نگاه کن
ببین چه فاصله ایست
بین راه راست و شر
اگر در این دنیا نتوانی راهت را بیابی
بدان راه نیز تو را
به بی راهه میکشاند
باران را دوست میدارم
مرا یاد طراوت گلها میاندازد
یاد زندگی دوباره
باران را دوست دارم
مرا یاد خدای مهربان میاندازد
باران را دوست دارم
مرا یاد عزیزی میاندازد
شاید این جمعه بیاید از مسیر کربلا...
چندان وقت نمانده آخر..
رفته شاید ذوالجنان را مهیا کند..
رفته شاید تیمار کند زخم های بسیارش را..
رفته شاید لباس حسینی برتن کند...
رفته شاید ذوالفقار را از دستان علی بگیرد...
رفته شاید علم عشق عباس را برفرازد...
رفته شاید پیش فاطمه برای درد دل، نازدانه او...
شاید ایستاده بر تل زینبیه و تجدید میثاق می کند با تن هزار پاره شهدا..
شاید سر نهاده بر سجده گاه حسین
دعا می کند برای آمرزش ما
شاید مولای من
این همه تأخیر می کنی و فرصت می دهی
تا ...؟
مولا نکند
همه عمر اشتباه رفته ایم راه را؟
مولا نکند
دیر می کنی و فرصت می دهی تا خود را برهانیم از طوفان بلا؟
مولا نکند که ما خیال می کنیم منتظر توایم و تویی که انتظار می کشی برای آمدن ما؟
نکند مولا نگرانی...
بیایی و رویای شیرین این ملت
وارونه تعبیر شود؟
نکند یار تو نیستیم ما...
نکند دوستی مان
روی خوارج را سفید کرده؟
مولا نگرانم که نمی آیی...
آه می کشم
می سوزم از غم تو مولای دلم
چه انتظار تلخیست
گویی پایان ندارد
یا مولا دیگر باران ها را دوست ندارم
گذر روز ها را دوست ندارم
نمی خواهم لحظه ای را که مادر آرزو داشت
نمی خواهم پیرتر شوم از این
و نبینم بهاری را که نرگس زهرا جوانه می زند
دلم دیگر نمی خواهد هیچ عیدی بیاید
مولا تمام شد
عمر من فقط همین یک جمعه را دارد
چقدر تأخیر می کنی سالارم
این روز و شب و این لحظه ها
که به خواب و غفلت می گذرند را نمی خواهم
مولا هزاران التماس
دلم دیگر بیش از این تاب ندارد
چه زیبا بر دلم می نشینی بغض خسته
نمی دانم از من خسته ای
از همیشه ی همیشه اضطرابم
یا که باز هم لبریز شده ای از صبر
دوباره دلت می خواهد ترک برداری و به شیشه دلم آرام نم نم بزنی
این دل شکستنیست
نرمتر از این هم بنوازی می شکند.
عمری گذشت
فقط شنیدیم حجتی می آید
فقط منتظر شدیم که طلوع کند خورشید فاطمه از مشرق دنیا
روزهای سه شنبه عاشق شدیم
از شوق قدم های مبارکت به جمکران
جمعه ها
لباس تازه پوشیدیم به انتظار آمدن میهمان
دیر شد... دیر شد
دیرتر از این دیگر دلم طاقت ندارد
این بغض نفس گیر شده
چرا نمی بینم تو را
چشمانم حقیقت را گم کرده اند
شرق و غربم را پیدا نمی کنم
به کدام سوی آسمان نظاره کنم ای امید دلم؟
از کجا طلوع می کنی ای خورشید عالم تاب؟
چشمانم آسمان را مدام ابری می بینند
پس این ابرها کی کنار می روند؟
دلم دیوانه شده
از دست این چشم ها و این باطن پست که لیاقت درک تو را ندارد
گم شده ام مولا
به فاطمه خسته ام
نمی دانم کجا ایستاده ام
مولا دستهایم ...
دستهای ناتوانم را که این چنین حسرت زده می لرزد بگیر
چه پریشان خیال و ناتوانم
چقدر سخت شده اند روزهایم
آقا نکند که قهر کرده ای با ما؟
نکند دل شسته ای از مردمان این سرزمین
که دل تو و فاطمه را شکسته اند؟
آقا بد شده ایم درست...
اما تو نیایی از این هم بدتر می شویم
چقدر گستاخ شده ایم
انگار از یاد برده ایم عزیز زهرا
ایستاده و نگاه می کند ما را
آقا بیا زودتر
این دل ها طاقت اشک چشمان فاطمه را ندارد...
ما که روزگاری گریه کردیم در غم فاطمه...
حالا خودمان مصیبت تازه می نشانیم بر دل او..
بس است هر چه آزارت دادیم
بس است هر چه خون گریه کردی در کربلای حسین
بیا آقا... بیا دیگر خطا نمی کنیم
دلم..
آرام ..
به دل نگیر خصم مردمان این زمانه را..
لج نکن
بد نباش
اگر تو هم بد کنی که بدتر می شود کار این دنیا
می دانم
دانه می نهند برای دل ها
شکارچی شده اند آدم ها
مهربانند اما
پیش که می آیند، نیش می زنند
دلت چرکین شده ولی
قهر نکن
نشکن
صبور باش
نمی شود که بد شوی
فکرش را هم نکن
همرنگ جماعت شوی
آنکس که تو را از گل نا زیبا آفرید
روحی پاک در جانت دمید
یادت باشد امانت بازگرداندنیست
امانت او را نمی توان آلوده پس برد
دوباره خوب باش دلم
نگاه نکن به آن ها که خود را باختند به زندگی
آنجا که حق برپا شود
خاک آدم لایق عرش کبری شود
ساعت زمانه خوابیده
تنها از طلوع و غروب روزهایم می فهمم
که دارد دیر می شود
چه بغضی گرفته دلت را آسمان
چه باشکوه ایستاده ای و
نظاره می کنی روز های تلخم را
که فقط می گذرند
نگاه که می کنم
چندان فرصتی نمانده
بغض که می گیرد گلویم را
به خودم می گویم امروز هم هوای جمعه را دارد.
دلم باور کن او زودتر می آید.
نمی دانم چند جمعه دیگر باقیست
به انتهای بودنم
و آیا می رسد روزی که این چشم های ناقابل به حضور ارزشمند تو متجلی شوند؟
امسال دیگر نرگس نمی کارم در باغچه عید
تو نیایی عید هم نمی آید
ببین چه کودک شده ام و لجبازی می کنم
تمام روز ها را آماده کرده ام برای حضورت
تقویم را خط خطی کرده ام
امسال خانه به جز جمعه روز و لحظه ای ندارد
چشم به راه تو می نشینم تمام این سیصدو شصت و اندی جمعه را...
روز اول که آمدی
خداوند به پنجه های کوچکت
که سخت گره کردی بودی قدرت و به دلت شهامت بخشید
چقدر خوشحال بودی از آمدن به این دنیا
و چه سرسختانه کوشیدی برای بزرگ شدن
تو یادت نیست لبخند دلنشین روز اول را
یادت نیست زمزمه های شیرین خداوند را
یادت رفته که او گفت
اگر به یادش باشی
جسم و جانت را آرامش فرا می گیرد
یادت رفته نجواهای دل انگیزی را که ذره ذره نوش می کردی
و لبخند رضایت می نشاندی بر لبانت
ای بنده فراموشکار خدا
تو یادت رفت یاد او باشی
ولی او از یاد نبرد دوست داشتنت را و
رها نکرد دستت را
جای خستگی و درماندن نیست
آن کس که تو را با دست پر راهی دیار بشر نمود
حواسش هست که از قافله باز نمانی
لحظه ای خود را مرور کن
دوباره به آرامش لحظه اول می رسی
خداوند جایی است نزدیک
در وجود تو
گمش کرده ای
او همیشه با توست
بی تو واژه ها در می مانند
نمی شود نوشت
بی تو؟؟؟
نه محال است
قافیه را می بازم
نمی توان از تو جدا شد
نمی توان بی تو بود و از تو سرود
من زیر باران تو عاشق می شوم، بی خود می شوم از خویش
می رقصم وعاشقانه می چرخم
سایبان ها حصارند
برای رسیدن به تو باید چتر ها را کنار زد
باید از خود گذشت، تب کرد و بیمار شد
چه شیرین است تب به تو رسیدن
چه شیرین است وقتی دنیا برایت معنای دیگری پیدا می کند
همه هستند و هیچ نیست
تنها تو هستی و تو می مانی
چه دلپذیر است بلوغ
در لحظه با تو بودن، با تو گفتن، با تو نشستن
چه حال خوبیست این عاشقی
تو سرآغاز منی
به نام نامی تو ای پروردگارم
یاریم کن
لحظه ای بی تو نمانم
سیگاری اتش میزنم
ارام میگذارم بر لبانم
پکی محکم بر ان میزنم تا ارام شود
روزهای دل تنگی جای یک نخ سیگار
یک بسته را تمام میکنم
تا بتوانم ارام باشم
دکترها نیز قطع امید کردند
اما هیچ کدامشان نمیداند
از روز تنها گذاشتنم
تا کنون چگونه اشک ریختم و چگونه فریادهایم در سینه خاموش شد
حال سیگار برایم فریاد خاموشیست بر روزگارم
تا ارام برای خود حکم مرگم را صادر کنم
کسی چه میفهمد ادم احساساتی باشی
اما حرفهایت و نگاهت را نفهمند و همانگونه که دلشان میخواهد تعبیر میکنند چه دردی دارد
کسی چه میفهمد وقتی خسته هستی از نگاههای پر از هوس مردان بر روی خودت یعنی چه
پس فریاد خاموش خود را بر میدارم بر لبانم میگذارم
و با لذت ان را میکشم
جای همصحبتی با مردانی که برای تصاحب چند لحظه ای من حاضر اند دروغ ببافند و کلی لاف بزنند تا تنها چند دقیقه مرا داشته باشند
اما من میخواهم مال مردی باشم که مردانه پای حرفهایش میایستد و مردانه مرا دوست بدارد این مردان هرگز انگونه که من میخواهم نیستند مردانگی را در شب خوابیدن با من میبیند که واقعا درد اور هست
.: Weblog Themes By Pichak :.