سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 92/4/29 | 5:55 عصر | نویسنده : nargesss

هر جور که خراب خیال تو شوم

بازهم لکه ننگش روی این پیشانیست

باز هم زمانه باور نمی کند

قصه عاشقی ها و دلبستگی هایم را

حتی خودم هم

اسیر تقویمم

نمی دانم

حلول عشق تو را در دل باور کنم

یا تاریخی را

که پر از قصه روسیاهی های من است؟

آخر این دل با این همه تجربه سیاه

چگونه می شود جای تو شود؟

مگر می شود این چنین مرز ناشناس باشد دل

مگر می شود بی هوا

کعبه ندیده و نبوییده

یقین کند دل به عطر خدا داده است؟

و بنشیند چشم به راه تو

و زیر تابش آفتاب تو

عطش را زندگی کند

و باور کند که آری

 بعد عمری لیلایی

مجنون شده است...

من که خود اسیر تکفیر خویشم

تو چگونه تصمیم می گیری با من

با من که نذر تماشای غروب غمهایت را دارم؟

با من که برای گدایی نگاه تو

یک دل خاکی هم ندارم

آسمانی به کنار

اصلاً بگو عاشق شدن زیر نور ماه خیال تو

چه حکمی دارد؟؟؟

بگو بی شیله است این دل

بگویی دیوانه نیست

دیوانه ات می شود

بگویی عاشق نیست

عاشق می شود

تو تنها

عشق را برایم تعریف کن

خوب خوب

آن گونه که بخواهی

آن گونه که لایق توست

سعی می کنم عاشق شوم

تو

به بزرگواری ات ببخش لیلا بودنم را

بی دل بودنم را

شاید دروغ نوشته اند شعرها

شاید من بی دل هم عاشق عطر غروب هایت شده باشم

شاید به عشق تو نرگس این دنیا و دلبند این روز ها شده باشم

شاید این سکوت که بر بغض لب هایم نشسته

و رفتنی نیست  

از جنون عشق تو باشد

از دیر آمدن تو

از باطل نشدن طلسم صبر تو

نفس می کشم شهر را

عطر تو را می دهند قلب ها

کجا را نگاه کنم

عشق من

حجت من

مولایم؟

کفش های جنون به پا کرده ام

افق به افق می گردم آسمان را

عاقبت می رسم به نشانی ات

خورشید پنهان من

ابر که می آید

چشمان لیلایت جسورانه می بارد

باور کن که عاشق شده ام

تو قبولم کن به لیلایی ات

به شیدایی ات

عاقل می شوم جانم...

اسیر درگاه تو تا ابد

قسم به سوگند های او

می مانم




تاریخ : جمعه 92/4/28 | 2:9 عصر | نویسنده : nargesss

دوباره آدم

غریبانه راه می بوید

بوی خاک می آید

بوی بهشت

بوی وعده اول

انگار که خداوند دوباره دست به کار شده

خاک ها را به هم زده

و غسل می دهد آن را

دوباره آرام دست می کشد بر سر و گوش او

دل را نوازش می کند

و از عشق هر آنچه بی نهایت است

میانش می ریزد

دوباره گوشه ای امن می سازد

در این زندان برای خویش

تا خانه خودش باشد و فقط برای خودش

تا اگر سر هم فراموش کرد

دل بداند که همیشه خدایی دارد

منتظر

عاشق

و مهربان

پس تنها نمی ماند

هیچگاه

و آرام باران می باراند

از ابرهای رحمتش بر غبار جسم او

تا زلال شود دوباره

تا دوباره زنده شدن را تجربه کند

نو شدن را

مثل درختانی که بهار به بهار زندگی تازه هدیه می گیرند

و لباس شکوفه می پوشند

و از آغاز هم زیباتر و پربارتر می شوند...

و بهار آدم همین جاست

همین سی روز که لحظه ها قاصد خدا می شوند

و چشم را عادت می دهند

به باور خویش

به باور خدایی

که در زمین

در کنار آدم

راه می رود

و عاشقانه به رویش لبخند می زند

و آغوش به رویش باز می کند

به روی آدمی که بی نهایت از یاد برد او را

و امتناع کرد از دیدن آسمانی که یادآور اوست

و سیاه کرد دلی را

که خانه اوست

و چه سفره ای آماده کرده این صاحب خانه برایش

با چه زحمتی

چقدر رنگارنگ

و چگونه پذیرایی می کند از این میهمان خاطی 

تا هرگز خجالت نکشد برای

حاضر شدن ِ همیشه در کنارش

و ماندن با او

حسابی نمک گیر صاحبخانه می شود آدم

صاحبخانه ای که اهل منت نیست و 

تنها به آمدنت دل خوش دارد

فراموش نکنیم خدا را

که دوباره  آمده به زندگی

به سجده ها

به سفره آدم

نمی دانم تو میزبانی یا من؟!

کاش می شد تو میهمان زمین بمانی

 

آدم که آسمانی نمی شود...





تاریخ : پنج شنبه 92/4/27 | 11:33 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

در لحظات زندگیت تنها

به یاد

یک نفر باش

ان هم خدا

که

هرگز رهایت

نمیکند




تاریخ : پنج شنبه 92/4/27 | 9:32 صبح | نویسنده : nargesss

به پاییز رسیده ای دنیا

به آخر

به روزهایی که درختانت زودتر از موعد

با زندگی وداع گفته اند و بی برگ می شوند

در سکوت می سوزی و هنوز لجاجت می کنی

روزهای حقیرت

روزهای غبار گرفتنت زیر چشمان پاک آسمان

و تباه شدن و مرگت در اوج قدرتت

هنوز هم تو را راضی به باور نکرده

چه می خواهی که هنوز پا برجایی

طمع را کنار بگذار

قدرت از آن تو نیست

ناله خاموشت را آزاد کن و سر تسلیم فرود آر

که

این درختان تشنه و نا خرسند

 بی بهار

بی درخشش خورشید

 می میرند

و تو می دانی که خورشید

 تا عصیان تو پابرجاست

آفتاب نخواهد کرد

و ماه به زمین رخ نخواهد نمود

و سایه سرد وحشت دست از سر زندگی نخواهد کشید

بگذار باران بیاید

وضو کن دنیا

نگذار زمین به گناه بسوزد که زیبایی سیب سرخ تو برای آدم

تکرار قصه ای نخواستنیست

آدمی که بهشت را به طمعی اندکی بیشتر واگذار کرد

تو را بی بهار دیگر کی خواهد خواست؟

دعا کن در این شب ها

که بارش رحمت اندکی خودشناسی می خواهد

بشناس خود را

رویای آدم تو نیستی

رویای آدم

مردیست با مرکب حسین

با قامت عباس

رو کن به سوی قبله تا

همراه نماز  او شویم

تا بیاید

سالار دنیا ... 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 92/4/26 | 6:17 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

در گوش فلک سیلی بزن دنیا

اینجا زمین هست

اگر بخواهی

باب میل ادمهای منعفت طلب زندگی نکنی

ترددت میکنند

و انگاه تنها میشوی

اما

غصه نخور

انان را کناری بگذار

شاید روزی

همشان تنهایت بگذارند

اما دنیا خوب

سیلی برایشان کنار گذاشته هست




تاریخ : چهارشنبه 92/4/26 | 6:14 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

شاید در قلب کسی نباشم

شاید در اندیشه کسی نباشم

شاید در پرت ترین جای دنیا باشم

شاید در دورترین مکان دنیا باشم

اما در سخت ترین جای زندگیم

به تنهایی ایستاده ام

و کسی کنارم نیست

جز خدا

و همین مرا ارام نگه میدارد




تاریخ : چهارشنبه 92/4/26 | 6:9 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
شکوه اسمان ابری در
انتظار باریدن نیست
در ان
لحظاتیست
که خورشید خودنمایی میکند
و تو میفهمی
شاید ابر روزی
جلوی خورشید را بگیرد
اما خورشید باز خودنمایی میکند
مثل زندگی ادمها شاید همین باشد
شاید روزی کسی با دروغ به چیزی برسد
اما
وقتی که حقیقت مشخص شد
خیلی ساده از دست خواهد داد
انچه را که بدست اورده بود



تاریخ : چهارشنبه 92/4/26 | 12:54 عصر | نویسنده : nargesss

 خود را آرام پس می کشم از ثانیه ها

بی صدا

پنهان می شوم در پناه کوچه های باریک زمان

این قصه با شهری خالی از تو شگون ندارد

خاموش می مانم تا موعود

تا زمان هم بگذرد از من که این چنین بی صدا

عبور لحظه ها را

به انتظار آمدن

لحظه ای که  دنیا به شیدایی برسد

به گذشته می سپارم

می روم

تنهای تنها

می نشینم

آن گوشه این حرم که خاک از غصه رنگ به صورت ندارد

انگار که بیمار است

مثل ابرها

که فراموش کرده اند باریدن را

مثل باران

که از رویای این سرزمین هم رمیده

مثل خورشید

که ظلم را در این لحظه های سخت نفس کشیدن های خاک به آخر رسانده

...

و زمین

 کم کم دارد می میرد

دهانش باز مانده از عطش

صورتش سیاه شده

از بی جامگی و عریانی

تو را تکرار می کند پیاپی

می داند که منجی تویی

و می داند

تا نیایی ظلم این روز ها به پایان نمی رسد

و نمی میرد که قرار است تا آمدن تو صبور باشد

و جای قدم های تو را آباد نگاه دارد

آرام می خواند تو را

و به یادت می آورد

وعده ات را

برای آمدن

برای باران

برای زندگی

می داند اگر بیایی دلش دوباره سبز می شود

آرام دست می کشم

بر لب های بازش

و زمزمه می کنم با او وعده هایت را

که گرفتاری بسیار زیاد شده

و ظلم و گناه بیداد می کند

زمین بی رزق تر و برهنه تر می شود هر دم

و آسمان آتش گشوده به روی آدم

تو خود می دانی

که این دنیا به حرمت های نفس ها تو برقرار است

چشمان بشر به امید نصرت و آمدن تو آسمان را می پاید

بشتاب ای پشتیبان آدم

که درد دلها آنقدر زیاد شده

که نمی توان بی حضورت غصه ها را به سر رساند

جای خالی ات در لحظه ها بیداد می کند

و زمین انگار دارد می میرد...

 




تاریخ : دوشنبه 92/4/24 | 10:45 صبح | نویسنده : nargesss

مرا پرنده تصور کن

در قفس بلند بالای دنیا

و خود را آسمانی که پوشیده شده از رویای چشمانم

تصور کن مرا خاموش و بی آواز

خسته و بی افق

تنها و بی رویا

میان آسمان و زمین

میان دلهره و تشویش

چشمانم را

شهامت دیدن زمین بی تو نیست

دلم از تاریکی ها می هراسد

و امیدم سراسر به آسمانی است که این چنین ابر پوشیده و مبهم

قرار است مسیر ظهور تو را آبی سازد

هوا ناپاک است و آسمان تار

بی صبح

بی طلوع

روز همچون شب تاریک می کند جهانم را

و  تنگ تر می سازد هر لحظه بیش از این زندانم را

دلم ترس از تپیدن دارد

در این دنیا که روز هایش همچون شب می ماند

آئینه آسمان را غبار گرفته انگار

تو را نمی بینم

هیچ کجا

هیچ روزی

حتی جمعه ها

حتی این شبها

که این همه زندگی به معجزه نزدیک است

و هر آن دل خدا

از نگاه ملتمس آدم می شکند

و ارزانی می شود

آرامش به دل ها

و برکنده می شود رخوت از قامت زندگی

حتی در وعده های اذان این روزها

که اولین احساس

حس تلخ جای خالی تو

میان محراب این مسجد غمزده است

جهان محتاج تکانه ایست تا به تحول برسد

اما نمی رسد فرصت

در این خاموشی مطلق

در این تاریکی مفرط

فقط پرنده ها اسیرتر می شوند

تو بگو که آسمان منی

و بی تو حتی هوای پرواز به دلم راه نمی دهد

تو که بی قفس مرا اسیر خویش ساخته ای

تو که ابر گناه مجال آبی شدنت را نمی دهد

بگو پرنده بی پرواز نمی میرد؟

بگو صبر در این قفس مثل خوابی ترس آور،

بی بیداری نیست؟

 




تاریخ : پنج شنبه 92/4/20 | 4:55 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

این روز ها خورشید در نگاه تشنه آب می درخشد


و زمین را تا خدا آسمانی می کند


سجاده چه عزتی می گیرد از تسبیح بلند بالای تو


و دل ها چه آرام می شوند


وقتی که خستگی راه ندارد به لب های تشنه ای که ذکر تو را برگزیده اند


نه که من لایق ذکر و بندگی تو شده باشم نه


ولی احساس می کنم آسمان کرمت سر خم کرده تا دست هایم


می دانم کاری نداری به کژی ها و کاستی هایم


تو فقط یک روزن نور می خواهی


یک ذره امید


تا خورشید را در سرای دل ماندگار کنی


می دانم


هر چه بخواهم


به واسطه بلند کردن این دست ها


که می لرزند


به دامان دلم می ریزد حتی اگر بخواهم


تمام بدی هایم را ندیده بگیری و به خوبی خودت مرا اضافه کنی


     به جمع آن بندگانت که همیشه دست خالی بوده اند


اما بندگی را خوب عاشقی کرده اند


که تویی اول و آخر


و ظاهر و باطن


تو را همیشه این گونه دیده ام


تو را این چنین بی نظیر می شناسم


غریب حرم دلت که می شوم


تکیه می کنم به ضریح اسماء مبارکت


دلم بیشتر خوش می شود


وقتی که باران عشقت نم می زند بر صورتم


وقتی که می دانم  خدایم به ذکر یا ارحم الراحمین ارادت دارد


وقتی که می دانم قاضی الحاجات است


وقتی که می دانم بی نهایت است


و عاشق است


و بی بهانه می بخشد


چه خوب است که پیوند دل را با دنیا این چنین سست می کنی


و دل را از ورطه ای کاش های بی نهایتش بیرون می کشی


این روز ها آسوده تر زنده ام


خیالم راحت است که خودت از همین آسمان نزدیک


 

هوایم را داری


....




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری