سراغاز داستان مرا کسی نمیداند
کسی نمیداند
از شکست میایم
همچون ققنوس از خاکستر بلند شدم
اما هنوز گاهی پرهایم میسوزد
کاش کمی اواز میخواندمشاید این سوختن تمام شود
و با نام حق نوشت قصه را
و با عشق آغاز کرد
لحظه اوج تاریخ را...
قافله ای عزم کرد به سوی قبله گاه مقدسش
و عزلت گزید
آنگاه خالصانه و پر از تمنا
از خداوند یاری خواست...
با سری به زیر
نالید از جرم و معصیتش
نالید و در اوج معصومیت استغفار کرد...
آنگاه لباس شهادت بر تن کرد و رفت ...
در یک روز و نصف
مشق عشقی نوشت که به جهان عبرت شد...
دنیا ماند و یک دشت خونین به نام کرب و بلا...
از تمام این دشت و این جنگ
نامی ماند به عظمت حسین
عنوانی به بلندای اسارت
و دل خونبار زینب...
علمی ماند یادگاری و
یک مرد از نسل خورشید
که دورتر ایستاده از ما
و انتظار می کشد روزی را
که اذن ظهورش دهند...
اللّهم اکشف هذه الغمّة عن هذه الامّة بحضوره
و عجّل لنا ظهوره
إنّهم یرونه بعیداً ونراه قریباً
برحمتک یا ارحم الراحمین
شمارش معکوس لحظه ها آغاز شده
چیزی نمانده تا فردا
العجل العجل یا مولای صاحب الزمان
العجل العجل یا مولای صاحب الزمان
چه رازیست که باران تو می باری و
خورشید از پشت ابرها نور افشانی می کند
هستی همه اشارت می زنند به آمدنت
مولا نمی توانم باور کنم این جا نباشی
زیر این آسمان
پشت ابر این چشم ها که نم نم می زنند و دل خسته می بارند و
دیدارت را طلب می کنند
مولا نمی توانم باور کنم دورتر از این باشی به من
دورتر از پلک هایی که می خواهند گشوده شوند و نمی توانند از سنگینی خواب
مولا می دانم همین گوشه هایی
همین جا
در همین شهر
نزدیک همین دل
که عاشق توست
می دانم نور حضورت به این دست ها توان نوشتن می دهد
و به این دل لیاقت اشک ریختن در فراقت را
هیچ لحظه ای در زندگی نیست
که هیچ راه نجاتی نباشد
وقتی تمام امید هایت تباه می شود
تو فقط دست هایت را بلند کن
قاصدی از آسمان خواهد رسید
که تو را به عشق خداوند بالا خواهد کشید
زندگی پر است از امید و فرصت دوباره
هیچ سبزه ای در هیچ دره گاهی بیهوده نروییده
این خداوند است که امیدها را سبز نقاشی کشیده
و راه توفیق را علامت زده
در اوج سقوط هم امید هست
عاشق که باشی باور می کنی
این امیدها را...
خالق ما خداییست عاشق
که انسان را با عشق آفرید
باران چه عاشقانه می باری
چه طنازی می کنی وقتی بر سرم می نشینی
صدای زمزمه هایت زنده ام می کند
ببین زیر این هیاهوی تو
نرگس تنها دختریست که چتر ندارد
نمی ترسد از خیس شدن
عاشق شده و با صدای دلنشینت عشقبازی می کند
با صدای تو که زلالی و از آسمان آمده ای
از جایی نزدیک تر به خدا
آمده ای تا پیغام آسمانی او را در گوش اهل زمین نجوا کنی
وقتی که می آیی می دانم که دستانت پر است
تو نوید آرامش و بخششی
آمده ای پاک کنی جان دل را از تباهی گناه
زمین روز عشقت مبارک
چه آفتابی شود فردا
خداوند با نور خود بر سرت دست خواهد کشید...
شقایق ها عاشقند ولی نرگس تو امیدی
امید وصال
عالمی و آدمی چشم انتظارند تا تو بشکفی
فکر می کنی چرا مردم بی قرارند برای بهار
تحویل سال بهانه ایست برای تحویل دنیا به تو
همه آماده اند تا این دل های تکان خورده را به تو هدیه کنند
می دانند تو در یک روز که بهاری می شود دل زمین
ولایت آغاز می کنی
منتظرند از پشت شیشه های بی غبار چشم بدوزند
به آن خورشید که خرامان از دشت کربلا آمده
خورشیدی که تو در آن خواهی درخشید
مولا ببین باران چه کرد با دل این شهر؟
ببین چه صاف و صیقلی شده قلب زمین
بعد از این غسل عشق که نصیب دل ها شد
نرگس ها همه سرخم کرده اند مولا
فقط یک آفتاب کربلا می خواهد دل این دشت
تا زنده شوند این گل های نرگسی
زندگی کمی سخت گرفته به آدم ها
انگار که قهرش گرفته
اما زندگی تویی که از آن منی
رو ترش کنی یا که شیرین شوی
فقط برایم خاطره می سازی
من تلخ و شیرینت را دوست دارم
نمی خواهم برایم معجزه کنی
منت نمی کشم که مهربان شوی
دلخوشم که خوشی هایت رحمت ایزدیست و سختی هایت آزمون او
خوب و بدت را می پذیرم
ولی تسلیم تو نمی شوم
زندگی به رکود و انجماد بگذرد، سخت می شود
اگر نرگس
به خاطر خواه تو باقی بماند پژمرده می شود
زندگی عاشق شدن در لب تشنگیست
ایثار است وقت نیاز
مقابله و جنگیدن است وقت تنگنا
گاهگاهی که دلم می گیرد
می فهمم که خداوند دلتنگ من است
دیر کرده ام سر قرارم با او
عبوس که می شوی و رو ترش می کنی
بیشتر یاد خدا می افتم
بیشتر با او سخن می گویم
راستی زندگی وقتی که اخمو می شوی
بیشتر دوستت دارم و آرامتر می شوم
چه لحظه هایی می شود آن لحظه ها که تو مرا به معبودم می رسانی
ما آدم ها همه خودمان را خوب می دانیم و
خوبی را از نگاه خود تعریف می کنیم
و هر که از این معیار به خطا برود برایمان بد می شود و نابخشودنی
هرگز تحملش نمی کنیم
در حالی که معیار سنجش ما حق است
و آنجا که صدای حق را می شنوی، هنگام زمزمه قرآن است
قرآن آن کتاب 1400 ساله که
گذاشته ایم روی طاقچه ها، داخل قفسه کمد، درون سجاده ها که برکت زندگی مان باشد
سالی یکی دوبار به او سر می زنیم
یا شب قدر است که بالای سر می گیریم یا هنگام گردگیری و خانه تکانی
می رویم می بوسیمش و دوباره با احترام می گذاریمش همان جای اول
خیلی هم که عزت و رحمتش یادمان باشد پنجشنبه ها می بریمش زیارت اهل قبور
غافلیم که خود بیشتر محتاج آمرزش و بخششیم...
ما که امروز را هم فرصت گرفته ایم از محضر غفار حق.
گاه گاهی که آیه ای می خوانم تنم می لرزد از عاقبتم
نمی دانم چه کرده ام با خودم
زمستان این عمر هم دارد تمام می شود، می ترسم فقط روسیاهی بماند برایم
من به پیشوایی قرآن زندگی را پیش نبردم
هر کاری که خیال کردم بهتر است انجام دادم
خدایا چگونه می بخشی ما را؟
ما را که تحمل یکی مثل خودمان را نداریم؟
اما یقین دارم آنقدر مهربان و رحیمی که این فرصت هنوز برایمان جاریست
خدایا سپاست می گویم که فرصت رستگار شدن را دریغ نمی کنی
سپاس که گاهگاهی تلنگر می زنی که به خود بیاییم
خدایا کمک کن توهم و غرور خوب بودن از نگاهم بریزد
من می دانم آن گونه که حق توست و تو خواسته ای
برایت بندگی نکرده ام و آن گونه که تو نشان دادی زندگی نکرده ام
خدایا می دانم بسیارند دل هایی که ناخواسته شکسته ام و از غرور دلجویی نکرده ام
در دل پشیمان شدم ولی هرگز اظهار پشیمانی نکرده ام
بد کردم به بنده ای که امیدش تویی و حقش را از تو طلب می کند
خدایا می دانم که باخته ام خیلی از فرصت ها را
ولی
تو که پوشانده ای عیب هایم را از دوست و دشمن
لااقل نگذار عیب هایم بر خودم پوشیده بماند
جای نیک و بد عمرم عوض شده
خدایا مدیون توام در تمام نفس هایم
رحمتت خوشبختی و آرامشم را می سازد
شرمنده ام از تو که هیچگاه ابا نکرده ام
از دست تو که بالای تمام دست هاست و از نگاه تو که ناظر بر تمام لحظه هاست
خدایا ببخش مرا که حق بندگی ات را به جای نیاوردم
اما همیشه به حق خداییت تمام امیدم بودی و با دستانی نیازمند به درگاهت آمدم
دیروز که به لبان ترک خورده خاک نگاه می کردم
و روی زرد چمن ها
دلم می شکست
شکرت ای خدا
که آسمان بارانی شد
باران که می بارد
بوی اجابت در قلب ها می پیچد
بوی یک فرصت دوباره
بوی یک زندگی تازه
خالق یکتای من
در دلم رد عشق را نشاندی
ابر و باد و باران آمدند تا بگویند
تو هنوز دوستم داری
خدایا خوشحالم
که باران آمد
لب تشنه خاک را سیراب کردی
این یعنی
امیدت هنوز بر من و نسل من باقیست...
.: Weblog Themes By Pichak :.