خوشبختی
آنست که در هر قدم
دست تو در دستان خدا باشد.
دست هایم...
ببین چه بی حرف و بی ادعا تسلیم زمانه گشته اند...
چشمانم هم..
ازفروغ افتاده اند..
نه پاییز هزار رنگ را..
نه این سبز برگ های به زمین افتاده را...
نمی خواهند باور کنند..
دنیای من..
یک جور هایی... بله یک جورهایی...
مثل درخت ها تلاطم پذیرفت و رنگ باخت...
اما بهاری نیامد که احیاگرش باشد...
چه تغییر کردم و چه مات و سرد
می بینم و می اندیشم..
به حوصله ام نمی کشد دیگر..
عشق ها را باور کنم..
شاید عاشقی هم دوره ای داشت
که در تب این بحران و عطش سوخت..
بچه که بودم..
دلم رویاها داشت.. برای نجات دخترکان بیچاره ... مثل آن دخترک کبریت فروش..
اما قدرتی نداشت.. منتظر بودم بزرگ شوم..
اما در بزرگسالی هم...
دلم؟!... نتوانست..
نه که نخواهد!!! ... نتوانست!!!
یادش دادند... دنیا دو رو دارد..
ظاهر دنیا را هر چه بود.. خوب یا بد.. باور نکند..
اما دیروز ...
راستش خیلی گریه کردم..
آخر نگاه پر التماس زنی را دیدم.. که کودکی را محکم
به آغوش چسبانده بود و از عمق جانش یاری می خواست...
دلم باور نکرد ... یادش بود که گفته اند نگاه های این تکدی گران را باور نکند..
این طرف تر هم ...
یک کودک بود و لباسی مندرس که جوابگوی این سوز وسرما نبود...
به من لبخند زد... رو برگرداندم... تنها به این که شاید دروغی در نگاهش باشد فکر کردم..
ولی آخر آن گونه های به آتش نشسته از سیلی باد و آن سردی و سرما...
که دروغ نبود... دلم این را می دانست!!!
می پرسم از خودم...
چه را ؟؟؟؟؟؟؟؟چه چیز را؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟... این همه آسان باخته ای ؟
قصه ابراهیم شده و گنجشک و آتش!!!
خدایا چگونه جوابگوی تو باشم؟
هیچ کاری نکرده ام
نه برای رضای تو
و نه حتی برای آرامش دلم..
ظهر یک روز سرد زمستانی ..
وقتی امیلی به خانه برگشت .. پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداری پست!!
فقط نام و ادرسش روی پاکت نوشته شده بود
او با تعجب پاکت را باز کردو نامه ی داخل ان را خواند:
"" امیلی عزیز
عصر امروز به خانه ی تو میایم تا تو را ملاقات کنم. خدا... ""
امیلی همان طور با دست های لرزان نامه را روی میز میگذاشت . با خود فکر کرد چرا خدا میخواهد او را ملاقات کند؟!
او که ادم مهمی نبود.. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی اشپزخانه را به یاد اورد و با خود گفت:
من که چیزی برای پذیرایی ندارم!
پس نگاهی به کیف پولش انداخت و او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان و دو بطری شیر خرید.. وقتی از فروشگاه بیرون امد .. برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسدو عصرانه را حاضر کند..
در راه برگشت .. زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند
مرد فقیر به امیلی گفت: خانم .. ما خانه و پولی نداریم.. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم و ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
امیلی جواب داد: متاسفم. من دیگر پولی ندارم و این نان ها را برای مهمانم خریده ام.
مرد گفت: بسیار خوب خانم .. متشکرم.و بعد دستش را روی شانه ی همسرش انداخت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودن .. امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد
به سرعت دنبال ان ها دوید: اقا.. خانم.. خواهش میکنم صبر کنید..
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید.. سبد غذا را به ان ها دادو بعد کتش را در اورد و روی شانه های زن انداخت
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد..
وقتی امیلی به خانه رسید.. یک لحظه ناراحت شد چون خدا میخواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت..
همانطور که در را باز کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.. نامه را برداشت و باز کرد:
""امیلی عزیز
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.. خدا"""
وقتی خدا زنان را میانِ مردها تقسیم می کرد
و تو را به من داد
حس کردم به من شراب داده
و به بقیه گندم
به من گل
وبه آن ها شاخه ی خالی
وقتی که خدا مرا با تو آشنا کرد
گفتم نامه ای بنویسم
بر برگ های آبی و پاکتی آبی
خیس از اشک های آبی
وقتی جواب گرفتم و بر گشتم
تا تو را چون گل ماگنولیا در دست هایم بگیرم
دستِ خدا را بوسیدم
خوابی دیدم....
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم ...
ناگهان صحنه ای از زندگی ام برق زد
در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا..
وقتی اخرین صحنه در مقابلم برق زد
به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است..
هم چنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگیم بوده است..
این واقعا برام ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:
خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود
ولی دیدم در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت..
نمیفهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم
مرا تنها گذاشتی؟؟!!!
خدا پاسخ داد:
بنده ی بسیار عزیز..
من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت
اگر در ازمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا دیدی
زمانی بود که تو را در اغوش حمل میکردم....
در دستانم دو جعبه دارم که خدا ان ها را به من هدیه داده است
او به من گفت:
غم هایت را درجعبه ی سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن..
من نیز چنین کردم
و غم هایم را در جعبه ی سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه ی طلایی!
با وجود این که جعبه ی طلایی روز به روز سنگین تر میشد اما
از وزن جعبه ی سیاه کاسته میشد!
در جعبه ی سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته ان سوراخ است!
جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:
پس غم های من کجا هستند؟؟
خداوند لبخندی زد و گفت: غم های تو اینجا هستند .. نزد من!!
از او پرسیدم:
خدایا.. چرا این جعبه ها را به من دادی؟
چرا این جعبه طلایی و این جعبه سیاه سوراخ را؟
و خدا فرمود:
فرزندم.. جعبه طلایی مال ان است که قدر شادی هات را بدانی
و جعبه سیاه مال ان است که غم هایت را رها کنی!!
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی
و هرگاه خش خش برگها را زیر پایت احساس کردی
هرگاه در میان ستارگان آسمان
تک ستاره ای خاموش دیدی
برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود
نه به زبان ... بلکه از ته قلب خودت بگو:
یادت بخیر
من آن یاس کبودم
که دلم میخواهد از عطر گیسوانم تو را مست کنم
و با زیبایی ام چشمانت را خیره نگه دارم
اما به آن چه که هستم نگاه کن
اگر آن را زیبا و معطر یافتی
از عشق سیرابم کن
مرا این گونه بخواه!!
اجازه؟!!
باز هم همه جا نوشته اند بی کسی!!!
اجازه؟!!
حق دارم بگویم اشتباه می کنند؟!... می ترسم کسی برنجد!!
اجازه؟!
این همه می گویند: بدی کردند و بدی دیدم!
همه که وامدار تواند در هر نفس..
پس چرا کسی در حق تو احساس گناه نمی کند؟!
آخر همه تو را گذاشته اند برای دم آخر!!!
هنگام مرگ، بیچارگی و بیماری!!!
اجازه؟!
شرمنده ام ... ببخشید...
دارند خوشگلی هایی را که تو عطا کرده ای می پرستند!
برای عشق ها و دل خوشکنک های فانی سر و دست می شکنند!
و متأسفانه در برابر آنچه زوال پذیر است رکوع و سجده می کنند!
آنوقت ببخشید...
عرض می کنند:
زمانه زمانه نامردیست!!!
من مانده ام و بی کسی!!!
اجازه؟!
کمی وجدان هم بد نیست!!!
جمعه که می شود..
دلم انگار غروب می کند..
شما هم شنیده اید؟.. راست گفته اند؟..
می گویند آدم و حوا را، در یک غروب جمعه راندند از بهشت و به این دلیل است که
آدمی ناخواسته دلتنگ میعادگاهش می شود...
اما..
این حرف ها نیست آقا..
دل شرمسار شماست مولا...
شرمسار نگاهتان که عمری دیدمان و فقط ادعا کرده ایم که منتظر ظهوریم..
آقا خجالت...
ما در خود لولیده ایم ...
ما به دنبال یک خانه که قرار بود خانه وحدت و مسلمانی باشد...
تا آن دورها می رویم...
اما کو وحدتمان؟.. کجاست مسلمانیمان؟..
برادر از حال برادر خبر ندارد..
کودک همسایه پدر ندارد..
از گرسنگی و درد تا صبح به خود می پیچد و گریه می کند...
صدای هق هق زن بینوا سکوت شب را شکسته..
اما فردا لبخند به لب دارد،.
مبادا کسی بفهمد شرمنده روی یتیمانش شده..
آقا دل سنگ به رحم می آید
ما چرا از سنگ عاجزتر شده ایم؟..
کعبه شمایید آقا
شما که دل شکسته اید از این مسلمانی ها..
گم کرده ایم راه را..
دیدن حقیقت روی شما بصیرت نمی خواهد.. جنم می خواهد..
نداریم...
عادت کرده ایم،.
به ستار العیوب بودن شما...
شرمندگی عادت خوبمان شده...
.: Weblog Themes By Pichak :.