غرور را گاهی میشود کمی خم
مهم نیست چقدر سخت هست
اما با خم کردن غرورت باعث شادی دلی می شوی
با داشتنش دلی را میشکنی
میدانی مهربانی انقدر زیباست
که گاهی
با مهرو محبت
میتوانی
ادمها را تغییر دهی
اینقدر
سخت نگیر شاید کسی نفهمد حرفهایت را
یا مهربانیت را
اما انکه باید بفهمد خوب میفهمد
در اتش خوب بنگر
انگاه که شعله اش بر چهره ات می خورد
میتوانی گرمایش را تحمل کنی
نه نمیتوانی و با سرعت سرت را عقب میکشی
پس حواست باشد
در جهنم این اتش کل بدنت را می سوزاند
امید دارم
با زیبا کردن زندگی ها
با بخشیدن همدیگر
زندگیمان بجای
جهنم
تبدیل به بهشت میشود
خاکستر قشنگ هست
اما رنگ نگاه اسمون شده خاکستری
رنگ نگاه ادمها شده خاکستری
چیزی قشنگ نمیبیند
بلکه همه چیز زشتو نازیبا میبینند
کاش جای نگاه خاکستری
به یاد این میافتادیم که اون بالا
خدایی هست مهربون
حواسش بهمون هست
میدونی چی درست و به صلاحمون هست
شاید اینطوری تو بعضی مسائل اصرار نمیکردیم
و با ارامش باهاش برخورد میکردیم
سکوت کن پرنده
در این قفس نخوان
اینجا کسی نمیشنود
هر کس در اینجا به خودش فکر میکند کسی نمیداند چقدر سخت تو قفس بودن
سکوت کن پرنده
تو قفس نخون که هیچکس صدات نمیشنوه
سلام ای بهار دلم...
هوای دل ابریست، باز با دو چشم خیسم نزد تو آمده ام...
درست ..
بیش از آنچه بگویی یاغی ام..
بگو باز هم بگو..
بدتر از این شایسته سرزنش و ملامتم..
آری حقیقت است
تا به این نقطه آخر نرسم
تا این چنین مچاله نشوم از فرط اندوه در خویش...
محال است دلم زینبی شود..
بانوی دلم...
بی طاقتم
قسم به غصه های شما..
نگاه کن..
ببین کارنامه سیاه خلف وعده هایم را..
بانو ببین
مولای دل شکسته را..
چقدر تنهاست صاحب این زمانه...
فدای چشم او شوم
آخ که شنیده ام خون گریه می کند
بانو...
چرا تنها ترین مرد تاریخ از نسل آفتابی شماست؟
بانو
گله دارم ...
ببخشید از شما..
چرا آقای من این چنین در زمانه ای که به نام اوست
تنهاست؟
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اون که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده هم دم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار
زایندهروزیروزگاریرود
باید این شعر را برای تو میگفتم
در من اما زایندهرود غمگینی از پا نشستهست،
که آدمها روی جنازهاش راه میروند
و پاشن? کفشهایشان
در خاطرات خشک و خالی ما فرو میرود
دیگر
قورباغهها دمِ غروب نمیخوانند
و کلاغهای بلاتکلیف
روی تابلوی «شنا ممنوع»
به ماهیان مرده فکر میکنند
دیگر کسی در ساحل جادهای خاکی قدم نمیزند
دیگر کسی روی پلی نمیایستد،
که پایههایش در لبان خشکِ کویر ترک خوردهاند
دیگر هیچکس
هیچکس در آب نمیافتد...
ـ اینها را
دیدهام که میگویم ـ
میدانی؟
من فکر میکنم رودخانهها حق دارند
از ریختن به باتلاق خسته شوند
حق دارند
بروند دنبال دریا بگردند
حق دارند
مسیر سرنوشتشان را عوض کنند
اما تو باور میکنی؟
بغض خاطرهای در گلوی سرچشمه گیر نکرده باشد؟
تو باور میکنی؟
?
چقدر باید این شعر را برای تو میگفتم!
چقدر باید این شعر را برای تو میخواندم!
پشت پلکهای من اما زایندهرود غمگینیست،
که جاری نیست
و دهانم را خشک کردهست
میخواهم چیزی بگویم،
نمیتوانم
میخواهم بروم،
باید بروم،
و برای بردن اینهمه خاطره از این شهر
کیفِ کوچکِ من جای زیادی ندارد.
فردا را می بینی؟!!
فردایی که دیشب گفتم اگر ببینمش چه کار و چه کار و چه کارها نکنم!
شهر یک بند صدای غرغر ماشین هاست
چقدر یکنواخت است
صدای زندگی
زیاد که پای حرف هایش می نشینم
خسته هم می شوم
چه شهر بی روح و کسل کننده ای
مردم چقدر خسته و ناگزیرند..
مدام می دوند و می روند و می تپند
انگار دست آموز زندگی شده اند..
مقصد تاریک است
دل ها همه خوش به آب باریکه هاست...
شاید بعضی هم مثل من..
از دیشب به فردا و هدف ها اندیشیده اند و حال
رسیده اند به اینجا..
به این ایستگاه که نمی گذارد گام به جلو برداری
خسته مانده ام از این همه ایست و باید بمانی
خسته ام از این همه رکود
تا کی بایستم و بسپارم به فردا کار امروز را...
مثل سنجاقکی که شبانگاهان پرواز می کند
دنبال فرارم از این تاریکی
من تو باشی یا تنها
پنجره این قفس را خواهم گشود..
نه فردا
همین امروز
که انگیزه ها استحاله می شوند در خستگی ها..
قدرت پریدن هست
تو فقط انگیزه ام باش
.: Weblog Themes By Pichak :.