هر جور که خراب خیال تو شوم
بازهم لکه ننگش روی این پیشانیست
باز هم زمانه باور نمی کند
قصه عاشقی ها و دلبستگی هایم را
حتی خودم هم
اسیر تقویمم
نمی دانم
حلول عشق تو را در دل باور کنم
یا تاریخی را
که پر از قصه روسیاهی های من است؟
آخر این دل با این همه تجربه سیاه
چگونه می شود جای تو شود؟
مگر می شود این چنین مرز ناشناس باشد دل
مگر می شود بی هوا
کعبه ندیده و نبوییده
یقین کند دل به عطر خدا داده است؟
و بنشیند چشم به راه تو
و زیر تابش آفتاب تو
عطش را زندگی کند
و باور کند که آری
بعد عمری لیلایی
مجنون شده است...
من که خود اسیر تکفیر خویشم
تو چگونه تصمیم می گیری با من
با من که نذر تماشای غروب غمهایت را دارم؟
با من که برای گدایی نگاه تو
یک دل خاکی هم ندارم
آسمانی به کنار
اصلاً بگو عاشق شدن زیر نور ماه خیال تو
چه حکمی دارد؟؟؟
بگو بی شیله است این دل
بگویی دیوانه نیست
دیوانه ات می شود
بگویی عاشق نیست
عاشق می شود
تو تنها
عشق را برایم تعریف کن
خوب خوب
آن گونه که بخواهی
آن گونه که لایق توست
سعی می کنم عاشق شوم
تو
به بزرگواری ات ببخش لیلا بودنم را
بی دل بودنم را
شاید دروغ نوشته اند شعرها
شاید من بی دل هم عاشق عطر غروب هایت شده باشم
شاید به عشق تو نرگس این دنیا و دلبند این روز ها شده باشم
شاید این سکوت که بر بغض لب هایم نشسته
و رفتنی نیست
از جنون عشق تو باشد
از دیر آمدن تو
از باطل نشدن طلسم صبر تو
نفس می کشم شهر را
عطر تو را می دهند قلب ها
کجا را نگاه کنم
عشق من
حجت من
مولایم؟
کفش های جنون به پا کرده ام
افق به افق می گردم آسمان را
عاقبت می رسم به نشانی ات
خورشید پنهان من
ابر که می آید
چشمان لیلایت جسورانه می بارد
باور کن که عاشق شده ام
تو قبولم کن به لیلایی ات
به شیدایی ات
عاقل می شوم جانم...
اسیر درگاه تو تا ابد
قسم به سوگند های او
می مانم
دوباره آدم
غریبانه راه می بوید
بوی خاک می آید
بوی بهشت
بوی وعده اول
انگار که خداوند دوباره دست به کار شده
خاک ها را به هم زده
و غسل می دهد آن را
دوباره آرام دست می کشد بر سر و گوش او
دل را نوازش می کند
و از عشق هر آنچه بی نهایت است
میانش می ریزد
دوباره گوشه ای امن می سازد
در این زندان برای خویش
تا خانه خودش باشد و فقط برای خودش
تا اگر سر هم فراموش کرد
دل بداند که همیشه خدایی دارد
منتظر
عاشق
و مهربان
پس تنها نمی ماند
هیچگاه
و آرام باران می باراند
از ابرهای رحمتش بر غبار جسم او
تا زلال شود دوباره
تا دوباره زنده شدن را تجربه کند
نو شدن را
مثل درختانی که بهار به بهار زندگی تازه هدیه می گیرند
و لباس شکوفه می پوشند
و از آغاز هم زیباتر و پربارتر می شوند...
و بهار آدم همین جاست
همین سی روز که لحظه ها قاصد خدا می شوند
و چشم را عادت می دهند
به باور خویش
به باور خدایی
که در زمین
در کنار آدم
راه می رود
و عاشقانه به رویش لبخند می زند
و آغوش به رویش باز می کند
به روی آدمی که بی نهایت از یاد برد او را
و امتناع کرد از دیدن آسمانی که یادآور اوست
و سیاه کرد دلی را
که خانه اوست
و چه سفره ای آماده کرده این صاحب خانه برایش
با چه زحمتی
چقدر رنگارنگ
و چگونه پذیرایی می کند از این میهمان خاطی
تا هرگز خجالت نکشد برای
حاضر شدن ِ همیشه در کنارش
و ماندن با او
حسابی نمک گیر صاحبخانه می شود آدم
صاحبخانه ای که اهل منت نیست و
تنها به آمدنت دل خوش دارد
فراموش نکنیم خدا را
که دوباره آمده به زندگی
به سجده ها
به سفره آدم
نمی دانم تو میزبانی یا من؟!
کاش می شد تو میهمان زمین بمانی
آدم که آسمانی نمی شود...
در لحظات زندگیت تنها
به یاد
یک نفر باش
ان هم خدا
که
هرگز رهایت
نمیکند
به پاییز رسیده ای دنیا
به آخر
به روزهایی که درختانت زودتر از موعد
با زندگی وداع گفته اند و بی برگ می شوند
در سکوت می سوزی و هنوز لجاجت می کنی
روزهای حقیرت
روزهای غبار گرفتنت زیر چشمان پاک آسمان
و تباه شدن و مرگت در اوج قدرتت
هنوز هم تو را راضی به باور نکرده
چه می خواهی که هنوز پا برجایی
طمع را کنار بگذار
قدرت از آن تو نیست
ناله خاموشت را آزاد کن و سر تسلیم فرود آر
که
این درختان تشنه و نا خرسند
بی بهار
بی درخشش خورشید
می میرند
و تو می دانی که خورشید
تا عصیان تو پابرجاست
آفتاب نخواهد کرد
و ماه به زمین رخ نخواهد نمود
و سایه سرد وحشت دست از سر زندگی نخواهد کشید
بگذار باران بیاید
وضو کن دنیا
نگذار زمین به گناه بسوزد که زیبایی سیب سرخ تو برای آدم
تکرار قصه ای نخواستنیست
آدمی که بهشت را به طمعی اندکی بیشتر واگذار کرد
تو را بی بهار دیگر کی خواهد خواست؟
دعا کن در این شب ها
که بارش رحمت اندکی خودشناسی می خواهد
بشناس خود را
رویای آدم تو نیستی
رویای آدم
مردیست با مرکب حسین
با قامت عباس
رو کن به سوی قبله تا
همراه نماز او شویم
تا بیاید
سالار دنیا ...
در گوش فلک سیلی بزن دنیا
اینجا زمین هست
اگر بخواهی
باب میل ادمهای منعفت طلب زندگی نکنی
ترددت میکنند
و انگاه تنها میشوی
اما
غصه نخور
انان را کناری بگذار
شاید روزی
همشان تنهایت بگذارند
اما دنیا خوب
سیلی برایشان کنار گذاشته هست
شاید در قلب کسی نباشم
شاید در اندیشه کسی نباشم
شاید در پرت ترین جای دنیا باشم
شاید در دورترین مکان دنیا باشم
اما در سخت ترین جای زندگیم
به تنهایی ایستاده ام
و کسی کنارم نیست
جز خدا
و همین مرا ارام نگه میدارد
شکوه اسمان ابری در
انتظار باریدن نیست
در ان
لحظاتیست
که خورشید خودنمایی میکند
و تو میفهمی
شاید ابر روزی
جلوی خورشید را بگیرد
اما خورشید باز خودنمایی میکند
مثل زندگی ادمها شاید همین باشد
شاید روزی کسی با دروغ به چیزی برسد
اما
وقتی که حقیقت مشخص شد
خیلی ساده از دست خواهد داد
انچه را که بدست اورده بود
خود را آرام پس می کشم از ثانیه ها
بی صدا
پنهان می شوم در پناه کوچه های باریک زمان
این قصه با شهری خالی از تو شگون ندارد
خاموش می مانم تا موعود
تا زمان هم بگذرد از من که این چنین بی صدا
عبور لحظه ها را
به انتظار آمدن
لحظه ای که دنیا به شیدایی برسد
به گذشته می سپارم
می روم
تنهای تنها
می نشینم
آن گوشه این حرم که خاک از غصه رنگ به صورت ندارد
انگار که بیمار است
مثل ابرها
که فراموش کرده اند باریدن را
مثل باران
که از رویای این سرزمین هم رمیده
مثل خورشید
که ظلم را در این لحظه های سخت نفس کشیدن های خاک به آخر رسانده
...
و زمین
کم کم دارد می میرد
دهانش باز مانده از عطش
صورتش سیاه شده
از بی جامگی و عریانی
تو را تکرار می کند پیاپی
می داند که منجی تویی
و می داند
تا نیایی ظلم این روز ها به پایان نمی رسد
و نمی میرد که قرار است تا آمدن تو صبور باشد
و جای قدم های تو را آباد نگاه دارد
آرام می خواند تو را
و به یادت می آورد
وعده ات را
برای آمدن
برای باران
برای زندگی
می داند اگر بیایی دلش دوباره سبز می شود
آرام دست می کشم
بر لب های بازش
و زمزمه می کنم با او وعده هایت را
که گرفتاری بسیار زیاد شده
و ظلم و گناه بیداد می کند
زمین بی رزق تر و برهنه تر می شود هر دم
و آسمان آتش گشوده به روی آدم
تو خود می دانی
که این دنیا به حرمت های نفس ها تو برقرار است
چشمان بشر به امید نصرت و آمدن تو آسمان را می پاید
بشتاب ای پشتیبان آدم
که درد دلها آنقدر زیاد شده
که نمی توان بی حضورت غصه ها را به سر رساند
جای خالی ات در لحظه ها بیداد می کند
و زمین انگار دارد می میرد...
مرا پرنده تصور کن
در قفس بلند بالای دنیا
و خود را آسمانی که پوشیده شده از رویای چشمانم
تصور کن مرا خاموش و بی آواز
خسته و بی افق
تنها و بی رویا
میان آسمان و زمین
میان دلهره و تشویش
چشمانم را
شهامت دیدن زمین بی تو نیست
دلم از تاریکی ها می هراسد
و امیدم سراسر به آسمانی است که این چنین ابر پوشیده و مبهم
قرار است مسیر ظهور تو را آبی سازد
هوا ناپاک است و آسمان تار
بی صبح
بی طلوع
روز همچون شب تاریک می کند جهانم را
و تنگ تر می سازد هر لحظه بیش از این زندانم را
دلم ترس از تپیدن دارد
در این دنیا که روز هایش همچون شب می ماند
آئینه آسمان را غبار گرفته انگار
تو را نمی بینم
هیچ کجا
هیچ روزی
حتی جمعه ها
حتی این شبها
که این همه زندگی به معجزه نزدیک است
و هر آن دل خدا
از نگاه ملتمس آدم می شکند
و ارزانی می شود
آرامش به دل ها
و برکنده می شود رخوت از قامت زندگی
حتی در وعده های اذان این روزها
که اولین احساس
حس تلخ جای خالی تو
میان محراب این مسجد غمزده است
جهان محتاج تکانه ایست تا به تحول برسد
اما نمی رسد فرصت
در این خاموشی مطلق
در این تاریکی مفرط
فقط پرنده ها اسیرتر می شوند
تو بگو که آسمان منی
و بی تو حتی هوای پرواز به دلم راه نمی دهد
تو که بی قفس مرا اسیر خویش ساخته ای
تو که ابر گناه مجال آبی شدنت را نمی دهد
بگو پرنده بی پرواز نمی میرد؟
بگو صبر در این قفس مثل خوابی ترس آور،
بی بیداری نیست؟
این روز ها خورشید در نگاه تشنه آب می درخشد
و زمین را تا خدا آسمانی می کند
سجاده چه عزتی می گیرد از تسبیح بلند بالای تو
و دل ها چه آرام می شوند
وقتی که خستگی راه ندارد به لب های تشنه ای که ذکر تو را برگزیده اند
نه که من لایق ذکر و بندگی تو شده باشم نه
ولی احساس می کنم آسمان کرمت سر خم کرده تا دست هایم
می دانم کاری نداری به کژی ها و کاستی هایم
تو فقط یک روزن نور می خواهی
یک ذره امید
تا خورشید را در سرای دل ماندگار کنی
می دانم
هر چه بخواهم
به واسطه بلند کردن این دست ها
که می لرزند
به دامان دلم می ریزد حتی اگر بخواهم
تمام بدی هایم را ندیده بگیری و به خوبی خودت مرا اضافه کنی
به جمع آن بندگانت که همیشه دست خالی بوده اند
اما بندگی را خوب عاشقی کرده اند
که تویی اول و آخر
و ظاهر و باطن
تو را همیشه این گونه دیده ام
تو را این چنین بی نظیر می شناسم
غریب حرم دلت که می شوم
تکیه می کنم به ضریح اسماء مبارکت
دلم بیشتر خوش می شود
وقتی که باران عشقت نم می زند بر صورتم
وقتی که می دانم خدایم به ذکر یا ارحم الراحمین ارادت دارد
وقتی که می دانم قاضی الحاجات است
وقتی که می دانم بی نهایت است
و عاشق است
و بی بهانه می بخشد
چه خوب است که پیوند دل را با دنیا این چنین سست می کنی
و دل را از ورطه ای کاش های بی نهایتش بیرون می کشی
این روز ها آسوده تر زنده ام
خیالم راحت است که خودت از همین آسمان نزدیک
هوایم را داری
....
.: Weblog Themes By Pichak :.