سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 91/12/7 | 11:12 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
غرور را گاهی میشود کمی خم
مهم نیست چقدر سخت هست
اما با خم کردن غرورت باعث شادی دلی می شوی
با داشتنش دلی را میشکنی



تاریخ : دوشنبه 91/12/7 | 10:58 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

میدانی مهربانی انقدر زیباست

که گاهی

با مهرو محبت

میتوانی

ادمها را تغییر دهی

اینقدر

سخت نگیر شاید کسی نفهمد حرفهایت را

یا مهربانیت را

اما انکه باید بفهمد خوب میفهمد




تاریخ : دوشنبه 91/12/7 | 10:56 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
در اتش خوب بنگر
انگاه که شعله اش بر چهره ات می خورد
میتوانی گرمایش را تحمل کنی
نه نمیتوانی و با سرعت سرت را عقب میکشی
پس حواست باشد
در جهنم این اتش کل بدنت را می سوزاند
امید دارم
با زیبا کردن زندگی ها
با بخشیدن همدیگر
زندگیمان بجای
جهنم
تبدیل به بهشت میشود



تاریخ : دوشنبه 91/12/7 | 10:44 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

خاکستر قشنگ هست

اما رنگ نگاه اسمون شده خاکستری

رنگ نگاه ادمها شده خاکستری

 چیزی قشنگ نمیبیند

بلکه همه چیز زشتو نازیبا میبینند

کاش جای نگاه خاکستری

به یاد این میافتادیم که اون بالا

خدایی هست مهربون

حواسش بهمون هست

میدونی چی درست و به صلاحمون هست

شاید اینطوری تو بعضی مسائل اصرار نمیکردیم

و با ارامش باهاش برخورد میکردیم




تاریخ : دوشنبه 91/12/7 | 10:32 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

سکوت کن پرنده

در این قفس نخوان

اینجا کسی نمیشنود

هر کس در اینجا به خودش فکر میکند کسی نمیداند چقدر سخت تو قفس بودن

سکوت کن پرنده

تو قفس نخون که هیچکس صدات نمیشنوه




تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 11:28 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

 

سلام ای بهار دلم...

هوای دل ابریست، باز با دو چشم خیسم نزد تو آمده ام...

درست ..

بیش از آنچه بگویی یاغی ام..

بگو باز هم بگو..

بدتر از این شایسته سرزنش و ملامتم..

آری حقیقت است

تا به این نقطه آخر نرسم

تا این چنین مچاله نشوم از فرط اندوه در خویش...

محال است دلم زینبی شود..

بانوی دلم...

بی طاقتم

قسم به غصه های شما..

نگاه کن..

ببین کارنامه سیاه خلف وعده هایم را..

بانو ببین

مولای دل شکسته را..

چقدر تنهاست صاحب این زمانه...

فدای چشم او شوم

آخ که شنیده ام خون گریه می کند

بانو...

چرا تنها ترین مرد تاریخ از نسل آفتابی شماست؟

بانو

گله دارم ...

ببخشید از شما..

چرا آقای من این چنین در زمانه ای که به نام اوست

تنهاست؟

 

 

 




تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 3:11 عصر | نویسنده : shahab.shahabi


یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اون که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده هم دم این دل دیوونه

یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها

خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار

 




تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 2:15 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

زاینده‌روزی‌روزگاری‌رود

باید این شعر را برای تو می‌گفتم
در من اما زاینده‌رود غمگینی از پا نشسته‌ست،
که آدم‌ها روی جنازه‌اش راه می‌روند
و پاشن? کفش‌هایشان
در خاطرات خشک و خالی ما فرو می‌رود

دیگر 
قورباغه‌ها دمِ غروب نمی‌خوانند
و کلاغ‌های بلاتکلیف 
روی تابلوی «شنا ممنوع» 
به ماهیان مرده فکر می‌کنند

دیگر کسی در ساحل جاده‌ای خاکی قدم نمی‌زند
دیگر کسی روی پلی نمی‌ایستد،
که پایه‌هایش در لبان خشکِ کویر ترک خورده‌اند
دیگر هیچ‌کس 
هیچ‌کس در آب نمی‌افتد...

ـ این‌ها را
دیده‌ام که می‌گویم ـ

می‌دانی؟
من فکر می‌کنم رودخانه‌ها حق دارند
از ریختن به باتلاق خسته شوند
حق دارند
بروند دنبال دریا بگردند
حق دارند
مسیر سرنوشتشان را عوض کنند
اما تو باور می‌کنی؟
بغض خاطره‌ای در گلوی سرچشمه‌ گیر نکرده باشد؟
تو باور می‌کنی؟

?
چقدر باید این شعر را برای تو می‌گفتم!
چقدر باید این شعر را برای تو می‌خواندم!
پشت پلک‌های من اما زاینده‌رود غمگینی‌ست،
که جاری نیست
و دهانم را خشک کرده‌ست

می‌خواهم چیزی بگویم،
نمی‌توانم
می‌خواهم بروم،
باید بروم،
و برای بردن اینهمه خاطره از این شهر
کیفِ کوچکِ من جای زیادی ندارد.




تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 2:13 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

عید 
را دوست دارم ،
آن زمانی که دست به کار 
می شوم برای خانه تکانیِ دلم ،
.
.
دلخوشم
به همین گرد و خاک
خاطرات تو....

عید  را دوست دارم ، آن زمانی که دست به کار  می شوم برای خانه تکانیِ دلم ، . . دلخوشم به همین گرد و خاک خاطرات تو.... ............................ فرشاد/5 اسفند 91




تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 9:45 صبح | نویسنده : nargesss

 

فردا را می بینی؟!!

فردایی که دیشب گفتم اگر ببینمش چه کار و چه کار و چه کارها نکنم!

شهر یک بند صدای غرغر ماشین هاست

چقدر یکنواخت است

صدای زندگی

زیاد که پای حرف هایش می نشینم

خسته هم می شوم

چه شهر بی روح و کسل کننده ای

مردم چقدر خسته و ناگزیرند..

مدام می دوند و می روند و می تپند

انگار دست آموز زندگی شده اند..

مقصد تاریک است

دل ها همه خوش به آب باریکه هاست...

شاید بعضی هم مثل من..

از دیشب به فردا و هدف ها اندیشیده اند و حال

رسیده اند به اینجا..

به این ایستگاه که نمی گذارد گام به جلو برداری

خسته مانده ام از این همه ایست و باید بمانی

خسته ام از این همه رکود

تا کی بایستم و بسپارم به فردا کار امروز را...

مثل سنجاقکی که شبانگاهان پرواز می کند

دنبال فرارم از این تاریکی

من تو باشی یا تنها

پنجره این قفس را خواهم گشود..

نه فردا

همین امروز

که انگیزه ها استحاله می شوند در خستگی ها..

قدرت پریدن هست

تو فقط انگیزه ام باش

 




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری