می غری
رعد می شوی
و می درخشی در آسمان دلم
باران می شوی و می باری
حیران از غمم
ابر ها را کنار می کنی و آرام می وزی
در فراسوی زمانه ای که بسیار دلتنگ است
و غمگین می ایستی و تعبیر می کنی خواب مار ا که از غفلت گذشته
و از این شب های تاریک و بی ستاره هم بیشتر اوضاع را قمر در عقرب می کند
این جا این پایین
این زمین که امتناع می کرد از جان دادن به آدم
یک دنیا دلگیر است از نیامدن تو
دل رسیده است به عقده کور سر نیامدن این هفته ها
نمی دانم چند صبح مانده تا طلوع تو
سکوت کرده ای و رو می پوشانی
پنهانی از چشم ها اما اشک هایت دیدنیست
این همه گلستان با نم اشک های تو پر از گل می شود
اما بهار در بهار می میرد
در این شبها که نفس ندارد و تاریک است
سکوت کرده ای
اما می دانم دلت را تاب این سیاهی ها نیست
من از اشک های ماه در اوج آفتاب می فهمم
خون علی سراسر خشم و ناباورانه در رگ های تو می جوشد
و ذوالفقار در نیام آرام ندارد
می دانم دلت طاقت این اوضاع بدتر از بد را ندارد
و این بار شمشیر تو قصد شق القمر دارد
چشم به راهم که بشکافی تار و پود این صبر را
و خورشید عدالتت بتابد جای این خورشید کذا....
گاهی
برای
ارام کردن
نیاز ندارم
حرفی بزنم
تنها کافیست
سکوت کنم
خودشان ارام میشوند
دردهای
قلبم را میگویم
ترسید سیب گاز زده
را انداخت
و تنها
به سوی
اخر باغ دوید
تنها
انکه سیب را
برایش چیده بود
با سکوت نگاه کرد و پیش خود
گفت
برمیگردد
اما
او هرگز بر نگشت
بایست
افتاب
مرا
هم با
خود ببر
نمیخواهم
بمانم
میخواهم غروب کنم مثل تو
دیگر از تابیدن خسته شدم
میخواهم کمی
استراحت کنم
صبر کرده ام
تا باران ببارد
تا
ارام
به زیرش
بروم و پایکوبی کنم
انچنان
پایکوبی
که ارام
بگیرد
دلم
تا اینگونه
نکن با ای
من تنها
گاهی در میان
انبوه خاطرات خویش
تنها به دنبال
یک من میگردم
نه
تو اخر
تو که خیلی ساده
رفتی
بی هیچ اهمیتی به این من
میخواهم
یک من مغرور داشته باشم
تا دیگر ادمهای
که دلشان از سنگ هست
مرا اسیر نکنند
وقتی که دردهایت اوج گرفت
یاد زینب باش
یاد دختر پیغمبر بودن
و گشتن اسیر آور در شهر
میان مردمانی که جز کفر و دروغ چیزی برایشان تازگی ندارد
یاد زینب باش که پای برهنه می گردانند او را از کربلا تا شام
پاهایش زخمی و پر از تاول شده
درد می کشد
زمین می خورد
تازیانه بر جان می بیند
خاک می شود
خم می شود
ایوب از این همه مصیبت آه می کشد
اما زینب آه نمی کشد
یاد زینب باش
که امانت دار مادر می شود
و یکباره بی برادر می شود
پشتش خالی می شود
از عباس که چون کوه پشت عاشورا ایستاده
و به حق فرزند شیر خداست
از حسین که با کلامش اعجاز می کند
از فرزند
از همه ...
که می روند جانانه برای عشقبازی پیش چشمان خدا
پشتش خالی می شود و
خدا پشت سرش می ایستد
به باد می گوید بدم در زخم هایش
و بگو از جانب من در گوش هایش
بگو:
"بگو زینب
همه عشق را تو زنده کن
اگر سکوت کنی
عشق می میرد
گریه نکن برای همه آنچه که در یک روز و نصف به تاراج رفت
نبین که خون حسین بر سر نیزه می جوشد
نبین که ماه بنی هاشم
دیگر نمی تابد
آن ها هستند
عاشقانه و بی دلشوره میان آسمان
در آغوش عشق و تو را با نگاه تقدیس می کنند
زهرا به حکم مادری درد می کشد در بهشت از وحشت زخم های تو
تو بیتابی نکن
آه نکش
زهرا را آتش پشت در بسیار سوزانده
دیگر تاب سوزش آه تو را ندارد
حتی در خلوت هم
گریه نکن
صبور باش
که صلابت چشمان تو خود هزار عاشوراست
بگو زینب
حق همیشه باید سخن بگوید
زخم های تو بسیار است
درد های تو دوا ندارد
تو صبوری کن
خود خدا می آید و بر زخم هایت مرهم می گذارد"
تو که دلخسته ای و همیشه آسمان دلت ابری و پر باران است
وقتی که غم رساند کارد را به استخوانت
یاد زینب باش
آسان می شود درد، دشواری و خستگی هایت
از خودت بیرون بیا
نپرس همیشه
مگر چه گناهی کرده ای؟
یاد زینب باش و بگو مگر او چه گناهی کرده بود؟
چرا پایان نگرفت هرگز غصه های وارث عاشورا؟
یاد زینب باش
که دل ها را از دوزخ سوی خدا کشاند
یک حرف سربسته هست میان تو و او
که تو را کشیده تا اینجا
نگو که حرفی نبود و به اختیار آمدی
نه اختیار با تو نبود
او دلش خواست تو میهمان حریمش باشی
خواست وقتی که چراغ ها خاموش می شوند
تا آنجا که دلت می خواهد
تا آنجا که بغضت اجازه می دهد
صدایت را بلند کنی و بگویی الهی العفو
نگو رازی نداری
حرفی نداری
حرفی هم نباشد
دست آخر به حرف می آیی
وقتی شروع شود ام من یجیب
تازه می بینی چقدر اشک داری برای ریختن
برای پاک کردن گناه از عمق جانت
تازه یادت می آید این دوست دیر آشنا را
مدت هاست ندیده بودی و به حرف هایش گوش نسپرده بودی
می بارد چشمانت باران باران
و دلت آب می شود کم کم
تازه می فهمی چقدر بی وفا بودی با او
بلندتر می گویی تا صدایت بالاتر از رقیب آسمانی ات به گوشش برسد
الهی
انا عبدک ضعیف المسکین المستکین
می گویی تا بشنود دست خالی هستی و دل پر
صدایش می پیچید آرام در گوش هایت
می شنوی که تو را بخشیده
اشک هایت را به تبرک برکشیده
غم از دلت برداشته
می پیچید صدای پای اجابت در گوش هایت
وقت آنست گفتن راز ها ونیاز ها را آغاز کنی
ولی
وقتی که بی باران می شود ابر نگاهت
و سبک می شود دلت
لجباز می کنی با آرزوهایت
دیگر هیچ چیز نمی خواهی
می بینی از آن همه آرزو که تو را بند دنیا کرده بود دلزده ای و بریده ای
دلت فقط او را می خواهد
بی اندازه و یکباره به بلوغ می رسی
مثل بذری در حسرت رویش
آنقدر بزرگ می شوی که خدا در دلت جا می گیرد
و عاشق می شوی
عاشق خدایی که دستت را گرفت و در گوشه خانه اش نشاند
قرآن به دستت داد و آرام به قلبت القا کرد
تا بخوانی و باور کنی
او رحمان و رحیم است
و تو تنها نمی مانی هرگز
بعد از این تا همیشه او کنار زمزمه های آل یاسینت می ماند
باور کن که خود اوست
که کنارت می نشیند
و آمین به زبان می آرد
ترکش نکن هیچگاه
دلی که برود سوی غیر، سخت باز می آید
***
این روز ها خداوند پنجره ای گشوده از آسمان هفتم
نور زیبای الهی اش تابیده بر مساجد شهر
من که قسمتم نشد
هر که رفت
عاجزانه التماس دعا
پوزش میخواهم
از ادمهایی
که دلشان شکست
از
ادمهایی که اشک ریختند
از ادمهایی
که تا میخندیدند
ارام
کسی
میامد و خنده هایشان را میدزدید
از دلهایی که
دزدیده شد ولی حال
انانی که
دل را دزدیدند
رفته اند
جشن میگیریم
جشن
برای
بازیهایی که
به ادمها میزنیم
کمی
به این جشنت کمتر فکر کن
اخر میدانی
زودتر از
انچه
که فکر
کنی
همه چیزت را از دست میدهی
.: Weblog Themes By Pichak :.