تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:20 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
تنهایت را به کسی بده که
وقتی بهت نگاه هم نکنه تو تنهای خودش تو جا بده و نذاره تنها باشی با تنهایات
تنهایت به کسی بده
که وقتی ازش دوری اونقدر دل تنگت باشه که تو اولین فرصت خودش بهت برسونه دستات محکم بگیره و لبخند بزنه و بگه چقدر دلم از نبودنت گرفته بود
تنهایت به کسی بده که وقتی تنهایت میبینه بهش دادی ترکت نکنه بلکه مردونه پات وایسه و نذاره کسی با طعنه و نیش و کنایه زمینت بزنه



تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:19 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
گاهی وقتها باید خودت را در اغوش بگیری
ارام ارام بگویی
به خودت
اشک نریز
کسی که تنهایش را با شکوه در اغوش میگیرد خیلی
بهتر از این هست که گدایی کند احساسی را
پس تنهایت را با شکوه در اغوش بگیر
و هرگز دیگر با صدای بلند نامش را نبر
بگذار انکه تنهایت را گرفت و به تو خندید و رفت
فراموش کنی
ان لحظه که خط قرمز را برداشت و رویت کشید را به یاد بیاور تا بتوانی فراموشش کنی



تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:11 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
سکوت ستارها
شرشر باران
چه حس زیبایی میشود
وقتی
در زیر اسمان سرخ شب
قدم میزنم
انگاه
به یاد
تمام غمهایم میافتم
با صدای بلند فریادشان میزنم
و ارام میگیرم
انگاه
میتوان
به اسمان با لبخند نگاه کنم
و بگویم خدایم
دوستت دارم
تو تنها یار این
تنها هستی
کنارش بمان و تنهایش نگذار
و دوباره مثل همیشه از اینکه سرش فریاد زدم
شرمنده سر به زیر میاندازم و پوزش میخواهم
اخر میدانم
او هیچ چیز را بد ننوشته
این ما هستیم که بد تعبیرش میکنیم



تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:7 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
سر بلند باش وطن
در این سرزمین
جوانان غیور را
با شیشه
تریاک
مشروب
شهوت
زمین زده اند
دیگر بوی از جوانان نمیاید
همشان
در حال فرو رفتن باتلاق هستند
این باتلاق را چه کسانی عمیق میکنند
نمیدانم
اما دیگر چه بر سر این جوانان امده نمیدانم
خوب میدانم
اشتباه و خطا چیست
اما خیلی ساده به سمتش میروند
نه میخندند به احساسشان و نه اهمیتی به قلبشان میدهند
کاش شهیدان
این صحنه ها را نبینند
اخر چه سخت هست
وقتی انان در خون غلتیدند و
جوانان در هوس خویش
نمیدانم
اگر روزی ان جوانان بیایند
دوباره باید چه گفت
اناننیی که میتوانستند خوش باشند
اما بخاطر ناموس و مملکت خویش
به خون غلتیدن
کاش یادشان را انجنان محترم میداشتیم
تا دیگر
نه احساسی را نابود کنیم
و نه غرورمان را به رخ هم بکشیم



تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:2 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
برای تو مینویسم
از احساس
یخ کرده ام
حسی که حال به سادگی نه به شور نمیاید
حس که تا کسی میگوید
دوستت دارم
تنها با لبخند در دل میگویم
اه
و بعد به ان کس میگویم
ان طرف را ببین چه دختر زیبایی منتظرت هست
تا این را میگویم
میرود به همین سادگی
و من در سکوت به این ادمهایی که
میگویند دوستت دارم
اما خیلی ساده تنهایم میگذارند مینگرم
و تنها در دل شادم حداقل بعضی ادمها هم هستند که کنارم هستند و دوست داشتنشان دروغ نیست



تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:0 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
در هر سرزمین
که باشی
همیشه
بددان
عشق
جاودان میماند
حتی اگر بخواهند
ان را تیره و تار کنند
اخر خدا
خودش عشق هست
دیگر چگونه میخواهید نابود کنید
عشق را نمیدانم
با بازی با احساس عاشقی
یا با ترساندن ادمی از عشق
انها
چه بخواهی چه نخواهی
خدا را دارند
و عاشق خدا میشوند
و دیگر هیچ ادمی توان
نابودی این عشق
را نخواهد داشت
حتی اگر بخواهد تمام تلاشش را بکند
از این عشق
مقدس
خود خدا
حفاظت میکند



تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 4:38 عصر | نویسنده : nargesss

این روز ها که سوالی شده اند، بدجور اضطراب جواب دارم

یک چرا به بزرگی یک معما

 به دلشوره ام می کشد و ذهنم را می آزارد

گرفتار یک زندانم  و چه وحشتناک که این زندان به اندازه  دنیا وسیع است

یک زندان به وسعت همه خودم که

 دیدنی نیست

لجباز است

اصلاح شدنی نیست

هر چه می کنم

هر جا می روم

در خود خویش محبوسم

چه وحشتناک است که زندانی خودت باشی

و چه وحشتناک تر که از خودت هم فراری باشی

بیا این روز ها را دوباره بخوانیم

من و تو که آشنا با هر زبانی و مهربان با هر دلی؛

زندگی به تلخی زده

نه آسمان، آسمان بهاران پیشین است

نه زمین ردی از خرمی دارد

این جا خستگی بی هیچ تکاپویی در بدن خانه می کند

و هر چقدر که به خود استراحت می دهی به کسالت بدهکارتر می شوی

این جا بی آن که کسی آزارت دهد اشک می ریزی

و به ازای تمام کسانی که دلت را می شکنند عذاب وجدان داری

دلگیر نیستی

دلت گیر است

به هزاران بغض وا نشده

به هزاران سکوت که ناگفته مانده

حرف ها را نمی شنوی

دلت فقط به دنبال تفسیر ناگفته هاست

به دنبال تعبیر نگاه هایی که دوستانه نیست

جان من....

خورشید پنهان من...

بگو این همه که می بینم

این سختی ها که می پندارم در تمام بودنم نشسته

این واهمه ها که در جان طبیعت افتاده

این زمین بی رونق

این آسمان بی باران

این همه اصرار بر گناه

نخستین آیه هایی نیست که در دعای فرج تو خلاصه شده؟

مگر قرار نبود تو فریادرس ما باشی وقتی که از غصه به سر می آید جانمان

وقتی که زبان به شکوه باز می کنیم برای تو

این روز ها باران که رد میزند روی شیشه دیگر حالی نیست برای تماشا

جای لکه هایش فقط دلگیر می شوند

نور خورشید می شکند و هزار سو خم می شود

آفتاب هم راستی ندارد

بگو زندگی معکوس شده یا باور من دارد به خطا می رود؟

حس می کنم دل زمین آبستن غمی بی انتهاست

و تو که بعد از خدا غیاث المستغیثینی

بشنو که  فریاد می زنم الغوث الغوث الغوث

فقط کمی مانده که نقطه پایان بنشیند بر انتهای سطر صبرم

سرآغاز من...

 کی ظهورت آغاز می شود؟

 




تاریخ : شنبه 92/1/17 | 11:26 صبح | نویسنده : nargesss

آسمان دل نگران است برای جمعه ای که ماه ندارد

خورشید ره سپرده به خاموشی، ماه هم نیامد

ماه این شب ها، این شب های تلخ و بی ستاره

نشسته  کنج خانه غم ها به سوگ زهرا

باز کنید پنجره ها را

پشت در خانه فاتح خیبر آتش به پا کرده اند

بشنوید صدای سوختن را

دریابید ناله زهرا را

 خالی است از معجزه این شب ها

انگار همه چیز می خواهد به تنهایی

بی اذن خدا

 تکامل خود را در همین یک شب به انتها برساند...

خشکی که بیداد می کند ...

آتش که بلوا می کند...

تنهایی ...

استیصال...

غریبی..

بی یاوری...

همه می خواهند در این یک شب به حقیقت رسیده و جان واژه را ادا کنند

سخت بود روزگار علی بعد پرواز پر درد زهرا

سخت بود روزگار زینب و اسیری و غریبی

سخت بود دیدن این همه داغ، این همه سر بریده، این همه بی کسی

سخت بود هجرت به شهری که نامش مشهد است

و بوی کشته شدن به ناحق را نرسیده به آن احساس می کنی

سخت بود یتیمی در پنج سالگی

اما سخت تر از همه این است که تو وارث این همه داغ باشی و این همه تنهایی

نه مادر هست تا جان بدهد برای اشک هایت

نه زینب که در آغوش بگیرد بلا را و مصیبت را کمی آرام کند

نه حتی یک همزبان، یک یار که شبی را با تو سر کند

سخت است دیدن دنیایی که قرن هاست دارد می سوزد

سخت است سال ها تو تنها شاهد این حریق باشی و تنها کسی که یاری می خواهد

ولی هر چه فریاد می زنی، نباشد فریاد رسی

بگذار ببارد این شب ها چشمان ابر ها تا انتهای بغض

شاید سرد کند آتش این فاجعه را

شاید آرام کند وارث داغ فاطمه را




تاریخ : جمعه 92/1/16 | 3:42 عصر | نویسنده : nargesss

خداوندا

چه باران ها باراندی و شستی غبار ها و آلودگی ها را از پیکرمان

چه رشک ها دیدی از ما، حتی به درگاه خویش اما بخشیدی

چه توبه ها پذیرفتی به حرمت یک شب، یک لحظه، یک نام

چه دعاها که اجابت کردی بی آنکه محاسبه کنی لیاقتمان را

چه درد ها که تسکین دادی بی آنکه حقی طلب کنی

چه بی قراری ها که آرام کردی بی آنکه حتی یک قرار با تو باشد...

این روز ها که قصه آدم ها شده قصه گرگ و لباس یوسف...

این روز ها که خودمان در چاه درون خویش ضلالت می کشیم به دشمنی خویش...

این روز ها که آهنی شده دلهایمان

مانده ام تو به کدام بهانه با مایی و بی منت نعمتمان می دهی

مانده ام تو چرا نمی بری از ما

به جرم این همه بی وفایی...

این همه کفران نعمت...

این همه دشمنی...

اینجا در این دنیای کذا که جایی برای رویا نمی ماند

در این بن بست که جای نفس کشیدن نیست

در این جنگ سرد و بی پایان که معدوم می شود آرامش درون

در این روز ها که برای رسیدن به نامی که اعتباری ندارد پیش تو

دل ها این همه تنگ شده

خداوندا! از همیشه دلتنگ ترم ...

کاش زودتر به مقصد برسد کلاغ سرگردان آخر قصه ها...

تا همه ببینند انتهای این یکی بود و یکی نبود که غیر از تو هیچکس ندارد...

فقط تو می مانی که همه چیز دادی و ما که قصه را به بیراهه کشیدیم و ناتمام رها کردیم

تو با دستانی که به آخر رساند سخاوت را

ما با دو چشم که خیس خواهد ماند

از شرم ضلالت های خویش...




تاریخ : پنج شنبه 92/1/15 | 12:24 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
گاهی دل تنگ
میشوم
ان هم دل تنگ
یک کلمه یا نگاه پر مهر
اما از نوع حقیقی
نمیدانم
شاید روزی من
هم این حس دوست داشته شدن
را به خوبی حس کنم



  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری