دستپاچه ام تقدیر
چه زود می نویسی قسمت ما را بر دفتر عمر
هنوز فرصت نکرده ام به عقب بازگردم
از نو بخوانمت
نمی دانم چگونه گذشتی با اینکه قصه عمر منی
هرچه بر قطر این دست نوشت افزوده می شود
عجولانه تر می نگاری
آرامتر عبور کن
این چنین که تو می روی نمی رسم به گرد پاهایت
گم کرده ام نقطه آغاز را
چقدر دو راهی...
چقدر بیم گم شدن...
اندکی فرصت خدایا
هنوز آماده نیستم برای بازگشت به وعده گاه نخستین
زودتر از این که به خود بیایم
شب می رسد
خسته می شوم
دوباره به خواب می روم
زمان را گم می کنم
خود را از دست می دهم
خیلی شب گذشته از این تقدیر
اندکی بیش نمانده به آخرین سطر ها
واهمه دارم خدایا
اندکی فرصت
کوله بارم خالیست
چگونه سفر به سوی تو را آغاز کنم
می ترسم بازبمانم
می ترسم نتوانم
یا اله العالمین
تو که غیاث المستغیثینی
در این کور راه به فریادم برس
قبل از آنکه دیر شود
عاری ام کن از گناه
بگذار بازگردم
عمر دنیا را نمی خواهم
می خواهم فقط لایق قرب و رضای تو شوم
نگذار اسیر خود بمانم
نجاتم بده از این پیله که نمی گذارد فراتر از خویش راببینم
مقصد من تویی بارالها
نظر نکن به فروخفتنم
لایقم کن
رسم پرواز را به جانم بیاموز
چه برقراری مؤذن
نشد صبحی دیر شود طنین خوش الله اکبرت
یا دمی دیرتر از لحظه قرار شهادت دهی به وحدانیت حق
چقدر آرام می گیرم هنگامی که فریاد می کنی نام عظیم محمد را
و علی را می خوانی و لبیک می گویی به ولایتش
شهر پر شده یکپارچه از ندای تو که راه رستگاری را نشان می دهی
عید را حال احساس می کنم
حال که آرامش در وجودم با نام الهی او بنیان می گیرد..
هم آوای تو شهادت می دهم
که خدایی جز او نیست
خدایی لایق مقام خداوندی
که تنها ذکر نامش تسکین دلهاست
چقدر بی نهایتی پروردگار من
کجا ایستاده ای که این چنین به من نزدیکی و من..
در جستجویت بی اراده آسمان را کنکاش می کنم؟
ابر ها را؟
سجده می کنم بر نام مقدست و در کنج خانه تو
در برابر قرآن کریمت
بلوغ زمین را جشن می گیرم
می شنوم صدایت را
حرفهایت را
در آیه هایی که بر لبانم جاریست
در آیه هایی
که هنرمندانه به تصویر کشیدی بر زمین
چه خدای عاشق و بی همتایی
که همیشه برای شنیدن حرف هایت وقت دارد
با خودت هم که حرف بزنی
خودش را می رساند
برای برآوردن آرزویت
شکر خدایا که بی همتایی
دیشب همه گفتند تاآمدن بهار تنها یک سلام به خورشید باقیست
نگاه کردم تا صبح به گذر زمان و منتظر ظهور آفتاب حضورت نشستم
زمان معنا می گرفت در این صبر عجولانه
در این انتظار آفتابی
هفت سین را به عشق حضورت دوباره چیدم
می دانم که عید می آیی و قرآن را باز می کنی
و استخاره می گیری برای تمام آدم ها
طلب آمرزش می کنی برای رفتگان این امت
و سعادت می خواهی برای بازماندگان
مولای من
عطر فاطمه دارد این بهار
نرسیده روزهای شادی
سیاهپوش می شوند دلها
و تو همراه تری امسال بیشتر از همیشه با ما
لای سبزه های هفت سین گل نرگس گذاشته ام
می دانم که تو دمادم به عشق زهرا نفس می کشی
می خواهم عطر نرگس بپیچد در تمام کوچه باغ این زندگی
قلب زمان در آستانه این تحول پیوسته می زند
فلک به دور زمین می چرخد
سالی دیگر به عمر طولانی زمین افزوده می شود
و همچنان منتظر قیام توست
مولا جان متحول کن حال ما را
آن دم که دستان تدبیراندیش خداوند
آخرین لحظه های زمستانی را به آینده پیوند می زند
و فرصت دوباره جاری می شود در شریان زندگی
در این لحظه ها که واژه ها بی اختیار به تقدیست نشسته اند
و هستی دعای فرجت را زمزمه می کند
دعاگویمان باش
تا به برکت دعای تو خوشبختی در زندگی مان سرازیر شود
و خوشبختی آن است که تو ما را قابل بدانی برای یاریت
و ما را بشناسی به عنوان چشم انتظارانت
و نگذاری که به بیراهه قدم بگذاریم
یا مولا دست های حاجتمان مثل همیشه به سوی تو دراز است
و تویی که این دست ها را به دست حق می رسانی
بهار این سال را به حضورت آراسته کن
سرت را بالا بگیر
شاید تنها هستی
شاید کسی را نداری که دل تنگت شود
کسی را نداری که بخواهد هر لحظه تو را خندان ببیند و از غمت عذاب میکشد
کسی را نداری که وقتی به تو میگوید دوستت دارم
از ته دلش بگوید و حقیقی تو را بخواهد
و تو تمام دنیایش باشی
اما غصه نخور
خودم جان
اینقدر درد فایده ای ندارد
بالاخره
کسی میاید که تمام تنهایت را پر میکند
با قلبی مهربان که تو تنها ملکه قلبش هستی
خودم جان فعلا خودم هستم
هر وقت اشک میریزی پاک میکنم
هر وقت دل تنگی بغلت میکنم
هر وقتی میترسی پشت سرم پنهان شو
هر وقت دلت یک اغوش گرم میخواهد خودم در اغوشت میگیرم
میبینی تنهایت سخت نیست
انان که تنهایشان را به هر کسی فروختند دو برابر تو زجر میکشند
اما تو که خوب یاد گرفتی تنهاییت چه ارزشی دارد
چقدر تلخ
نبودن کسی که
نگرانت بشه
دوست داشته باشه
هر لحظه به یادت باشه
از دور هوایت را داشته باشد
اما چقدر سخت می شود
وقتی کسی نیست
تا کنارت لبخند بزند
با تو بودن
تنها ارزویش باشد
نه اینکه از نیمی از وجودت خوشش بیاید
بلکه
از تمام وجودت خوشش بیاد
هنوز هستم
با همه خستگی ها
در هیاهوی باران برای شستن غبار پارسال از قامت دل آدم ها
در کنار لبخند زیبای گل های باغچه به اشتیاق حضوری دوباره
کنار عطر علف های سبز و تازه
که همیشه مزاحم بودند و هرز خوانده می شدند
اما حال برای استقبال از بهار باید پیرایش شوند
تاعطرشان بپیچد لابلای گل هایی که زیبایند
و تا نباشند بهار وجهه خود را حفظ نمی کند
بی آن که بخواهم لذت می برم
از راه رفتن های آرام کنار میادین شهر
از دیدن گل های رنگانگ که کنار دست باغچه بان خوابیده اند و
آزمندانه زمین را نفس می کشند
و خوب می بینم ...
زندگی با همه تکراری هایش هنوز هم تپش دارد
هیچگاه گل ها از پژمردگی زمستانه و محو شدن در اندکی زمان
مرگ را به زندگی ترجیح نداده اند
و چه جالب که عطر علف های هرز نمود بهار می شود
و تو سرمستانه بوشان را به مشام می کشی و شمیم عید را احساس می کنی
مجسمه ای که در میدان ولی عصر شهر دستهایش به سوی آسمان دراز است
گویی که می خواهد خدا را در آغوش بگیرد
چه حسی می دهد نفس کشیدن زیر باران
عشق را باور می کنی و می بینی
عجب آموزگار بی نظیریست خداوند
حیات می دهد جسم گلهایی به چه زیبایی را که مرده اند
چگونه جلال و عزت می بخشد
علف های ناچیز را که شکست خورده اند در نگاه آدمها..
تا باور کنی زندگی پر از ارج و ارزش می شود
روزگاری برای آدم هایی که شاید در نگاه ما دیدنی نباشند
و بیاموزی
خداوند هر آنچه که آفریده دوست دارد و نگاهش چه عاشقانه است به آن ها
باور می کنی
لمس آغوش خداوند نزدیک است
باور می کنی
زندگی با همه خوب و بدش
تنها مقدمه ایست برای درک ارزش زیبایی ها و کسب لیاقت
باور می کنی باران اعجاز خداوند است
گاهگاهی لازم است برای رفع خستگی
جای انگشتانش را روی گونه هایت لمس کنی
تا دوباره باور کنی هنوز هم هستم
و خدایی دارم که سخاوتمندانه به تماشای تکاملم نشسته..
و منتظر برای وصلی روشن...
باد دوباره میاید
لب پنجره از سرزمینهای دور میاگذرد
نمیدانم
اما دوباره صدایش غم دارد
برایم قصه ها میگوید
از ادمها
امروز برایم تعریف کرد
کودک گل فروش را دید
سردش بود
گرسنه و خستهچ
شمانش هم بارانی
من نیز بعد از شنیدن داستان باریدم
باد پرسید تو چرا میباری
تنها لبخندی تلخ زدم و گفتم
به این فکر میکردم اگر روزی تمام انان
که صاحب جاه و پروت و قدرت هستند
لحظه ای خودشان را جای این کودک معصوم میگذاشتند
شاید دیگر وقتی او را میدیدند
عوض اینکه بگویند به ماشینم دست نزن
با ان دستان کثیفت
از او تمام گلهایش را میخریدند
گلهای که شاید پلاسیده باشد
اما بوی اشک کودکی را میدهد
هفت سین من امسال
فقط یک سین دارد و آن هم آرزوی سلامت آن سید طاهاست
سبزه ها را به امید آمدنش گره خواهم زد
و آرام آرزویم را به امواج دریا خواهم سپرد
امیدم آن است
در آن نقطه که افق و آب درهم تلاقی می یابند
صدای آرزویم در گوش آسمان بپیچد
و خود خدا گره از آرزویم بازکند
و بیاید روزی از جمعه های همین سال
که تو باشی و من کمترین در رکاب تو یا مولا
خدایا در این دمادم که زمان آرام و خاموشانه دست خود را به تحول می سپارد
و زمین سرمست لالایی تدبیر تو به بلوغ می رسد
قلبم را تازه کن به قوه اراده ات
سالی که گذشت کم آکنده نبود به خطا و اشتباه
زیاد بچه نبودم که بگویم بچگی کردم
از سن خامی هم گذشته ام نه جوانی هم نکرده ام
بازنگاهم دار از این اختیار و انتخاب که جز سرکشی و عصیان مرا به راهی نکشانده
همیشه باخته از همه کس و درمانده از همه جا
خجل مانده از بخشش بیکران تو و بیهوده گریبان قسمت را گرفته
خودش می داند که به خود باخته و در دادگاه عدل تو خاموش و اسیر و در زنجیر است
خدایا واهمه دارم از روزی که مقابلت می ایستم
و تنها می توانم بگویم که چقدر شرمسارم از تو
نمی دانم چگونه جواب این همه لطف و فرصت را می توان داد
می دانم این اشتباهات مستحق مجازاتند...
و می دانم بسیار ضعیف و رنجور و ناتوانم در برابر خشم تو...
خدایا می دانم تو همچنان که زندگی را در رگ های خشکیده زمین جریان دادی
به تن پرگناه من نیز فرصت تازه شدن می دهی
همه جا زمزمه است که بهاری دیگر چند روز دیگر خواهد رسید
و من به لطف تو هنوز زنده ام
دوباره پای هفت سین خواهم نشست
و در آن دم که درهای رحمتت به روی خلق باز می شود
و فرصت تجلی و بخششی دوباره به انسان عطا می شود
خاضعانه به سجده خواهم افتاد و
عاشقانه خواهمت خواند
بنده ات جز تو کسی ندارد
تو پناهش باش
.: Weblog Themes By Pichak :.