سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 91/12/20 | 4:1 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

مرگ را میتوان هر لحظه دید

هر لحظه چشید

اما تنها چیزی که هرگز

نمیتوان ان را

حس کرد

زمان امدن مرگ به سراغمان هست

چه سخت میشود

وقتی مرگ به سراغمان میاید

انگاه

است که تازه میفهمیم که از چه غافل بودیم




تاریخ : یکشنبه 91/12/20 | 3:50 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

سر بر شانه ام بگذار

میدانم

در لحظات نبودنم چگونه

مرا صدا میزنی

چقدر دل تنگت هستم

کاش

گاهی به یادم

میافتادی

انگاه میتوانستم

لبخندی نثارت کنم




تاریخ : یکشنبه 91/12/20 | 11:45 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
تفاوت دوست داشتن با عشق از نظر دکتر علی شریعتی:
دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد ، می توان گفت که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست .
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست .
عشق در هر رنگی و سطحی ، با زیبائی محسوس ، در نهان یا آشکار ، رابطه دارد . چنانکه " شوپنهاور" میگوید : (( شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید ، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید ))!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبائی های روح که زیبائی های محسوس را به گونه ای دیگر میبیند . عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است ، اگر دوری به طول بینجامد ضعیف میشود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد .و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و (( دیدار و پرهیز )) ، زنده و نیرومند میماند . اما دوست داشتن با این حالت نا آشناست . دنیایش دنیای دیگریست .

عشق جوششی یکجانبه است ، به معشوق نمی اندیشد که کیست ، یک خود جوشی ذاتی است ، و از این رو همیشه اشتباه میکند . در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ ، عشقی جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آن چهره یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند ، احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگی و نا آشنائی پس از عشق – که درد کوچکی نیست – فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنائی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنائی پدید میاید . و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنائی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند ، و پس از ((آشنا شدن)) است که ((خودمانی)) میشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم میگریزد - و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و کلام یکدیگر احساس میشود و از این منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی (( ایمان)) در برابرشان باز میشود و نسیمی نرم و لطیف - همچون روح یک
معبد متروک که در محراب پنهانی آن ، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه در میاورد – هر لحظه پیام الهان های تازه آسمانهای دیگر و سرزمین های دیگر و عطر گلهای مرموز وجانبخش بوستانهای دیگر را به همراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روی ایندو میزند .
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی ((فهمیدن)) و ((اندیشیدن)) نیست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد .
عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق میافریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در دوست میبیند و میابد .
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق .
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .
عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن میدهد .
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان .
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .
از عشق هرچه بیشتر میشنویم سیرابتر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر .
عشق هرچه دیرتر میپاید کهنه تر میشود و دوست داشتن نو تر .
عشق نیروئیست در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ایست در دوست ، که دوست را به دوست میبرد . عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست ، و چون خود به بدی خود آگاه است ، آنرا در دیگری که میبیند ؛ از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست ، آنرا در دیگری که میبیند ، دیگری را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خویشاوند میابد .
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند )) . که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود ، با هردو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست .
عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در میاورد تا آنچه آنان ، بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند ، به حیله عشق ، بر جای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود میافریند ، خود بدان میرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) میکند . عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح . عشق یک (( اغفال )) بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی – که طبیعت سخت آنرا دوست میدارد – سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذاخوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن (( همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن )) است



تاریخ : یکشنبه 91/12/20 | 9:58 صبح | نویسنده : nargesss

 

ببین تب کرده دنیا

سرش سیاهی می رود

دلش چه بی قرار می تپد

صدای نفس های سنگینش رنج آور شده...

می شود بیایی و بیدارش کنی؟

بگذاری بخوابد می میرد وجدان آدم ها

تکانش می دهی محکم؟

محکم تر از این نازنین

آرام باشی بیش از این درگیر کابوس می گردد خواب این دنیا

ببین هذیان و وهمش را

ببین در­دانه زهرا

ببین از نسل کوروشیم

ولی این گونه خاموشیم

نمی دانم چرا از یاد بردیم

اصالت های ایران را

نمی دانم چرا

چرخ دوار زمان

از بیخ و بن برکند پیوند­ها را

ببین دردانه زهرا

که کوروش هم دلخون است از ما

بیا دردانه زهرا

بیا و باطل کن

جادوی خواب را از چشمان این دنیا

 




تاریخ : شنبه 91/12/19 | 12:41 عصر | نویسنده : nargesss

 

سلام...

سلام ماه فاطمه

جمعه گذشت و باز رفتی...

محاکمه و ترس برپاست در وجودم

در وجود پر گناهم که تمنای حضورت را دارد و

از قافله عشقت بازمانده...

دلم می ترسد

جمعه ها دارند تمام می شوند

برگ های عمر یک یه یک فرو می ریزند

چیزی نمانده به آخرین روز های این سال

دارد خزان می گیرد امید هایم را

هوای دلم سرد و سنگین شده

سکوت نشسته در قلبم

مثل روز­هایی که برف در شهری خاموش و بی کودک بنشیند..

