سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 92/1/31 | 10:40 عصر | نویسنده : nargesss

تقویم! این فصل را خط بزن

این فصل بی باران بهار نیست

این جمعه ها که می روند جمعه های انتظار نیست

من مانده ام در تلاطم این روز ها که همیشه شنبه اند

جمعه نمی شود هیچوقت

من خسته ام... بسیار خسته ام...

تا به خود می آیم

سر می رود فرصت درخشش آفتاب در آسمان تو

فایده ای ندارد هر چه می خوانم دعای تو

گلایه نیست به تأخیر تو

حرف زبان ماست تنها تعجیل تو

نمی آیی که می دانی

هر چه اصرار می کنم

باز هم خلاف می کنم

توبه نمی کنم

فقط خودم می مانم و خودم

انگار لحظه های من

هر دم لحظه جان سپردن است

من هیچوقت

هیچکس نمی شوم

نرگسی که عادت کرده بی آفتاب زندگی کند

امیدهایش ساده به انجماد می رسند

نمی گویم تو آفتابم شوی

لایق نیستم

تو فقط تکه ابری باش همیشه بالای سرم

بگذار که عمری سرافکنده باشم زیر سایه سرت

نمی دانی چه درگیرم

هر روز تعطیلم

می خندم به رویاهای خویش

چه تقدیری

چه تأخیری

این روز ها...

 بی بهار ...

جمعه نرسیده...

هفته کامل نشده...

زندگی چقدر زود تمام می شود




تاریخ : جمعه 92/1/30 | 2:24 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

هوس کرده ام دوباره کودک شوم

پاک و ساده

دوباره کوچک شوم

دلم تنگ شده برای کودکی ها، سادگی ها

برای آن وقت ها

که می گفتند زود اجابت می شود دعای شما

هنوز نیمه مانده دعاهای من

و من آنقدر بزرگم که دیگر جا نمی گیرم در وجود خودم

زود به اینجا رسیدم که دل سخت و سنگی می شود

دیر رسیدم به اینجا که تک رویای هستی تو هستی

اینجا...

من مانده ام با دلی پر دعا و سری بی نهایت لبریز از شوق گناه

و واضح که حرف هایم نمی رسد به گوش خدا

هوس کرده ام پابرهنه شوم

فاصله بگیرم از خودم که مانع شدم بر سر راه خودم

از آنچه که همیشه از تو دورم می کند

تو اینجا بمان روح دنیا خواه من

من می روم به دنبال غم های خودم

می خواهم رهسپار کویری داغ و آتش شوم

کویری که در آن نه باد راه دارد نه باران

من باشم و تو که تنهای تنهایی

تو باشی ومن که تنهای تنهایم

تو باشی و دستان پر نعمتت

و من باشم محتاج رحمتت

تو باشی و

 کویری که دارد فقط جای پای تو را در دلش

و من

 هر قدم پا گذارم در قلب جای پاهای تو

تا به پایان رسد این رد پا

و آنجا ببینم کعبه عشق تو را

به دورت بگردم بی تاب و بسوزم آنقدر زیر خورشید داغ

تا فقط گرد خاکستر بماند از وجودم به جا

دوباره خرد و کوچک شوم

دوباره شاید از خاک آدم شوم




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 11:34 عصر | نویسنده : nargesss

 

رویا می بینم در بیداری

خورشید شبانه در کوچه ها قدم می زند

چه رویایی... چه رویایی

یکی جامه ماه پوشیده

می گذرد آرام از گذرگاه تنهایی

پرده شب را کنار می زند

چه غوغایی ... چه بلوایی

ای غریبه که تنهایی و گمنامی

بیدارم نکن از این خواب که عطر قدم هایت عجیب آشناست

بیدارم نکن که این خواب بسیار شیرین تر از بیداریست

تو که قدم می زنی این حوالی

می دانی اینجا

این کوچه ها  که قدمگاه تو شده

جاییست کوچک و بس تنگ

این جا که تو می روی و گوشه گوشه اش را گل نرگس می کاری

این جا محدوده دل من است

خانه ایست برای جای پای تو

چه خیالم بهشتی می شود

یعنی تو ای غریبه تنها

تو همانی که عمریست آرزوی منی

اگر خوابم بگذار با این رویای شیرین آرام بگیرم

و اگر بیدار بگذار لمس کنم حقیقت تو را

ای غریبه که بی نهایت زیبایی

مبادا  تعبیر این خواب دوری هفت ساله باشد از نعمت با تو بودن

مبادا که تکفیرم کنی به جرم لایق نبودن

نکند این هفت انقدر به درازا بکشد که نابینا شود چشم هایم از غصه ندیدنت

نکند من بیایم به دنبالت و تو از این گذرگاه رفته باشی

این دل هر قدر که کوچک و تنگ است

خوب می داند زنده به یاد توست

و مدیون گام های تو

مبادا بروی

حتی نگذاری جای پایت برای دلم یادگاری بماند...

 




تاریخ : سه شنبه 92/1/27 | 10:16 عصر | نویسنده : nargesss

این روز ها عجب عطر تو را دارند

اشک های آسمان بوی گل یاس می دهد

بوی عاشقی

بوی دلواپسی

پاک می کنی آرام و بی صدا

به بهانه باران

جای قدم های درد کشیده ات را از بستر خاک

نگرانی زهرا جان؟

هنوز هم نگرانی؟

نمی خواهی مهدی ات هم چون علی قدم به قدم

عطر گام هایت را جستجو کند و برسد به چاه دلتنگی ها

در آسمان هفتم پروانه وار عرش خدا را می گردی

باز آتش دیده ای و عشقبازی می کنی

عطر سوختن در عشق ناب

لبریز کرده دنیا را

سرگشته کرده مولا را

نگاهش پر نیاز و بی قرار

می رود دنبال پرستو های سیاهپوش

مادر تو کجایی

کجایی که اشارت هایت برایم دلتنگ کننده تر از تمام بی کسی هایم هست

این جا کسی دعا نمی کند که بیایم

خسته ام از این انتظار تلخ و طولانی

می شود تو دعا کنی ظهورم را

می خواهم بازگردم

قلب خسته و پیر زمین

دیگر جا ندارد انگار برای پاهای من

شوق آمدنم فقط شعر شده

کتاب شده

افسانه شده

دیگر دعا نمی کنند

فقط می نویسند و تمام می کنند

مادر ببین تمام این دل ها

که با من نیست و با قلم ها خوش است

آرام کرده ام

آرام آرام

گویی در این آرامش من، خوابشان برده

دیگر بیدار نمی شوند

****

می خواهم قلم را بشکنم زهرا

می خواهم یار نرگس تو باشم

یا وجیهة عند الله، اشفعی لنا عند الله

 




تاریخ : سه شنبه 92/1/27 | 7:48 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

دیر آمدی باران

وقت آتش دریغ کردی

نرسیدی که سرد کنی هروله های آتش را

دیر شد اما

رسیده ای اکنون به بغض های علی

حالا شریک درد های علی شده ای

ببار باران

تند تر و آسیمه تر

دیگر تاب ندارد مولا

بس که سرگشته گشت راه ها را

 کوچه ها را

بیراهه ها را

نگاهش سر افکنده بر زمین است

رو ندارد نگاه کند به آسمان، به ماه هر شبش

بغض رسانده جان را بر کفش

دیگر نمی تواند بسازد با این درد بزرگ

سینه اش آتش است

عشق را پیش چشمانش سوزاندند

 خاکستر کردند

و او ماند صبورانه

که ققنوس این عشق اسطوره شود

ایستاد خاموش

تا فاطمه اش به پرواز در آید

برسد به رویایی که آرزویش بود

شب نشسته به چشمان دنیا مولا

دیگر سکوت نکن

باران می زند دستپاچه و داغدار

ببار که آمده پناه اشک های تو شود

بشکن این بغض جانسوز را...  بشکن

که دیگر دل دنیا را تاب حزن چشمان تو نیست

بریز اشک هایت را به دامان زندگی

بگذار خیال کنیم

این لاله های داغدار که پیاپی از خاک بر می خیزند

نشان از این دارند

که تو ما را شریک درد خویش دانسته ای

ببار مولا

ببار




تاریخ : دوشنبه 92/1/26 | 6:21 عصر | نویسنده : nargesss

اوج قصه اکنون آغاز می شود

اکنون که زهرا نیست و علی تنهاترین مرد خداست

حالا که علی مانده و باور جسمی که دیگر جای زخم و ضربه ندارد

حالا که علی مانده  

و تازه می بیند پیامبر یک راز را نگفته گذاشته

راز این را که چرا از مال دنیا فقط آب را به عنوان مهریه زهرا طلب کرد

می خواست سردی آب، داغی زخم های سوزان نور چشمش را اندکی سرد کند، آرام کند

چقدر برای بی کسی در دنیایی که از دار و ندارش، فقط زهرا را داشت، غریب به نظر می رسد

نمی تواند زندگی را بعد از این زندگی کند

همه چیز رفته

قلب زهرا لبریز از غصه و غم

جسم زهرا با کوله باری از درد و زخم

خانه اش ویرانه است این روزها

بچه ها

سنگ ها

دیوارها

ضجه می زنند

از هراس آن لحظه که زهرا به زمین افتاد

و خانه نور گرفت از بارش خون پاکش

علی سر شکسته است و دل شکسته

می داند زهرا اگر فقط و فقط تمام خوبی های دنیا را بگیرد، هم

دیگر پا به این زمین نمی گذارد

این جا نفس هایش را بریده بودند

دلش را درمانده کرده بودند

اینجا فقط آرزوی مرگ داشت

************

این روز ها  که از روشنایی شانه خالی کرده اند

نه زندگی زندگیست

نه دل، دل

این روز ها علی می نشیند و تمام غم های عالم حلقه می زنند دور و برش

این روز ها کوه قدرت و صلابت

شده یک دنیا خاموشی

می رود تا ناکجاهای شب

یک جا پیدا کند برای سر در آغوش گرفتن

گریستن

یک جا که صدایش به گوش هیچکس نرسد حتی زمین

می ترسد زمین و زمان با ناله هایش هم صدا شوند

و آوازه غم بی پایانش برسد به گوش کودکانش

در خود پریشان و دردمند است

نالان نفس می زند و می رود به گوشه گوشه های تاریکی

به هر جا که سیاهتر است

آسمان نیست

ماه نمی بیند

گم کرده راه را

نمی داند به کدام سو برود

کجا اشک بریزد

کجا زاری کند

که زینبش بو نبرد

این روز ها زینب عجب سکوتی دارد

خیلی صبور شده

آری او هم می خواهد ام ابیها باشد

این روز ها فقط او می داند

یکباره بی زهرا شدن برای مرد تنهای عرب چه فاجعه ایست

زینب دلش را مخزن درد کرده

تاب می آورد تا پدر نبرد اشک هایش را به میهمانی چاه

گذشته های نزدیک و دور هر لحظه برایش مرور می شود

همیشه می دید پدر چگونه می آید با دلی خون

قامتی خسته

پر و بالی شکسته

که زهرا را ببیند و تمام اندوه دنیا برایش هیچ شود

حال که او نیست...

دلدارش می شود

صبر و قرارش می شود...

اما ... اما...

پدر می داند آتش در سوخته

به دل زینب زبانه زده

همان جا مانده و دخترکش را دارد می سوزاند

می بیند که

زینب با همه کودکی اش اکنون بلوغی تلخ را تجربه می کند

و در سکوتی داغ و مرگبار

از خود سوال می کند

چرا مادر این همه دل نگران مرا به خدا سپرد

یعنی در کربلا دیگر چه می خواهند به سر ما بیاورند که از این هم بدتر است

آتش و تازیانه و شمشیر

مگر مادر چه گناهی کرده بود

که این گونه با او جنگیدند

با زنی که خدا به قلب او تعهد دارد؟

با زنی که سپرش تنها چادری بود بر سر؟

*****

و علی باز تنهاست

با اینکه زینب هم ام ابیهاست...




تاریخ : یکشنبه 92/1/25 | 8:48 عصر | نویسنده : nargesss

خورشید سرد وساکن است

می ترسد از زمزمه هایی که پنهانی این شب ها نجوا می شود در گوش مردان عرب

حجاب کرد و پشت تاریکی پنهان شد

طاقت دیدن ندارد

پیچیده در گوش آسمان پژواکی شوم

همهمه ای باور نکردنی

ملائک گریان و نالانند

آسمان بغض کرده تا کجا

اشک رسیده تا نوک چشمان ابر

ولی نفس نمی کشد

از ترس این که شور و فریاد بارانش رازها را بارور کند

این جا فقط یک خانه کوچک است

دور تا دورش را شب کین و ظلم تاریک کرده

انگار حسادت می کنند به این آرامش فقیرانه

صدای لای لای مادر می آید

طفل کوچکش انگار در شکم

بوی شهادت را شنیده

بی قراری می کند

مادر نوازشش می کند

نازنینم چیست؟ چرا ناآرامی؟

نگاهش می کند زینب

مثل همیشه راز دارد سکوت تلخ مادر

***

هیزم بار حماقت هایشان کرده اند

می برند که بسوزانند قلب حبیب خدا را

بوی دود... بوی درد... بوی ناله

آتش ابا دارد از زبانه کشیدن

نمی خواهد نفرین زمانه را تا مادام دنیا به جان بخرد

ام ابیها را دوست دارد

خدا می شود سردم کنی؟

می شود دیگر نجوشم؟

سرد و خاموشم کن

سرد و تاریکم کن

بگذار بمیرم ولی این حادثه بد به نام من نوشته نشود

در نمی خواهد بشکند

نمی خواهد شرمنده رسول خدا شود

تاب می آورد

عقب برو زهرا جان

تو را تاب این ضربه ها نیست

چقدر نیرومندی شیرزن

محسنت جان باخت

برو کنار به جان پیغمبر

خون فرو چکید به جای اشک از چشمان در

ننگ به شما ... که شرحه شرحه کردید سینه یاس پیامبر را

پهلوی زهرا شکست

در، هم شکست از بهت تماشای شکستن قامت یاس

در شکست

دنیا شکست

قامت زهرا شکست

دل مولا شکست

بغض آسمان ترک برداشت

اشک از چشم ابر ها چکید

ولی دست خدا نگذاشت به زمین برسد

تو را لیاقت باران نیست سرزمین عرب

بمان و بسوز از سوز جگر زهرا



 




تاریخ : شنبه 92/1/24 | 5:43 عصر | نویسنده : nargesss

چرا بیراهه گردی می کنی

پریشان پریشانی

 به دور خانه غم ها

چه می خواهی؟

چرا به اشک افتاده چشمانت

چرا تنهای تنهایی؟

چرا خورشید عالم تاب

این روز­ها دیگر نمی آیی؟

سیاه پوشیده ای چون شب

چرا محزون و بی تابی؟

نگاهت خیس و دلگیر است

چرا میهمان غم هایی؟

زمین آتش... دلت آتش

چرا سر در گریبانی؟

شکسته در، شکسته قامت مادر

هراسان هراسان هراسانی

نگاهت تیز و پرسان است

به دنبال ندای قلب زهرایی

سیه پوشی و خاموشی

دوباره جامه اندوه می پوشی

آرام جان فاطمه... آرام

از اشک و آه و ماتمت

گشته زمین سیلاب غم

ماه تو این نزدیکی است پریشان از غم جانکاه تو

چهره به ابر پوشانده است تا نبیند جای سیلی را نگاه تو




تاریخ : شنبه 92/1/24 | 5:11 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

خیال میکردم

تنها نیستم

اما

حال

در ویرانه دنیای

خویش گم

شده ام

و تنها

در سکوت

به ادمها

نگاه میکنم




تاریخ : جمعه 92/1/23 | 5:33 عصر | نویسنده : nargesss

آتش را گناهی نبود که سوزاند

خدا می خواست لزوم

عشق و سوختن

سوختن و ساختن

ساختن و باختن

باختن و ماندن

ماندن و عشق به یگانگی

عشق به ولایت

عشق به جاودانگی

 برای آدمی درس شود

وگرنه کاری نداشت آتش را برای یاس پیامبر

سرد کند

سفید کند

گلستان کند

اگر زهرا آه می گفت بهشت می شد آن آتش سخت

ولی نخواست....

 رازی نهفته بود میان هق هق آتش

آسمان، سرخ

زمین، سرخ

عشق می سوخت

معشوق جان می سپرد

عاشق جان می داد

قلب خدا درد می کشید

عاشق گرفتار بود

زور بازویش تکانش می داد

قلبش ولی نمی گذاشت پیش برود

عهد داشت صبوری کند

بماند و والی مردمانی شود

که اگر بهانه زندگی اش نبود

خدا زندگی از کامشان می گرفت

بماند و امیر نامردمانی شود

که می دانست شبی سجاده و محراب را غرقاب خون می کنند...

...

عاشق بود و صبری ناخواسته

عاشق بود و دریایی خروشان از خشم و حسرت درونش

آتش کجا؟ دریا کجا؟

...

معشوق مست پروانگی هایش

بی بال شد

بیمار شد

سوخت

آب شد

عاشق ماند غمگین و دلشکسته

عاشق علی بود

روی عشق سیاه شد...




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری