شبنمی بر برگ گلی دیدم
چه زیبا بود
اشک ابرها بود
برای زمین
برای زخمهای دل این تنها
ارام برگ گل را لمس کردم
و اهسته
با دست دیگرم
اشکم را
پاک کردم
و اهسته
به ابر لبخندی زدم
و گفتم
تنها تو به یاد بودی
و ارام بگویم
مرسی خدای من
که یادم بودی
این روز ها کم آورده ام از حرف، از معنا
خیلی دل تنگم برای تو
اما مسکوتم و بی آوا
دست خالی، بی واژه، بی هجا؛ دلم تو را مخاطب خویش قرار می دهد
در حالی که حرف هایم برای خودم هم مفهوم نیست، برای تو می گویم
می دانم تو راز های این دل را ناگفته می خوانی
حتی زبان گنگش را
وقتی شروع می شود حس تو
فقط خودم هستم که می دانم لایق نوشتن نیستم
دست هایم ضعیف می شوند
دلم عاصی می شود و در می ماند
اما ذهنم نمی تواند این همه هیجان را در خویش نگه دارد
اصرار می کند و صبوری را از دلم می گیرد
مولای مهربان من که داغ مادر به دل داری این روزها
چشمان من برای تو همیشه گریه دارد
نمی توانم در غم فرو نروم وقتی که می گویند تو صاحب عزای هر مجلسی که نام فاطمه باشد، حسین باشد، عباس باشد
مگر می شود مجلسی بی ذکر این نوحه ها به آخر برسد؟!
مگر کسی هست که بخواهد خانه اش به حضور تو معطر نشود؟!
از خود خجالت می کشم که برای نایل شدن به فیض حضورت
مجبوریم چشمانت را غرق اشک سازیم
من مولا
حتی روز تولدت هم اشک می ریزم
خیلی ذوق دارد جایی باشی که تو هم در آن حضور داری؛ خیلی ...
می دانم در لیاقتم نیست نام تو با دستان گناه آلود من نوشته شود
اما مولا بی اختیار در به درم هر جا که احساس می کنم نام تو گفتنی و شنیدنی است
اصلاً نیازی به کاغذ و نامه نیست اگر تو مخاطب باشی
چه بگویم
به انتها رسانده ام حتماً این روز ها صبر تو را هم
مهمان تو می شوم بی دعوت
بی آنکه لایق میهمانی تو باشم
هر لحظه دیوانه وار یادت می کنم و بی آنکه حرفی داشته باشم صدایت می زنم
می دانم تو به صدای من بی اعتنا نیستی
می شنوی و بر می گردی
جواب نگاهم را ...
جواب دلواپسی هایم را می دهی...
گاهی از خودم هم خسته می شوم
می ترسم تو هم از من خسته شوی
از من بهانه گیر
که بهانه های آن بالا را می گیرم
بی آنکه آماده کرده باشم راه این صعود را
می ترسم تو هم مثل خودم بخواهی از من دور شوی
بعضی وقت ها هست که حس می کنی درونت نمی تواند فشار کالبدت را تحمل کند از هجوم بغض هایی که نمی فهمی
می خواهی خودت را بشکنی و از خودت به پرواز در آیی
این روزها این گونه ام
همه دنیا شده جسم من
و این یک ذره که در وجودم می تپد
به سرش زده همراه پرندگان شود
دیگر این روز ها زمین را دوست ندارم
زمینی را که در آن دل ها را آسان می شکنند
نمی دانم حواستان کجاست
این دل خانه خداست
بدجور تکانش دادید
دل من که ماند زیر پاهایتان
زمین هم مال خودتان
من که رفتم
این شما و این دنیایتان
پلکهای خسته
خویش را با ارامش بر زمین دوخته بود
پیرمرد خسته به تنها یادگار همسرش خیره بود
یک مشت خاک
ارام به کنار قبر نشست
با افسوس گفت
که تو را دوست دارم
همسر مهربانم
حال که تنهایم گذاشتی
تازه
نبودنهایت را حس کرده ام
تازه فهمیدم
چه به روزت وقتهای خشم میاوردم
و تو چه صبورانه با لبخند همیشگیت مرا نگاه میکردی
حال که نیستی با نبودنهایت
با غمت چه کنم
که را کنم همدم تنهایی خویش
باز هم با صدای گرفته از اشک گفت
دوستت دارم
سکوت ستارها
شرشر باران
چه حس زیبایی میشود
وقتی
در زیر اسمان سرخ شب
قدم میزنم
انگاه
به یاد
تمام غمهایم میافتم
با صدای بلند فریادشان میزنم
و ارام میگیرم
انگاه
میتوان
به اسمان با لبخند نگاه کنم
و بگویم خدایم
دوستت دارم
تو تنها یار این
تنها هستی
کنارش بمان و تنهایش نگذار
و دوباره مثل همیشه از اینکه سرش فریاد زدم
شرمنده سر به زیر میاندازم و پوزش میخواهم
اخر میدانم
او هیچ چیز را بد ننوشته
این ما هستیم که بد تعبیرش میکنیم
فریاد بر نیاور
اینجا زمین هست
گرد
اگر گم شوی
کسی به دنبالت نمی اید
بلکه
فراموشت میکنند
تنها باید
خودت به سراغ گم شدگانت بگردی
تا مبادا فراموش شوی
سبز
سرخ
سیاه
همیشه
رنگها را با هم مخلوط میکنیم
تا رنگین کمان بسازیم
تا کسی نفهمد
حقیقت ظاهرمان را
اما میدانی
مهر
محبت عشق دوست داشتن
رنگین کمانیست
که هیچ وقت از یاد نمیرود
هیچ وقت
تکراری نمیشود
سرزمینم
را در کجا
بیایبم
نمیدانم
اما خوب میدانم
در این سرزمین
ویران
هنوز نمیشود
زیست
کاش میشد
با صدای بلند
فریاد زد
سرزمینم
ویران هست
میخواهم
بسازمش
اما
اینبار
نمیگذارم
هر کسی
بیاید
و سرزمینم
را ویران کند
با خودواهی
و غرور خودش
احساس
شوق پریدن را وقتیحس میکنی
که دوباره
برای پرواز بخواهی
اوج بگیری
میخواهم
پرواز کنم
میدانم
دنیا همیشه
همین هست
کسی میاید و زمینت میزند
ان بالای بلندت میکند
پس بال پروازم را باز کردم
ان بالای
دوباره صدایم میزند
دوباره
مرا به نزد خود خواهد برد
تنها اگر روزی نامم را شنیدی
بدان
در تابوتی
از مرمر
از زمرد
به خوابی زیبا رفته ام
و با هیچ بوسه ای زمینی
بلند نمیشوم
اخر ان بالایی
بوسه ای بر لبانم زده
تا برای ابد
چشمانم
را ببندم
و تا میتوانم
به ارامی
نفس بکشم
میدانم
تهش
در اوج پرواز
ادمهایی را خواهم دید
ادمهایی را از یاد میبرم
این پرواز هست
نابودی
بعضی چیزها بعضی یاد
فراموش کردن
اشکهایم
فراموش کردن
کسی که تا تنهاییم را
به او دادم
مرا رها کرد
بی هیچ دلیل
اما
خوب من نیز
پرواز میکنم
کنار معشوقت خوش باش
من
شاید
تنها پرواز کنم
اما
روزی هم اواز خویش را خواهم یافت
باد های
شمال در حال وزش هستند
من در کنج خلوتی نشسته ام
کسی چه میداند
این کنج تا به کی
در برابر این بادهای شمالی
دوام میاورد
در این کنج
فراموش شدهام
من تنها و بی کس
من تنها
بی همراز
در این کنج در این خلوت
کسی راهی
نمیابد
اخر هر کسی امد
تنها به بهانه ای ساده
رفت و تنهایم گذاشت
پس بگذار
بادهای شمال
این خلوت را
نابود کند
نه ادمها
که بی رحمانه
اتش میزنند
به تمام احساسم
.: Weblog Themes By Pichak :.