خراب تو شده حال این قصه تلخ
بغض آلود است احوال قلم
قدم می زند دلواپس روی صفحه و نمی نویسد
وضو تازه می کند
نگاه می کند به چشمان تب دار کاغذ و باز آرام می نشیند
از تو گفتن سخت است
با قلمی که خود به درد قصه آشناست
با قلمی که اشک هایش نه از صفحه بلکه از ذهن می شوید تمام نانوشته ها را
نمی توان از تو گفت
از داغی که بر دل سحر مانده و سالهاست با اولین تکبیر موذن
سپیده دم را پر از وحشت می کند...
قصه، قصه ی یک شهر خراب است
یک مسجد که مانده بی مولا
با محرابی که هنوز مات واقعه مانده
با مردمی که هنوز به درستی نفهمیده اند عمق فاجعه را
اما اسیر زخم نامردانه این نبرد نابرابر هاج وواج مانده اند
قصه اسیر آرامش مردیست که مظلومانه می آید
برای معامله
برای عشقبازی
یک باردیگر
این بار نه در خانه پیامبر
در خانه خودت
آرام می رود و انگار که چشم دنیا می رود آزمندانه به دنبالش
حیف است از این قدم ها
هنوز زود است برای یتیمی دنیا
یتیمی !
باز عمق درد می پیچد در جان قصه
اشک می چکد از چشمان غمگین قلم
باز پاک می شود هر آنچه نوشته ام
از پیش صفحه دیدگانم
ذهنم
زبانم
باز تلنبار می شود
رنج های دختر شیرترین مرد خدا
در نفس های صفحه
من
قلم
باز به هم می ریزد انسجام قصه
باز گم می کنم راه را
سر رشته کلام را
باز به جای قدم زدن در شهر تو
راهی کربلا می شوم
راهی خرابه های شام
درد دارد جان قصه
تب دارد هنوز تن وحشت زده صبح
نمی شود ادامه داد
نمی شود نوشت
قصه وداع تو
قصه تلخترین شب های زینب است
در عزای تو عالم به عزا فرو می رود...
باز بی سرانجام رها می کنم قصه را...
امشب ماه به وصل ماه می رسد
یکی ماه چون آینه با صورت کبود
یکی ماه سر شکسته، خونین دل و خونین روی
دیدار عجیبیست
در شب تقسیم قسمت
علی باز به زهرا می رسد
در شبی که یادآوری می شوند زجرها
در شبی که سینه علی را دوباره تا بی نهایت می فشارند دردها
در شب دلتنگی های علی
در شب چشمان غم دار علی
در شب مرور خاطرات ماه و میخ در
تو دنبال بهانه ای
برای بخشیدن
درهای آسمان را گشوده ای
و ملائک را راهی خانه ها نموده ای
برایت فرقی ندارد خوب یا بد
می خواهی کوله بار رنج های آدم را از شانه هایش جدا کنی
آمده ای دست همه را میان دستانت بگیری
و دستانت آنقدر بی اندازه گرم و بزرگ است
که دلخوشم
به قصه های دل
به روزه هایی که سیاهی ها را شستند از تن آدم و ...
شاید به حرمت این وصال
شاید به حرمت اشک های زینب
شاید به حرمت دل های شکسته یتیمان چشم به راه
شاید به حرمت نگاه خیس باران
زمین دوباره از عطر یاس جان فاطمه آکنده شود
شاید بیاید مولای خسته مان
با طلوع فردا
شاید لایق یاری اش شویم...
بیا باز دنیا را به شگفت وابگذار
مثل لحظه تولدت
که کعبه مولودگاه تو شد
مثل لحظه ای که درهای خیبر را گشودی
مثل لحظه ای که در بستر رسول خدا
مرگ را به بازی گرفتی
و مردان یاغی شمشیر به دست عرب را
دست خالی رماندی
مثل لحظه ای که فاطمه را غریبانه به خاک سپردی
مثل لحظه ای
که اشک هایت را از صورت ماه پوشاندی
مثل لحظه هایی
که خواستی تنهای تنها بمانی با تنهایی
و هیچکس را برای تسکین دردت نخواستی
حال در این غریبانه لحظه های نخلستان
در این سوگواری بی امان شب
در این لحظه ها
که آبستن
مرگند
و تو خوب به دردشان آگاهی
بیا معجزه را کامل کن
باز هم اعتنا نکن
به لحظه هایی
که دردمندانه تقلا می کنند
از پیش رفتن پس بکشند
اما توانشان نیست
و از این تقدیر خویش دردمندند
برو خواب قاتل را بر هم بزن
و برای آخرین بار خاک را شریک نفس های حیدری ات کن
تو که از کعبه زاده شده ای
باز هم لایق به عرش رفتن از خانه خدایی
برو سر به سجده بسپار
در محرابی که آکنده است از عطر یاس
و پر است از لحظه های انتظار حزن انگیز فاطمه
شمشیری را که آغشته است به زهر
با جان بپذیر با فرق سر
قرار است کوچ کنی
از روزگار بی زهرا
نترس
از بی کسی های زینب که تا آخر زندگی پشتش را به درد خم خواهد کرد
برو
با این که با رفتن تو ستون دنیا را خواهد شکست
و بعد تو هیچکس نخواهد توانست
زندگی را تحت سلطه عدل بگیرد
برو با این که سجاده خونینت
خاطره تلخ محراب خواهد شد
و آدمی تازه خواهد فهمید
به حرمت توست که جهان جاریست
به حرمت توست که مقدر می شوند تقدیر ها
برو معجزه کن باز
دنیا باور نمی کند اسطوره وار نرفتنت را ...
به شورش برخاسته اند ابرها
باز خورشید را صف به صف استتار کرده اند
باز خلق صبح تنگ است
بی دلیل هم نیست
دل که دروغ نمی خواهد
خورشید تنها یکیست
متعال و زیبا
آن هم فقط تویی مولا
این آسمان از آن توست
از آن آفتاب تو
ببین در غیاب تو
رمق ندارد برای زندگی
رو ترش می کند
آبی نمی شود به سادگی
اما غروب هنگام چگونه جانفشانی می کند
سرخ می شود
زرد می شود
از لای ابرها
دست بر زمین می کشد
پاک می کند چشمان خاک را
انگار که قرار است تحویل شود دنیا
تحویل
به قدرت تو
به پشتیبانی فاطمه
ملتمس دعا می شود شباهنگام
از زمین
که قرار است روزگاری سینه اش شود جای پای تو
آرام می بوسد صورت ماه خاک را
و ماندگار می شود تا سحر در آغوش زمین
می خرامد میان زمزمه لبهایی که تو را می خواهند
و اشک ها را بر می دارد از زلال چشم هایی که دل به آمدنت خوش دارند
تا صبح نشود
تا مطهر نشود گوش هایش به تکبیر تو
نمی رود بالا
خاکی خاکی باز می گردد آسمان
می رود
با دست پر
با عطر تسبیح تو
با بانگ تکبیر تو
با صدای دل هایی که به حرمت و به انتظار تو شکسته اند
دستانش پر از عطر باران و رازند
چشمانش به صورت خداست
خدایا کی طلوع آن صبح صادق می رسد
بگو چند دل شکسته لازم داری
بگو کی خورشید را به آسمانش باز می گردانی
هر جور که خراب خیال تو شوم
بازهم لکه ننگش روی این پیشانیست
باز هم زمانه باور نمی کند
قصه عاشقی ها و دلبستگی هایم را
حتی خودم هم
اسیر تقویمم
نمی دانم
حلول عشق تو را در دل باور کنم
یا تاریخی را
که پر از قصه روسیاهی های من است؟
آخر این دل با این همه تجربه سیاه
چگونه می شود جای تو شود؟
مگر می شود این چنین مرز ناشناس باشد دل
مگر می شود بی هوا
کعبه ندیده و نبوییده
یقین کند دل به عطر خدا داده است؟
و بنشیند چشم به راه تو
و زیر تابش آفتاب تو
عطش را زندگی کند
و باور کند که آری
بعد عمری لیلایی
مجنون شده است...
من که خود اسیر تکفیر خویشم
تو چگونه تصمیم می گیری با من
با من که نذر تماشای غروب غمهایت را دارم؟
با من که برای گدایی نگاه تو
یک دل خاکی هم ندارم
آسمانی به کنار
اصلاً بگو عاشق شدن زیر نور ماه خیال تو
چه حکمی دارد؟؟؟
بگو بی شیله است این دل
بگویی دیوانه نیست
دیوانه ات می شود
بگویی عاشق نیست
عاشق می شود
تو تنها
عشق را برایم تعریف کن
خوب خوب
آن گونه که بخواهی
آن گونه که لایق توست
سعی می کنم عاشق شوم
تو
به بزرگواری ات ببخش لیلا بودنم را
بی دل بودنم را
شاید دروغ نوشته اند شعرها
شاید من بی دل هم عاشق عطر غروب هایت شده باشم
شاید به عشق تو نرگس این دنیا و دلبند این روز ها شده باشم
شاید این سکوت که بر بغض لب هایم نشسته
و رفتنی نیست
از جنون عشق تو باشد
از دیر آمدن تو
از باطل نشدن طلسم صبر تو
نفس می کشم شهر را
عطر تو را می دهند قلب ها
کجا را نگاه کنم
عشق من
حجت من
مولایم؟
کفش های جنون به پا کرده ام
افق به افق می گردم آسمان را
عاقبت می رسم به نشانی ات
خورشید پنهان من
ابر که می آید
چشمان لیلایت جسورانه می بارد
باور کن که عاشق شده ام
تو قبولم کن به لیلایی ات
به شیدایی ات
عاقل می شوم جانم...
اسیر درگاه تو تا ابد
قسم به سوگند های او
می مانم
دوباره آدم
غریبانه راه می بوید
بوی خاک می آید
بوی بهشت
بوی وعده اول
انگار که خداوند دوباره دست به کار شده
خاک ها را به هم زده
و غسل می دهد آن را
دوباره آرام دست می کشد بر سر و گوش او
دل را نوازش می کند
و از عشق هر آنچه بی نهایت است
میانش می ریزد
دوباره گوشه ای امن می سازد
در این زندان برای خویش
تا خانه خودش باشد و فقط برای خودش
تا اگر سر هم فراموش کرد
دل بداند که همیشه خدایی دارد
منتظر
عاشق
و مهربان
پس تنها نمی ماند
هیچگاه
و آرام باران می باراند
از ابرهای رحمتش بر غبار جسم او
تا زلال شود دوباره
تا دوباره زنده شدن را تجربه کند
نو شدن را
مثل درختانی که بهار به بهار زندگی تازه هدیه می گیرند
و لباس شکوفه می پوشند
و از آغاز هم زیباتر و پربارتر می شوند...
و بهار آدم همین جاست
همین سی روز که لحظه ها قاصد خدا می شوند
و چشم را عادت می دهند
به باور خویش
به باور خدایی
که در زمین
در کنار آدم
راه می رود
و عاشقانه به رویش لبخند می زند
و آغوش به رویش باز می کند
به روی آدمی که بی نهایت از یاد برد او را
و امتناع کرد از دیدن آسمانی که یادآور اوست
و سیاه کرد دلی را
که خانه اوست
و چه سفره ای آماده کرده این صاحب خانه برایش
با چه زحمتی
چقدر رنگارنگ
و چگونه پذیرایی می کند از این میهمان خاطی
تا هرگز خجالت نکشد برای
حاضر شدن ِ همیشه در کنارش
و ماندن با او
حسابی نمک گیر صاحبخانه می شود آدم
صاحبخانه ای که اهل منت نیست و
تنها به آمدنت دل خوش دارد
فراموش نکنیم خدا را
که دوباره آمده به زندگی
به سجده ها
به سفره آدم
نمی دانم تو میزبانی یا من؟!
کاش می شد تو میهمان زمین بمانی
آدم که آسمانی نمی شود...
به پاییز رسیده ای دنیا
به آخر
به روزهایی که درختانت زودتر از موعد
با زندگی وداع گفته اند و بی برگ می شوند
در سکوت می سوزی و هنوز لجاجت می کنی
روزهای حقیرت
روزهای غبار گرفتنت زیر چشمان پاک آسمان
و تباه شدن و مرگت در اوج قدرتت
هنوز هم تو را راضی به باور نکرده
چه می خواهی که هنوز پا برجایی
طمع را کنار بگذار
قدرت از آن تو نیست
ناله خاموشت را آزاد کن و سر تسلیم فرود آر
که
این درختان تشنه و نا خرسند
بی بهار
بی درخشش خورشید
می میرند
و تو می دانی که خورشید
تا عصیان تو پابرجاست
آفتاب نخواهد کرد
و ماه به زمین رخ نخواهد نمود
و سایه سرد وحشت دست از سر زندگی نخواهد کشید
بگذار باران بیاید
وضو کن دنیا
نگذار زمین به گناه بسوزد که زیبایی سیب سرخ تو برای آدم
تکرار قصه ای نخواستنیست
آدمی که بهشت را به طمعی اندکی بیشتر واگذار کرد
تو را بی بهار دیگر کی خواهد خواست؟
دعا کن در این شب ها
که بارش رحمت اندکی خودشناسی می خواهد
بشناس خود را
رویای آدم تو نیستی
رویای آدم
مردیست با مرکب حسین
با قامت عباس
رو کن به سوی قبله تا
همراه نماز او شویم
تا بیاید
سالار دنیا ...
خود را آرام پس می کشم از ثانیه ها
بی صدا
پنهان می شوم در پناه کوچه های باریک زمان
این قصه با شهری خالی از تو شگون ندارد
خاموش می مانم تا موعود
تا زمان هم بگذرد از من که این چنین بی صدا
عبور لحظه ها را
به انتظار آمدن
لحظه ای که دنیا به شیدایی برسد
به گذشته می سپارم
می روم
تنهای تنها
می نشینم
آن گوشه این حرم که خاک از غصه رنگ به صورت ندارد
انگار که بیمار است
مثل ابرها
که فراموش کرده اند باریدن را
مثل باران
که از رویای این سرزمین هم رمیده
مثل خورشید
که ظلم را در این لحظه های سخت نفس کشیدن های خاک به آخر رسانده
...
و زمین
کم کم دارد می میرد
دهانش باز مانده از عطش
صورتش سیاه شده
از بی جامگی و عریانی
تو را تکرار می کند پیاپی
می داند که منجی تویی
و می داند
تا نیایی ظلم این روز ها به پایان نمی رسد
و نمی میرد که قرار است تا آمدن تو صبور باشد
و جای قدم های تو را آباد نگاه دارد
آرام می خواند تو را
و به یادت می آورد
وعده ات را
برای آمدن
برای باران
برای زندگی
می داند اگر بیایی دلش دوباره سبز می شود
آرام دست می کشم
بر لب های بازش
و زمزمه می کنم با او وعده هایت را
که گرفتاری بسیار زیاد شده
و ظلم و گناه بیداد می کند
زمین بی رزق تر و برهنه تر می شود هر دم
و آسمان آتش گشوده به روی آدم
تو خود می دانی
که این دنیا به حرمت های نفس ها تو برقرار است
چشمان بشر به امید نصرت و آمدن تو آسمان را می پاید
بشتاب ای پشتیبان آدم
که درد دلها آنقدر زیاد شده
که نمی توان بی حضورت غصه ها را به سر رساند
جای خالی ات در لحظه ها بیداد می کند
و زمین انگار دارد می میرد...
مرا پرنده تصور کن
در قفس بلند بالای دنیا
و خود را آسمانی که پوشیده شده از رویای چشمانم
تصور کن مرا خاموش و بی آواز
خسته و بی افق
تنها و بی رویا
میان آسمان و زمین
میان دلهره و تشویش
چشمانم را
شهامت دیدن زمین بی تو نیست
دلم از تاریکی ها می هراسد
و امیدم سراسر به آسمانی است که این چنین ابر پوشیده و مبهم
قرار است مسیر ظهور تو را آبی سازد
هوا ناپاک است و آسمان تار
بی صبح
بی طلوع
روز همچون شب تاریک می کند جهانم را
و تنگ تر می سازد هر لحظه بیش از این زندانم را
دلم ترس از تپیدن دارد
در این دنیا که روز هایش همچون شب می ماند
آئینه آسمان را غبار گرفته انگار
تو را نمی بینم
هیچ کجا
هیچ روزی
حتی جمعه ها
حتی این شبها
که این همه زندگی به معجزه نزدیک است
و هر آن دل خدا
از نگاه ملتمس آدم می شکند
و ارزانی می شود
آرامش به دل ها
و برکنده می شود رخوت از قامت زندگی
حتی در وعده های اذان این روزها
که اولین احساس
حس تلخ جای خالی تو
میان محراب این مسجد غمزده است
جهان محتاج تکانه ایست تا به تحول برسد
اما نمی رسد فرصت
در این خاموشی مطلق
در این تاریکی مفرط
فقط پرنده ها اسیرتر می شوند
تو بگو که آسمان منی
و بی تو حتی هوای پرواز به دلم راه نمی دهد
تو که بی قفس مرا اسیر خویش ساخته ای
تو که ابر گناه مجال آبی شدنت را نمی دهد
بگو پرنده بی پرواز نمی میرد؟
بگو صبر در این قفس مثل خوابی ترس آور،
بی بیداری نیست؟
نگاهت بند نگاهم نمی شود
راستی فرشته من
چه مغروری!
چشمانت
سرخ می شود، می لرزد و زیر سیلی از اشک غوطه می خورد
خیره می شود به دیواری که سپید سپید است
و در عوض تنها نگاه تو را از من می گیرد
قهر کرده چشمانت با دنیا؟
چه می گویی در دلت با خدا؟
عادت کرده ای خوبترینم؟
عادت کرده ای که من همیشه مدیون سکوت و صبوری ات باشم؟
مدیون چروکی که تا این اندازه زیر چشمان تو به عمق نشسته؟
مدیون دردی که جوانی ات را در خویش مچاله ساخته؟
عادت کرده ای تو همیشه سپر درد های من باشی و من بی خیال تو...؟!!
نه فرشته دو دنیای من
من هم کمی از تو یاد گرفته ام
دردت از اشک هایت به جانم می ریزد
و آتشی در دلم به پا می کند سوختنی
اشک نریز
شرم نکن
دوباره نگاهم کن
گرچه ناتوانی ات توانم را به تحلیل می برد
اما دوست دارم این روز ها به ازای تمام کودکی هایم
که تو نازکش بودی و عاشقی می کردی برایم
عاشقانه بنشینم به پایت
بگذار در آغوشت بگیرم
و آرامش را در رضایت چشمان تو ببینم
ذره ذره در خویش نشکن
که می شکنم از بغض چشمانت
دریغ نکن از چشمان من نگاهت را
به سجده می کشد نگاه تو مرا
نگاهم کن
بغض تو
هق هق بی صدای تو
غرورت برای فروخوردن این همه درد
رمقی نمی گذارد برایم
چه می شود مگر
یک روز هم من
مثل تو کمی مادر باشم
تو آرام و شیرین، بزرگترین عشق من باشی
و من کمی بیشتر از جانم به فکر تو..
نگاهم کن
بی لبخند تو
اسیر این سکوت تلخ شرم تو
دلم هوای زندگی ندارد...
.: Weblog Themes By Pichak :.