کربلای تو
برای رقیه ات خیمه ساخته اند در آغوش سبزه ها
به عشق تو نذر می کنند آب را
سر و دست می شکنند برای بالابردن دوباره علم تو
برای ایثار کردن جان و تن برای تو
اینجا هزاران شیرخواره آمده اند برای سربازی
برای آن که حسینی شان کنی
بپذیریشان برای جانبازی
دل ها آشوب است
نکند زینبت دوباره تو را گم کند
دوباره دلش بشکند
نکند تنها بماند
عطر چادر خاکی اش می آید...
عطر همه دلواپسی های زهرا...
عطر سوگواری های دل منتظر...
گویی همه زمین دوباره کربلاست...
مگر قرارمان نبود صبحدم
آن دم که ذکرهای حسینی ات می پیچد در گوش تاریکی
آن دم که ناله های عاشقانه ات اشک می نشاند بر دیدگان گل ها
آن دم که شب از طنین پر غم یا زهرایت از شرم و درد رنگ می بازد
آن دم که نسیم، السلام حسین را برایت از بهشت به ارمغان می آرد
آن دم که زمین به انفاس اولاد فاطمه معطر می شود
و اسیر بغضی شیرین و تلخ نفس می کشد
آن دم که دل تو را نه
خود را پیدا می کند
آن دم که تنها دلواپسی دل را آرام می کند
؟؟؟
مگر قرارمان نبود هنگامه سجده سحر
هنگامه بیداری ناز
هنگامه جان آشوبه شب
هنگامی که از جان و دل خواندمت
؟؟؟
چرا نمی آیی
حالا که
ماه رفته از خواب دنیا
حالا که نور بریده از چشمان زندگی
حالا که دنیا تاریک تاریک است
؟؟؟
بیا مرور کنیم دوباره همه عهدهایمان را
صبح هایمان را
ندبه هایمان را
جمعه هایمان را
آل یاسین هایمان را
قرار هایمان را
گفتی می آیی...
کی نور خورشید زمان؟
کی صاحب عصر؟
کی تمام می شود این معیشت سخت؟
کی نجات می دهی دنیا را از تبانی روز و سیاهی؟
خورشید و خاموشی؟
از مرگ آرام زندگی؟
از چنگال این همه تناقض؟
از این همه کینه و بغض؟
نفس در سینه پنجره حبس است
و اشک نشسته بر دیدگان صبح...
یا مهدی مددی مولا...
نامش را که می بری
دلت محکم محکم می شود
انگار که
قلبت می رسد به جای حق
به دستان خدا
مگر نه این که او گوشه ای از ثقل اصغر است؟
مگر نه اوست
که پشت پیامبر نه
پشت اسلام
می نشیند و به اولین نمازهای آشکارش اقتدا می کند
مگر نه اوست که
می خوابد در بستر خطر
تا راه خدا جاوید بماند
مگر نه اوست
که رسالت خدا در دستانش به کمال می رسد
و حجت تمام می شود؟...
حالا دست علی بالاتر از تمام دستهاست
و دل تو مست بلندای نام او
و هوایی این که باز
به دامان این عشق
توسل کند
تا به بهانه او
برسد به آنجا
به آن حوض
به آن وصل
که پیامبر گفت
خاطرت جمع است
با علی که باشی
همه دنیا با توست..
و ختم می کنی حرف را به همین که عشق تعبیری جز علی ندارد
مگر نه این است که وقتی عشق را می فهمی
عطر خدا
در یا علی گفتنهایت جاری می شود
مگر نه این که امیدت هزار باره می شود
اصلاً علی که می گویی
قدرت خدا را بیشتر می فهمی
حق را سپاس می گویی
که علی را لااقل به اندازه این آرامش شناخته ای
به این اندازه که دلت این چنین مرید او شده و ای کاش عشق شیعه بودنت نیز قبول درگاه او شود..
هوایی ام کرده عطر کاروان هزاران ساله ات
بهشت گشته انگار چشمان زمین
معطر گشته به عطر ذات تو
و چه صبوری سخت است
وقتی عطر تو در شامه جان بپیچد
دلت می خواهد
خم شوی
و هر لحظه به بهانه بوییدن جای پای یاران
پیشانی بگذاری بر زمین و
خدا رو ببویی
و عشق را
که همین جا
جان گرفته و در کالبد زندگی دمیده
نمی شود از این عاشق تر شد
از این عاشقانه تر خدا رو دید
اینجا
نزدیک تو
نزدیک خانه ای که توبه ها را با دل و جان می خری
اینجا که کوله بارها را سبک می کنی
و به آدم عزت دوباره می بخشی
اینجا که دل های غربال گشته را
یکبار دیگر غربال می کنی
این جا که دوباره قرار می دهی دل ها را
بین خودت و دنیایی که یکبار پشت سر نهاده اند
عجب شور مستانه ای برپاست
به میهمانی تو آمدن آسان نیست
میهمان تو
در این کلبه
تا اهل تو نگردد باز نمی گردد
اینجا کعبه تو
تا ابد
محل راز و ابتلاست
محل سخت ترین طوفان های دنیا
محل آدم شدن های دوباره
پیوسته سرافرازی های ابراهیمانه
عبودیت های اسماعیلانه
محل خلیل شدن
حبیب شدن
از حیلت تو چون شیر زاده شدن
و به تو پیوستن با عطش
با سر
با جان
تکه تکه
لبریز از درد تن
آرام از وصل جان
نمی رسد به تو
دلی که از هوایت بیرون باشد
شیعه نمی شود
کسی که عطر غدیر را
امامت علی را
نشنود در لحظه های خلوت با تو
در لحظه های عاجزانه کوبیدن به در خانه ات
یار شیطان می ماند آنکس که نخواهد
حنجر پاره کند و سینه چاک زند
برای قرب تو
تو که زمین را پر کرده ای با راز های نانوشته ات
تو که تقدیر عالم را
در جوار حرم عشقت می نویسی
پاسخگوی دل ما نیز باش
شامه دل از عطر جان جانان پیامبر لبریز است
قسمت ما کن
جان بر کفی های ابراهیمانه
و به اندازه تمام دشت کربلا ایثار را برای یاری اش
مولای جان ها
تنها نمی مانی..
دعا کن ما را
ورق می زنم حافظ را
آنقدر که تو پاسخ فالم شوی
آنقدر که بارقه های اندیشه ظهور تو خوش یمن کند
هوای پس این لحظه ها را
دامنم را پر می کنم
از گل های سرخ و سپید باغچه
آنقدر که نم نم اشک های صبحگاهشان
مرا نیز پر کند
از عطر سجده های انتظارشان
می شمارم تپش های دل ثانیه را
آهنگ راز دارند
می روند و می دوند آنقدر عجولانه که شک نمی کنم
قراریست با تو
می آیند
تا به تو برسند
می جنبم به خویش
تنظیم می کنم حرفهایم را
همه بغض هایم را
روی گلوگاه ساعت
روی عبور بی امان لحظه ها
تا برسد به تو
به عطر وضویت هنگامه صبح
وقتی که بر می خیزی و عقده از دل زمان باز میکنی
وقتی که هزاران سر پوشیده را
از لبان
رمز گوی ساعت می جویی...
گفته ام به لحظه ها
برسانند بغض این روزها را به گوش تو
قلم را نای نوشتن نیست
و زبان را یارای گفتن نیست
خاموش می نگارم
همه عقده ها را
که مانده اند زیر نفس هایم
چقدر از تو دور مانده ام بزرگوار
چقدر بی کس و دلواپسم سالار
کجا می رسد به تو حرف دل؟
صبحدم که اشک می چکد از چشم گل؟
یا غروب که درد می کشد قلب خورشید؟
کجا می شود بگویم
چقدر وقتی جای نگاهت
را در این تاریکی مادام خالی دیدم
درد کشیدم؟
دلم باز می گیرد
باز مچاله تر می شوم
در بارش دردی که دامان دلم را
این روز ها می گیرد
فشار می آورم به قدم های ثانیه
کاش نرود بیشتر
کاش همین جا
میان بغض بی امانش
در لحظه ای که می رسد به تو
غرق شوم
بی شک لحظه ها متبرک شده اند
به رازی
که تنها تو می توانی تفسیرشان کنی
شتابشان گنگ است اما
می فهمم...
چنان گرم است دلت
که انگار محبوس شده ای در آغوش خدا
انگار که تمام فاصله ها را بی آنکه بویی ببری
آنگاه که دلت خونین بود
از سوز دعای حسین و عصمتش
آنگاه که درگیر خویش بودی و تکرار مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ؟
آنگاه که شکستی و فهمیدی چه اندازه از عشق و حقیقت دوری
یکی آرام ربود
و آرامشی ناب را ارزانی ایمانت ساخت
از تو اشک بود و از او نظر
از تو التماس و از او اجابت
و شاید خداوند هم همپای دلت اشک می ریخت
همپای تو که
آمده بودی
بر تن خویش بنوازی سنگ خود شکستن را
و نفست را در حریم عاشقانه اش به قربانگاه بکشانی
همپای تو که
دلت یک تاریخ حسرت آدم بودن و ابراهیم شدن و به ذبح رفتن و قهرمانانه بازگشتن را آرزو کرده بود
همپای تو که
سجده هایت عطر وارستگی گرفته بودند و
تمنای توبه در به خاک نشستن و زانو سست کردنت جان می گرفت و می شکفت و
باز از بزرگی او و از کاستی خویش می هراسید و زمان می طلبید..
همپای تو که
دست دلت به آخرین نقطه آسمانش رسیده بود
و بی او محال بود به زمین بازگشتن را بار دیگر بخواهد...
و خود در این معاملت
در این لحظه ها
که دستانت خالی خالیست و تنها دلت امیدوار
ضامن جانت می شود
و بیرونت می کشد از ورطه سیاهی ها
با دست خویش
و به یکباره عطر جان می گیری
فتبارک الله معجزه بخشیدن شدنت
زیارتت قبول
شریک آه حسین شدن به کامت شیرین
این چنین پاک شدنت مبارک
***
آنگاه که به عرفان رسیدی
و مست لحظه های نابش شدی
آرام برو از راهی که حسین رفته است
که راه عشق سوی عاشوراست
اشک هایت را نگهدار
برای آرام کردن آتش خیمه ها
دلت را آماده کن
برای همه عمر شریک بودن در غم آرام ناپذیر فاطمه
و چشمانت را روشن کن
برای دیدن وارث قیام عاشورا
حسینی شو
و عباس وار آذین ببند
برای بر دوش کشیدن علم او
و نگذار بعد از این عشق تنها بماند
و .....
نطق دلت که کور باشد
مجالی نمی ماند برای قلم فرسودن
برای نوشتن هزاران نامه بی نام و نشان
به مقصد آسمانی که خدا خانه ات ساخته
حتی اگر تمام لحظه هایت معطر شوند به عطر دعای حسین
و گوشهایت پر شوند از صدای همهمه قافله ای که سوی خدا می رود
از لحظه هایی که ترنم می زند عشق
لای پس کوچه های دل و بارانی می شود احوالت بی اختیار
و شاید عشق امروز
این گونه می خواهد بازی دهد دل را
و این گونه به صف کند واژه ها
و این گونه جان نثاری کند
در راه عشقی که عطر و بویش این چنین پیچیده در نای زندگی...
عطر غریب پرواز یار می آید
و لحظه ها به دوش می کشند بار یک دلواپسی هزار و چند صد ساله را
و دل ها دعاگوی دستانیست که کوچ کرده اند برای لمس زادگاه امیر...
برای توبه و دل شکستن و خود شکستن
برای رفتن و پروازی خونین
برای اسارتی تلخ
برای اسطوره شدن تا ابد...
و دل درگیر است
تا کی
سکوت مطلق نیامدن تو سیاهپوش می کند
لحظه هایی را که خداوند امان داده تا دل ها اهل تو شوند
و در لوای تو حسین وار بر ظلم بتازند
و علی وار با مظلوم مدارا کنند..
چرا نمی آید لحظه هایی
که آرزوی قلب ها
با رضای تو یکی می شوند؟
چرا بر این تقدیر دلمرده
آهنگ ظهور نمی نوازی؟
چرا صف به صف جمعه ها
می روند و روزهای بی تو می شوند قسمت عمر؟
دلتنگم از بغض جمعه هایی
که بی تو
پر از اضطراب
به یأس و غم به گذشته دل می سپارند و همه زندگی می شود
دلی که پر از اعتاب خویش است
اگر لیاقت بود...
این آفتاب روزی این صبح می شد
و زمین به معراج موعود می رفت..
باز قبله ام را کج می کنم به سوی تو
دستهایم می نشینند روی سینه
و لب هایم می لرزند از فشار بغضی که دل را می لرزاند
سلام می گویم، از همین جا، از همین خانه کوچک، از همین سجاده به تو
و انتظار شنیدن پاسخت تا گفتن خواهشم را ..
شک می کنم..
به این که در این سلام من می رسم به زیارت خانه تو
یا که تو قدم بر بغض چشمانم می گذاری و می رسانی خود را به درد این دل؟
شک می کنم
و نمی فهمم پژواک صدایت در کجای این همهمه گم شد؟
در کجای خویش بی تو ماندم؟
چقدر بوی غربت می دهد هوا این روزها
نگاهم ناله می کند برای دیدنت
کجای این آسمان ایستاده ای
کجای این زمین باز مانده سجاده ات
کجا عطر آگین شده به اذکار مقدست
که مدام نسیم ناب حرمت
دلم را پرواز می دهد
به جایی که چندان دور نیست
اما شده این روزها بزرگترین آرزوی این دل..
چرا دور مانده ام از تو
چرا صدایم نمی کنی؟
چرا دعوتم نمی کنی
تا کوتاه شود راه
تا زودتر
عاشقانه تر
برسم به دیدار تو
بی تو حسابی بی کسم این روزها
دستپاچه ام
انگار که گم گرده ام همه خویش را
بدون تو
انگار که جا مانده ام
از همه زندگی
به بزرگی ات نگاه کرده ام
که این کبوتر شکسته بال را پرواز داده ام
این چنین غریبانه و غمگین
در هوای حضورت
سوی حرم امن اجابتت
کاش راه باز کنی
برای این دل که خوب نمی بیند
که راه نمی شناسد
که حصارهای گناهانش بی اندازه تو را از چشمانش گرفته اند
کاش دستان این میهمان ناخوانده را
این دل نااهل را بگیری
که آرزوی ربانیت تو را دارد
نگاهم باز خیره می ماند به درگاه تو
به آسمان بی کران مهربانی ات
باز تو می شوی بعد خدا قبله گاهم
دلتنگم مهربانترین زمین
همه چیز همین جا جمع شده
من
تو
شوق زیارتت
این بغض ناسازگار
و قسمتی که باز هم نمی خواهد عوض شود
انگار همه دنیا را داری و هیچ نداری
تا کجای حنجره ات زخمی ناله و حرف است اما کمر واژه هایت شکسته
نمی ایستند برای ادای دلتنگی
برای گفتن حاجت
برای هجی کردن راز ها
فقط نگاه می کنی به خورشید
و اشک در چشمانت می درخشد به یاد درخشیدن آن گنبد طلا
به ستوه می آیی از قصور زبانت
اشک هایت می ریزد
و بغضت نفس گیرتر می شود
در چرایی قسمت می مانی
در دلیل این دوری
و شاید نرسیدن
حس می کنی
تقدیراست که تمایل ندارد
راهت را دوباره به سوی این جاده عوض کند
به حرمی که آقایش در بدو ورود همه دلتنگی هایت را
اشک های دو چشمانت را می خواهد
و ....... شاید گره کار
همین دل باشد که صدایش می زند
همین دل که برای مهربانی اش تنگ شده
برای آن ایوان طلایی
برای آن دیواره فولادین
برای همه همهمه زائران درگاهش
برای حضور او در نماز غریبانه غروب پنچشنبه هایش
...
همین دل که همه چیزش تویی
و به عشق تو شعر آغاز می کند
اما
چقدر یکباره در سخن با تو
عوض می شود
مخاطب می شود
وتو که همه چیزی
می شوی او
غایب
دلم یک تلنگر می خواهد
بزنی و بشکنی اش
همه این غم بریزد
همه حرف هایی که فقط در سر می گذرند
و به خوانده شدن بی تعهدند
همه چیز همین جاست
در همین ثانیه های ماتم زده
در این ذهن خسته
که نمی تواند تو را عاشقانه تر از این ادا کند...
ماه خاموش من
کجایی در این شب های تاریک و باران زده
در این قحطی روشنایی
در این بحران سکوت
در این سیاهی سرد
در این تنهایی محض
آسمان بی تو غریب است
مثل قصریست بی پنجره
بی باغ
بی گل
بی درخت
قصری خاموش
بی پادشاه
بی رونق
نگاه می کنم به هجوم شب های بی ستاره اش
دلم می گیرد
چقدر بی تو تنهایم ای ماه فاطمه
چقدر دلگیرم
از این سکوت تنش آور
از این ابر های ستبر که تو را از چشمان من گرفته اند
چقدر فاصله است از من تا آسمان نجیب اجابتت
چقدر دور افتاده ام از تو
گویی نمی رسد صدایم به گوشهای تو
نمی گذرد ناله هایم از سینه این ابر های سیاه
نمی رسد دستم به خانه ماه
چقدر بد می گذرد
چقدر سخت می گذرد
چقدر تلخ این قصه بی تو بودن رقم می خورد
کی کوچ می کند این تاریکی
کی به پرواز در می آیند مرغکان اسیر
کی نغمه می زند آزادی
کی روزگار ستاره شدنمان فرا می رسد
کی سجده می کنیم برجمالت یوسف زهرا؟
چرا تکرار این روزها ما را به تو نمی رساند؟
چرا تمام نمی شوند این تکرار های بی حاصل
این بی تو بودن ها
این در پی تو بودن ها در خیال
و از تو دور شدن ها
چرا به سامان نمی رسند فعل هفته ها
چرا جمعه تو از راه نمی رسد تا جمع شود خاطر زمان
.: Weblog Themes By Pichak :.