گاهی در اوج خنده که باشی
بهتر هست
نگذاری کسی
اشکهایت را ببیند
اینجا
بره هایی هستند که
خوی گرگ دارند
شرم باد بر کسانی
که حقه بازی را زرنگی میدانند
دروغ را بزرگی
و بی وفایی را
بزرگتریم ثروت میدانند
چه دروغ زیبایی هر روز میگفتی
دوستت دارم
اما حال
نه دوست داشتنی را باور میکنم
و نه
به کسی اعتماد
تنها
به ارامش خویش میاندیشم
به این تنهایی
که از ان لذت میبرم
و کسی را اجازه حضور در تنهاییم نمیدهم
روز هایی در راهند
که آدم آسمانی می شود
عروج می کند به قلب معرفت
می نشیند با لب های تشنه
با دلی لبریز از شوق به تو رسیدن
با چشمانی که می درخشد به تبرک خواندن کلام پر نور تو
کنار هفتمین آسمان عشق تو
کنار بهشتی که با جان می بیند
و با دل در آن ماندگار می شود
و شاید این روز ها روزهاییست
که تو با همه خدایی ات زمینی می شوی
می نشینی کنار لب های تشنه به حرمت لب های عطشان ثارالله
کنار دل های دردمند به حرمت صبوری زینب
بار دل ها را برمی داری از غم شانه های خسته عباس
و آرام باز می کنی بقچه آسمانی ات را
و ارزانی می داری فوج فوج نعمت
به ازای ذلتی که به ناحق بر خاندان حسین رفت
و می نشینی و در لحظه شکستن دل ها و توسل لقمه برمی داری از سفره های پاک
و چه لذت بخش است که خدایی چون تو کنار سفره آدم بنشیند
و میهمانش کند
می نشینی و
آرام نفس گرمت را رها می کنی به قلب شیشه تار دل
و جریان می دهی پاک زیستن را در تار و پود وجود
و پر می کنی دست ها را با نعمتی که بس بیکران است نمی شود دید
و آن نعمت ..
آرامشی است که به دل ها می دهی با بخشیدن آخرین هدیه ات به آدم
و آن هدیه
آن نور پاک ماندنی وجود خودت است که بشر را دوباره از ابتدا آغاز می کند
از پاکی پاکی
از آرامش اول
از آن دم که حتی ابلیس هم از حسادت شرم داشت
می نشینی از اولین لحظه مبارک این روز ها
کنار دل ها
و می مانی کنار آن ها
حتی در خواب
می نشینی و با لذت نگاه می کنی عصمت آدم را
و چه دلنشین است با تو بودن حتی در خواب
و تو را در خواب دیدن و شنیدن و لمس کردن
نمی دانم این روز ها
تو میهمان زمینی یا که بشر آسمانی می شود...
این روزها پشت لبخنده ها درد هست
این روزها پشت واژه ها نمیشود کسی را یافت د میان سکوتش او را بیاب
این روزها پشت بعضی ظاهر های مهربان گرگی بی رحم خوابیده هست مهربانی ظاهری را باور نکن انکه مهربان هست هرگز تحمل دیدن اشکی را ندارد چه برسد به اینکه خودش باعث اشک شود
این روزها همه میگویند یکی که رفت سراغ دیگری برو چه ساده برای خود ادم کنار میگذارند و وقتی از یکی خسته شدند به سراغ دیگری میروند
این روزها گرگها از گرگهای بره نما بیشتر باوجدان ترند
بجای اینکه به احساسات کسی بخندی
به خودتت بخند
بجای اینکه اشکی با ترحم نگاه کنی
به خودت ترحم کن
بجای اینکه با ارامش به ادمی که به پات افتاده که نری
به خودتت نهیب بزن که داری دلی میشکنی
بجای اینکه اهسته از دوست داشتن کسی حرف بزنی
به خودش بگو تا بدونه براش عزیز هستی
رسم زندگی یعنی این
که قلبی شاد کنی
آغاز سخن با تو
یک نشانه می خواهد
یک اشارت
یک دعوت
که فرا بخوانی دل را
و به سخن واداری زبان را
با دل غبار آلود
با دل تنگ و سر شلوغ نمی شود...
نشسته ام پر از بی واژگی
کنار سطر های دفتری
که خراب خط خوردن با نام توست
آهسته می نویسم تکرار نامت را
تا دوباره سر حرف را باز کنی..
خوش نیست حالم
دلگیرم باز هم
از تو نه که غایب بزرگ این روز هایی و بزرگترین دلیل پریشانی ام
از آنچه بی تابم که نمی دانم...
***
واژه از زبان قلم بیرون نمی زند دیگر...
احساس می کنم
دیگر دعوت نیستم
به محفل راز تو
همه اش سکوت شده حرفم
همه اش نخواندنیست
آنچه با این همه دلواپسی بر سینه کاغذ می نویسم
هوای دل صاف است و ابری همچنان
بی تپش و بی باران
ساکن و غبار آلود
نمی شود نفس کشید...
بگو چه کار کرده ام به این غروب
که دیگر تو را با واژه هایم کاری نیست
با روز هایم
با جمعه هایم
دلم برایت تنگ شده
برای همه تو
که خلاصه می شدی
با همه بزرگیت در ذهن کوچکم
آنچنان که تو راببینم پیش روی خویش
می دانم که از واژه هایم دلگیری
که دیگر نمی آیی و شاید از خودم
می دانم به خطا رفته ام راه را
اما کجای این مسیر
لبریز از خطا شد که تو را از من گرفت؟
خیلی سال می گذرد از قصه عمر آدم
و تو همیشه بوده ای آن بالا
آن بالا که ابر ها نمی گذارند ببینمت
چشمانم را دوخته ام به دفتر خاطرات تو
به همه این عمر
به تمام این تقویم
که پیاپی تکرار می کند قصه تنهایی تو را
و قصه تلخ طلبکاری و بدهکاری مرا
چند بار از سر آغاز می شود این قصه
این قصه گناه من و صبوری تو
این قصه فرصت و تکرار عهد بستن و توبه شکستن
این رفتن به سوی غیر تو در شادی ها
و به در خانه تو زدن هنگام ناامیدی ها
چند بار به روی این آسیمه نالایق در باز می کنی
و تا رسیدنش به انتهای آرزو و از تو بریدن همراهی اش می کنی
صدایم را می شنوی خدا
دلی که تو را بوییده
دیگر تحمل زندگی در قفس عمر را ندارد
می خواهد برود به آغوش آسمانی که دیگر ذره ای کلامش با خاک نیست
به آسمانی که حریص و سنگ دل شده این روزها
به بهانه تابستان
نم می زند آهسته و اندک گاهی بر دل زمین
و می سوزاند بیشتر در عطش، لب های ترک خورده خاک را
لب می سوزد و دل می سوزد...
تنها مانده ام اینجا
در نیمه راه به آسمان رسیدن
در این عمق خاک!
دست و پای دلم چرکین و زخم است بی تو
صدایت می زند باز هم
اما ...
چشمانت را ببند خدا
می دانم که خسته ای
در سایه قدم میزنم
تا مبادا
کسی
مرا ببیند
اینگونه
کمتر
مرا خواهند
شناخت
و دردهایم را میفهمند
اخر دیگر نمیخواهم
به قلبم
خنجری فرو کنند
انانی که
ادعای
دوستی دارند
امشب تازه حس و حال غریبانه ات را می فهمم
امشب که فقط کمی بی تو مانده ام
و تو را تنها در فکر و خاطرم می بینم
تو را که همیشه رضایی
و حاجت بخش دل هایی
این کوچه ها را که خسته می روم
سایه ماه را
در امتداد شب می بینم
از خودم می پرسم شاید زائری خاص
با لهجه مردانه عرب
این مسیر را چند قدم پیش تر از من به سر آورده باشد؟
شاید یکی از طایفه خودت
یک فامیل نزدیک تر
به زیارتت آمده باشد
و شاید به هوای غربت اوست
که دلم به دریا زده
و جنون را سرمی کشد امشب
امشب
عطر نرگس دارد این کوچه های تاریک
عطر حرم تو را
گیج مانده ام در سودای دقایق
نمی دانم به کدام سو نگاه کنم
آسمان را که شهاب باران است
و باید آرزو کرد
به حرمت قصه های مادربزرگ؟
یا تو را پیدا کنم در مخفیگاه ماه
که دلم را اسیر برق چشمانش ساخته ای
یا بگردم به دنبال این عطر و این سایه
که غریبی اش مرا به تو می رساند
و خواندنش به آرزوهایم
چه شبی است امشب؟
ماه از کدام سو درخشیده و تابیده
که در جنون خویش بالغ می شوم؟
نرگس
با عطر مبهمت که ناگزیر کرده این کوچه ها را
قاصد آرزوهایم شده ای
برسان به گوش هایش
التماسم را
دنیا کمی عجولانه دارد به انتها می رسد
بگو نرود این چنین
آهسته تر گام بردارد
بگذارد من هم به قدم هایش برسم...
.: Weblog Themes By Pichak :.