یک روز قصه ای کوتاه نوشت دلم
قصه ای ساده
از یک آسمان و ابر
از یک شهر رویایی
که دلش پیش خداست
و تو را کم دارد
دل آسمان اسیر خاک شد
و دل قصه عاشق عطر بارانی که به هوای تو
از چشمان آسمان چکید
و بر سینه زمین بارید
به عشق تو
دل به کوچه زد
خیس و عاشق شد
مثل باران
مثل آن آسمان که به انتظار تو غروب ها را
نقاشی می کشید
از دل آرام دنیا زیر آن باران عشق
فقط چند گل برداشت
چند برگ ساده
چند واژه ناب
نمی دانست بغض آسمان گلوگیر است
نمی دانست نم نم باران که تمام شود
قصه بغض او تازه آغاز می شود
حالا همیشه غریب تو می نشیند پای چشمان غروب
و مثل باران بی قراری می کند
نمی تواند خاطره این غروب ها را که به تلخی می گذرند
به دفتر دلش اضافه نکند
تو را می شناسد
به تو دلخوش است و به کرات می نویسد
مهم این نیست که نمی بینمت
مهم این است که اینجایی
مهم این است که حرف هایم را می شنوی
مهم این است که خسته نمی شوی از این دفتر خط خطی
که پر از تکراریست
و واژه هایش به انتها رسیده اند
راستی چند برگی بیش نمانده
دیگر کجا بنویسم
قصه طولانی این غروب ها را که عطر تو را می دهند
و بی تو به سر می رسند....
.: Weblog Themes By Pichak :.