همدم باد که باشی
هر کسی را که میبینی
لبخند میزنی
از خود میپرسی
باد این ادمها
کجا میروند
باد تنها در جوابت مگوید
همچون تو که من
همدمت شده ام
همدمشان هستم
اما انان
فراموش کرده اند
همدمشان
بادیست
که ویران میکند
روزگارشان را
ردپای
احساس خود
را پاک کرده ام
بگذار کمی ارام بگیرد
احساسم
تا بتوانم
دوباره
سرپا شوم
کمی دور
کمی نزدیک
صدای دهل میشنوم
اینجا میرقصند
دور خانه ویران دلم
و من تنها نگاه میکنم
لبخند میزنم و روزی همین
ویرانه را طوری اباد میکنم که هر کسی نتواند
ان را دیگر ویران کند هنوز نتوانستم بلند شوم
سکوت میکنم
تا مزاحم ارامش
زمینیها نشوم
و در سکوت
ادمه میدهم شاید
روزی من
بتوانم
به سادگی از دردهایم بگویم
اما حال تنها
با نگاهی سرد
زندگی را میگذرانم
تا مبادا
نگاه گرمم باعث شود
کسی اذیت شود
سادگی را تعبیر کردن
به حماقت
و زرنگی را تعبیر کردن
به باهوشی
اما
هرگز
عشق این دو
را یکی ندادن
ادم ساده
ساده عاشق میشود
ادم زرنگ
ساده عاشق میکند
قصه گو که قصه ما را می سرود
گاهی می خندید، گاه سکوت می کرد وسر تکان می داد، گاه در حیرت فرو می رفت
نفهمیدیم چرا می خندد، فقط خنده اش به دل ما سرایت کرد
وقتی نگاهش پر از سوال می شد، ما هم اسیر سر در گمی او خم به ابرو می کشیدیم
و وقتی غم می نشست در صورتش، به حال خود فرو می رفتیم
نپرسیدیم بالا و پایین این قصه کجاست
منتظر بودیم آخر کار خودش بگوید...
که میان سکوتش آرام برخاست
به آخرین لحظه ماندن رسیده بود
گفت فقط قصه روز و شب را نوشته
قصه صخره و رود مانده
قصه سبزه و دشت ناتمام است
هزاران قصه نانوشته دارد هنوز..
برای ابر و آفتاب
برای رویش و بلوغ
برای راستی و دروغ
برای زندگی
زیر لب ادامه داد برای آدمی
دفترش را گذاشت یادگاری روی قله بلند زندگی
نفهمیدیم چرا قصه را روی دفتر سفید با خط سفید نوشته بود
چرا پنهان گذاشته بود راز غم ها و شادی ها را
راز خنده ها و افسوس ها را
روز می آمد و شب پشت سرش
رود صخره را تکان داد و جریان گرفت
دشت بی آب با باران دوست شد و رویش را تجربه کرد
زمین سبز شد به یاری ابر و خورشید
به ثمر رسید میوه دل زمین
برای من اما فقط شب رفت و سحر آمد
و نگاه به دفتری که زندگی نداشت
سال ها گذشت من تازه راز غم قصه را فهمیدم
آفتاب که می آمد غم من آغاز می شد
دفتر قصه روزی به قدرت باد افتاد از دست قله
تمام رکود من همین را کم داشت تا حیرانی مرد قصه نیز تعبیر شود
به دنبال قصه ای نامعلوم، به دنبال دفتری نانوشته
قدم به آب سپردم
شاخه های درخت دستم را گرفت که نیفتم
زمین آرامشم داد و در آغوشم کشید
آفتاب نوازشم کرد و دست یافتن به آسمان و لمس ابرها رویایم شد
اینجا میان گرفتاری ها بی قصه هم می شد زندگی کرد
اینجا قلمی بود که نوشتن را یادم داد
رنگ ها را نگاهم انتخاب می کرد
روز هایم را ایمان آغاز می کرد نه آفتاب
طبیعت به من یاد داد سبز بمانم
سبز ببینم
و سبز بنویسم
زندگی تپش قلب خداست
بودن، پایان ندارد
راستی دوست من که می گفتی زندگی جانکاه و تکراریست
این بار خودت بنویس
نگذار قصه ات سیاه و سفید بماند...
همیشه قصه ها با نگاه آغاز می شوند و با نوع نگاه به انتها می رسند...
نگاه پنهان تو..
قصه آغاز مرا نوشت و تعبیرم کرد
حضور تو مرا جان داد و به باور رساند
حضور تو که خورشیدی و جهان زیر سایه مژگان تو پا برجاست
دنیای ما
این قصه که زندگی دارد
این شروع که بی آمدن تو به انتها نمی رسد
این خوشبختی که بی ظهور تو
حقیقتش تلخکامیست
همچون حصاریست که مقابل حقیقت کشیده اند
حقیقت دنیا..
چشمان تواند که جان می دهند به کائنات
بهانه می دهند برای زندگی
عشق
بودن
و خیالمان نیست ایستاده ایم پشت پنجره ای که نگاه توست
و این افق که زیبا به نظر می رسد آنست که تو برای ما خواسته ای
قصه ای که با تو آغاز شود بی شک یک فرصت بی انتهاست
انتهای قصه من نیز امیدیست آفتابی
نمی دانم از کی انتظار موعود تو
شد تمام آرزوی من...
صبر بر این انتظار شیرین دشوار است
هر چه می گذرد بیشتر محتاج حضورت می شوم...
احساس می کنم ناتمام تر می شوند روز ها ...
هر روز که غروب می کند بیشتر می اندیشم
به آخرین ایستگاه
به پایان قصه ام
که وعده میلاد برابری و عدالت است
می شود زودتر بیاید ان روز که ردی از حسرت در زندگی هیچکس نباشد؟
می شود تو بیایی و زودتر به خیر ختم شود کار دنیا
چقدر بخوانیم قصه اشک یتیم را
چقدر با خود بمانیم در تردید و گرفتار
روز ها به سختی می گذرند بر ما که ...
نمی دانیم درست کدام است و اشتباه کدام
کجا سکوت کنیم و کجا دفاع...
کی شکسته می شود این آئینه که از آن به تماشای تو نشسته ایم
کی باور حضور تو به حقیقت ظهور تو مبدل می شود؟
خلوت و خاموش بود امروز خانه ات مادر بزرگ
بر عکس آن وقت ها...
که تو بودی و برای نشستن کنار تو دعوا بود...
دلم برای قصه هایت تنگ شده...
برای عطر سجاده ات...
برای دیدنت با چادر نماز زیبایت و دانه های تسبیح لای انگشتانت...
برای سین سبحان الله گفتن هایت که همیشه بلندتر ادا می کردی و مجذوبش می شدم...
آمده ام ببینمت اینجا...
خیلی وقت است که خانه ات دور شده از ما
سنگ سفید مزارت
کهنه و پر از جای پای غریبه ها شده...
دست می کشم بر مزارت...
به خیال نوازش گیسوان سپیدت...
برایت گلاب آورده ام...
یادت هست چقدر عطر و بویش را دوست داشتی؟
این عید بر عکس همیشه که تو گلاب می پاشیدی میان دستانمان..
من آمده ام خانه تو را لبریز از عطر گلاب کنم...
می شنوی حرف هایم را مادربزرگ خوبم؟
آنقدر هوایت را کرده بودم که با اجازه ات امروز
سجاده ات را باز کردم...
خانه پر شد پر از بوی تو
پر از بوی خاطرات شیرینت...
دوباره گل گذاشتم کنار مهر و تسبیحت...
می خواهم بپچید همیشه عطر یادگاری های پر برکت تو در خانه
بوی بهشت گرفته وجودم در چادر نماز تو
می بوسم سجاده ات را به هوای بوسیدن دست ها ی تو
دلم برایت خیلی تنگ است
کاش هنوز هم بودی
زود بود برای این که فقط خاطراتت برایمان یادگار بماند...
سرگذشت
ادمها
را از
باد
باران
درختان خزان زده
گرگهای گرسنه
بپرسید
اما بدانید
جز
هوهوی باد
شرشر باران
خش خش برگ
زوزه گرگ
هرگز صدای انسانی را نمیشنوید
سپردیم دست خود را به دست آفتاب
قدم زدیم با خورشید
غرورمان را عوض کردیم با سادگی
چمن ها شدند بستر نرم و دلخواهمان
پای صحبت رودخانه نشستیم
پرنده ها اذان می گفتند
آسمان و زمین از نور وضو می درخشید
برخاستیم
شریک قنوت طبیعت شدیم
رنگ گرفتیم از سبزی چمن ها
تازه شدیم از صفای بنفشه ها
آفتاب که رفت
چشم ابر هم نم زد
دل دنیا لرزید از غصه تنهایی ات
دست درختان آسمان را می طلبید
باد لابلای برگ ها دعای فرج می خواند
طبیعت یکپارچه دست به جنون زده بود بخاطر تو
این عادت هر ساله اوست که زمینیان را مفتون به دامان خویش می کشاند
و آخر کار که می شود
دل را به غروبگاه انتظار تو می سپارد
به دعا برای آمدن بهاری که حقیقتش تویی
اللهم عجّل لولیک الفرج
دلم دید پشت دیوار ایستاده ای
غرق سکوتی و چشمانت در فریاد
چه خوب شد هنوز راه دوری نرفته ای
همین جایی
نزدیک به من
دل نگران
خشمگین
هنوز آخرین حرف هایم مانده
هیچوقت نرسیدم به این جا
به گفتن این ناگفته ها
چه خوب این بار بیدارم و می بینمت...
بیداریم و هر دو می بینیم که تنهاییم...
تو با نگاه حرف می زنی و من از کلام تو به معنا می رسم
انگار به بن بست رسیده درکمان از هم
اگر بودی این دیوار نبود...
و اگر نبودی که چشمانت نگران دل من نبود..
چقدر عوض شده ایم من، تو، دنیا
هیچکس لب نمی جنباند
انگار صدای سکوت از مرگ عشق شیرین تر است
بار سفر بسته اند دلهامان
من می مانم این جا که خاطره هایمان مانده اند
تو اما برو تا فراموشی
باران میزند چشم هایم
آخرین جمله این بود که خاموش ماند در غوغای سکوت
این روزها روزهای انتهای منند...
چمدان های تو اما حاضرند مسافر عزیز من ...
.: Weblog Themes By Pichak :.