دلم هیاهوی آمدنت را می خواهد یا مولا

صدای غرش شمشیرت را

برق نگاه آفتابیت را

مولا کی قرار است این زمستان به سر آید؟

کی خورشید حضورت این دنیا را گرم و روشن می سازد؟

می ترسم اگر از این دیر­تر شود

نتوانم به صف عاشقانت برسم

پشت تو بایستم و مست از بانگ تکبیرت

بزرگی خداوند و رسالت محمد و ولایت علی را شهادت دهم...

یا مولا

می ترسم از آنچه تقدیر نوشته برای تو...

می ترسم هوای آلوده این شهر

نگذارد بمانی کنارمان

گاهی دلم از شوق آمدنت لبریز است،

گاه از نیامدنت کشتی طوفان زده را می مانم و

گاه مولا...

می ترسم بیایی و

زهراب نامردمان گلویت را شرحه شرحه سازد

یا مولا

کاش مرا به عنوان فداییت قبول می کردی

کوچکم مولا ولی

دلم رسم عشق را می داند

اهل وفایم مولا..

عاشق عباسم

دلم پر می کشد برای لمس لوای او...

 




تاریخ : شنبه 91/12/19 | 11:30 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

رسم عاشقی را بلد نیستم

تنها میدانم

وقتی کسی

به من بگوید عاشقت هستم

لبخندی میزنم

و میگویم باورش برایم سخت هست

اگر توانست کاری کند که باورش کنم

انگاه تا ابد به او وفادار و پایبند میمانم




تاریخ : شنبه 91/12/19 | 11:26 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
از نوشته های عاشقانه خسته ام
همه مینویسند از عشقاما
هرگز نمیفهمم چرا روزی عاشق یکی اند و روز دیگر عاشق کس دیگر
میدانم تنها هوس در سرشان هست عاشق بودن انقدر مقدس هست
که با این هوسها سازگاری ندارد
شاید برای همین هست که هیچ نوشته عاشقانه و یا دوست داشتنی را نمیتوانم به سادگی باور کنم
اخر همیشه داستانی تکراریست
شعر عاشقانه میگذارند و نمیداند تها با شعر نمیشود به عشق رسید
شعر زیباست اما از بس این اشعار را خواندهام دیگر دلم نمیخواهد از عشق بنویسم
چگونه میشود کسی که روزی برایش میمردی را از یاد ببری و حال جایش را کس دیگری گرفتهنه
این عشق نیست
من عشق را اینگونه نمیخواهم ترجیح میدهم شعری نسرایم اما در زندگیم عشق کسی را ببینم که مرا از ته دلش دوست میدارد و اغوش من تنها جایست که در افکارش هست
کسی که وقتی با شرم سرم را پایین میاندازم ارام سرم را بالا بگیرد در چشمانم خیره شود و بگوید دوستت دارم



تاریخ : شنبه 91/12/19 | 11:21 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

بتاز بر دل کوچکم

بتاز بر اندیشه هایم

کسی چه میداند

شاید

فردا

من دیگر نباشم

و از من تنها

اشعارم

باشد

نه اشعارم نه

بلکه تنها خاک سردی بر چهره ام

خواهد بود که هر کس با گذشتن از کنارش

خواب ابدیم را ناارام میکند




تاریخ : شنبه 91/12/19 | 11:14 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
روزی باران میبارید من میبارید
و منتظر کسی بودم که بیاید و مرا از این عشق یکطرفه خلاص کند
دوستم داشته باشد همنفسم شود با من اشک بریزد و بخندد
اما حالا به زیر باران میروم و میبارم
نمیدانم ان موقع درد نبود اما حالا هم درد میکشم و هم فریاد
گاهی با خدا هم قهر میکنم
نمیدانم چه کنم با خودم با این من احساساتی
که کسی حرفهایش را نمیفهمد و تنها قضاوتش میکنند
کاش میفهمیدند این ادمها
این من احساساتی دوباره ظاهر شده در من و نمیگذارد سرد و بی تفاوت باشم
نمیگذارد تنها بمانم هر لحظه مرا برای بودن با انکه دوستش دارم تشویق میکند
اما تنها با غم به چشمان خیسم نگاه میکنم و میگویم کافیست اینقدر نامش را ننویس با اشک با خون



تاریخ : جمعه 91/12/18 | 4:29 عصر | نویسنده : nargesss

دلمان خواب رفت...

جا ماندیم از نماز صبح..

آفتاب دمید

نه رسیدیم به دعای ندبه

نه رسیدیم به عهد روز آخر

در چهلمین روز جا ماندیم

چه شد که این آخر کار

 عهدمان خراب شد؟

نرسیدیم که بیعت کنیم با تو

آقا نگو که غربالمان کردی

نگو که امتحان بد پس دادیم...

نگو که رد شدیم

نگو که جا ماندیم

تو را به فاطمه..

نگو که دعوتت کردیم و جایت گذاشتیم...

نگو به چشمانت آشناست این رفاقت های نیمه راه

نگو سماجت کوفیانه کردیم

...

آفتاب از رمق افتاد...

کجا می روی ماه فاطمه ؟؟؟

دیگر طاقت نیست تا جمعه ای دیگر...

آن که خواب غفلت این چشم ها را آشفته می سازد 

تویی...

نرو گل زهرا...

کجا می روی این هفته ها را

به خرابه های شام..

گله می بری از ما؟

شرم مولا... شرم مولا

شکست عهدمان اما نمکدان سفره فاطمه را نشکستیم

بمان و عتاب کن ما را

نرو تا جمعه دیگر دل تاب ندارد...

 

 


 




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری