تنهایت را به کسی بده که
وقتی بهت نگاه هم نکنه تو تنهای خودش تو جا بده و نذاره تنها باشی با تنهایات
تنهایت به کسی بده
که وقتی ازش دوری اونقدر دل تنگت باشه که تو اولین فرصت خودش بهت برسونه دستات محکم بگیره و لبخند بزنه و بگه چقدر دلم از نبودنت گرفته بود
تنهایت به کسی بده که وقتی تنهایت میبینه بهش دادی ترکت نکنه بلکه مردونه پات وایسه و نذاره کسی با طعنه و نیش و کنایه زمینت بزنه
گاهی وقتها باید خودت را در اغوش بگیری
ارام ارام بگویی
به خودت
اشک نریز
کسی که تنهایش را با شکوه در اغوش میگیرد خیلی
بهتر از این هست که گدایی کند احساسی را
پس تنهایت را با شکوه در اغوش بگیر
و هرگز دیگر با صدای بلند نامش را نبر
بگذار انکه تنهایت را گرفت و به تو خندید و رفت
فراموش کنی
ان لحظه که خط قرمز را برداشت و رویت کشید را به یاد بیاور تا بتوانی فراموشش کنی
سکوت ستارها
شرشر باران
چه حس زیبایی میشود
وقتی
در زیر اسمان سرخ شب
قدم میزنم
انگاه
به یاد
تمام غمهایم میافتم
با صدای بلند فریادشان میزنم
و ارام میگیرم
انگاه
میتوان
به اسمان با لبخند نگاه کنم
و بگویم خدایم
دوستت دارم
تو تنها یار این
تنها هستی
کنارش بمان و تنهایش نگذار
و دوباره مثل همیشه از اینکه سرش فریاد زدم
شرمنده سر به زیر میاندازم و پوزش میخواهم
اخر میدانم
او هیچ چیز را بد ننوشته
این ما هستیم که بد تعبیرش میکنیم
سر بلند باش وطن
در این سرزمین
جوانان غیور را
با شیشه
تریاک
مشروب
شهوت
زمین زده اند
دیگر بوی از جوانان نمیاید
همشان
در حال فرو رفتن باتلاق هستند
این باتلاق را چه کسانی عمیق میکنند
نمیدانم
اما دیگر چه بر سر این جوانان امده نمیدانم
خوب میدانم
اشتباه و خطا چیست
اما خیلی ساده به سمتش میروند
نه میخندند به احساسشان و نه اهمیتی به قلبشان میدهند
کاش شهیدان
این صحنه ها را نبینند
اخر چه سخت هست
وقتی انان در خون غلتیدند و
جوانان در هوس خویش
نمیدانم
اگر روزی ان جوانان بیایند
دوباره باید چه گفت
اناننیی که میتوانستند خوش باشند
اما بخاطر ناموس و مملکت خویش
به خون غلتیدن
کاش یادشان را انجنان محترم میداشتیم
تا دیگر
نه احساسی را نابود کنیم
و نه غرورمان را به رخ هم بکشیم
برای تو مینویسم
از احساس
یخ کرده ام
حسی که حال به سادگی نه به شور نمیاید
حس که تا کسی میگوید
دوستت دارم
تنها با لبخند در دل میگویم
اه
و بعد به ان کس میگویم
ان طرف را ببین چه دختر زیبایی منتظرت هست
تا این را میگویم
میرود به همین سادگی
و من در سکوت به این ادمهایی که
میگویند دوستت دارم
اما خیلی ساده تنهایم میگذارند مینگرم
و تنها در دل شادم حداقل بعضی ادمها هم هستند که کنارم هستند و دوست داشتنشان دروغ نیست
در هر سرزمین
که باشی
همیشه
بددان
عشق
جاودان میماند
حتی اگر بخواهند
ان را تیره و تار کنند
اخر خدا
خودش عشق هست
دیگر چگونه میخواهید نابود کنید
عشق را نمیدانم
با بازی با احساس عاشقی
یا با ترساندن ادمی از عشق
انها
چه بخواهی چه نخواهی
خدا را دارند
و عاشق خدا میشوند
و دیگر هیچ ادمی توان
نابودی این عشق
را نخواهد داشت
حتی اگر بخواهد تمام تلاشش را بکند
از این عشق
مقدس
خود خدا
حفاظت میکند
این روز ها که سوالی شده اند، بدجور اضطراب جواب دارم
یک چرا به بزرگی یک معما
به دلشوره ام می کشد و ذهنم را می آزارد
گرفتار یک زندانم و چه وحشتناک که این زندان به اندازه دنیا وسیع است
یک زندان به وسعت همه خودم که
دیدنی نیست
لجباز است
اصلاح شدنی نیست
هر چه می کنم
هر جا می روم
در خود خویش محبوسم
چه وحشتناک است که زندانی خودت باشی
و چه وحشتناک تر که از خودت هم فراری باشی
بیا این روز ها را دوباره بخوانیم
من و تو که آشنا با هر زبانی و مهربان با هر دلی؛
زندگی به تلخی زده
نه آسمان، آسمان بهاران پیشین است
نه زمین ردی از خرمی دارد
این جا خستگی بی هیچ تکاپویی در بدن خانه می کند
و هر چقدر که به خود استراحت می دهی به کسالت بدهکارتر می شوی
این جا بی آن که کسی آزارت دهد اشک می ریزی
و به ازای تمام کسانی که دلت را می شکنند عذاب وجدان داری
دلگیر نیستی
دلت گیر است
به هزاران بغض وا نشده
به هزاران سکوت که ناگفته مانده
حرف ها را نمی شنوی
دلت فقط به دنبال تفسیر ناگفته هاست
به دنبال تعبیر نگاه هایی که دوستانه نیست
جان من....
خورشید پنهان من...
بگو این همه که می بینم
این سختی ها که می پندارم در تمام بودنم نشسته
این واهمه ها که در جان طبیعت افتاده
این زمین بی رونق
این آسمان بی باران
این همه اصرار بر گناه
نخستین آیه هایی نیست که در دعای فرج تو خلاصه شده؟
مگر قرار نبود تو فریادرس ما باشی وقتی که از غصه به سر می آید جانمان
وقتی که زبان به شکوه باز می کنیم برای تو
این روز ها باران که رد میزند روی شیشه دیگر حالی نیست برای تماشا
جای لکه هایش فقط دلگیر می شوند
نور خورشید می شکند و هزار سو خم می شود
آفتاب هم راستی ندارد
بگو زندگی معکوس شده یا باور من دارد به خطا می رود؟
حس می کنم دل زمین آبستن غمی بی انتهاست
و تو که بعد از خدا غیاث المستغیثینی
بشنو که فریاد می زنم الغوث الغوث الغوث
فقط کمی مانده که نقطه پایان بنشیند بر انتهای سطر صبرم
سرآغاز من...
کی ظهورت آغاز می شود؟
آسمان دل نگران است برای جمعه ای که ماه ندارد
خورشید ره سپرده به خاموشی، ماه هم نیامد
ماه این شب ها، این شب های تلخ و بی ستاره
نشسته کنج خانه غم ها به سوگ زهرا
باز کنید پنجره ها را
پشت در خانه فاتح خیبر آتش به پا کرده اند
بشنوید صدای سوختن را
دریابید ناله زهرا را
خالی است از معجزه این شب ها
انگار همه چیز می خواهد به تنهایی
بی اذن خدا
تکامل خود را در همین یک شب به انتها برساند...
خشکی که بیداد می کند ...
آتش که بلوا می کند...
تنهایی ...
استیصال...
غریبی..
بی یاوری...
همه می خواهند در این یک شب به حقیقت رسیده و جان واژه را ادا کنند
سخت بود روزگار علی بعد پرواز پر درد زهرا
سخت بود روزگار زینب و اسیری و غریبی
سخت بود دیدن این همه داغ، این همه سر بریده، این همه بی کسی
سخت بود هجرت به شهری که نامش مشهد است
و بوی کشته شدن به ناحق را نرسیده به آن احساس می کنی
سخت بود یتیمی در پنج سالگی
اما سخت تر از همه این است که تو وارث این همه داغ باشی و این همه تنهایی
نه مادر هست تا جان بدهد برای اشک هایت
نه زینب که در آغوش بگیرد بلا را و مصیبت را کمی آرام کند
نه حتی یک همزبان، یک یار که شبی را با تو سر کند
سخت است دیدن دنیایی که قرن هاست دارد می سوزد
سخت است سال ها تو تنها شاهد این حریق باشی و تنها کسی که یاری می خواهد
ولی هر چه فریاد می زنی، نباشد فریاد رسی
بگذار ببارد این شب ها چشمان ابر ها تا انتهای بغض
شاید سرد کند آتش این فاجعه را
شاید آرام کند وارث داغ فاطمه را
خداوندا
چه باران ها باراندی و شستی غبار ها و آلودگی ها را از پیکرمان
چه رشک ها دیدی از ما، حتی به درگاه خویش اما بخشیدی
چه توبه ها پذیرفتی به حرمت یک شب، یک لحظه، یک نام
چه دعاها که اجابت کردی بی آنکه محاسبه کنی لیاقتمان را
چه درد ها که تسکین دادی بی آنکه حقی طلب کنی
چه بی قراری ها که آرام کردی بی آنکه حتی یک قرار با تو باشد...
این روز ها که قصه آدم ها شده قصه گرگ و لباس یوسف...
این روز ها که خودمان در چاه درون خویش ضلالت می کشیم به دشمنی خویش...
این روز ها که آهنی شده دلهایمان
مانده ام تو به کدام بهانه با مایی و بی منت نعمتمان می دهی
مانده ام تو چرا نمی بری از ما
به جرم این همه بی وفایی...
این همه کفران نعمت...
این همه دشمنی...
اینجا در این دنیای کذا که جایی برای رویا نمی ماند
در این بن بست که جای نفس کشیدن نیست
در این جنگ سرد و بی پایان که معدوم می شود آرامش درون
در این روز ها که برای رسیدن به نامی که اعتباری ندارد پیش تو
دل ها این همه تنگ شده
خداوندا! از همیشه دلتنگ ترم ...
کاش زودتر به مقصد برسد کلاغ سرگردان آخر قصه ها...
تا همه ببینند انتهای این یکی بود و یکی نبود که غیر از تو هیچکس ندارد...
فقط تو می مانی که همه چیز دادی و ما که قصه را به بیراهه کشیدیم و ناتمام رها کردیم
تو با دستانی که به آخر رساند سخاوت را
ما با دو چشم که خیس خواهد ماند
از شرم ضلالت های خویش...
گاهی دل تنگ
میشوم
ان هم دل تنگ
یک کلمه یا نگاه پر مهر
اما از نوع حقیقی
نمیدانم
شاید روزی من
هم این حس دوست داشته شدن
را به خوبی حس کنم
.: Weblog Themes By Pichak :.