تاریخ : دوشنبه 92/1/12 | 12:7 عصر | نویسنده : nargesss


ذوق و دلشوره ای عجیب دست و پای دلش را می لرزاند

قلبش آرام ندارد

روز بزرگیست برایش...

روز تولد پسرش ...

سال ها می شود او را ندیده

بغضی تلخ گلویش را می فشارد

خیلی منتظر شد امروز مثل آن موقع ها که هنوز کوچک بود

سراسیمه به داخل خانه بدود

و دست روی چشمان مادری بگذارد

که جز او کسی ندارد

و هیجان زده صدایش را کلفت کند

و بگوید اگر گفتی من کی ام؟

و او عاشقانه دستانش را بر لبانش بکشد و ببوسد

و بگوید تو تنها امید مادری

اشک که می رود از چشمانش

می خواهد نامه ای بنویسد برایش

انگشتر عقیقش را آرام می بوسد

دلبندم مادرت را ببخش؛ جز این چیزی ندارد که به تو هدیه بدهد

می بوسمش که اگر باز هم نیامدی به خیالم روزی بوسه ام به دست های تو برسد

نمی خواهد گلایه کند اما

می نویسد...

این جمعه که بیاید ششمین سالی که ندیدمت هم تمام می شود

این روز ها خوش نمی گذرد کنج این اتاق که پنجره هایش را با حصار بسته اند

این حصار ها زندان من شده اند

در آن امنیت ندارم

بغضم می گیرد

و قلبم گاه گاهی به شدت در مشت درد مچاله می شود

مادر فهمید تو به فکرش بوده ای که دلت خواست جایی باشد که غذا و دارو هایش  را سروقت به او می دهند

فهمید می ترسی او به خاطر نامنظم خوردن قرص هایش در خطر باشد

فهمید می خواهی اگر شب شد و اتفاقی افتاد خیالت راحت باشد وقت و بی وقت پرستار دارد

اما تو نمی دانی..

سهم عمر هر کس با تولدش به دست دادار ازل تعیین می شود

عمر من هم بند دارو و قرص و جای گرم و راحت نبود

فکر می کنم این قرص ها فقط زندگی ام را آنقدر به درازا می کشاند که از غصه ندیدنت جانم به لب برسد

تو نمی دانی...

در این زندان که از تو دورم

دغدغه هایم آرامش و رفاه نیست

چه کسی می گوید این جا با هم سن و سال هایم اگر مهجور بمانم، راحتم

چه کسی خبر دارد

مادرت هر شب از غصه و بغض اشک می ریزد

و از خدا می پرسد چه ظلمی در حق تو کرد که حتی از دیدنش امتناع می کنی؟

یعنی زندگی این روز ها خیلی با زندگی در روزگار ما تفاوت دارد

که حتی به قدر یک جمعه و یک سلام و احوالپرسی برای مادرهایی مثل من وقت نمی ماند؟

خیلی جاگیر و اهل بریز و بپاشیم که به این خانه غم انگیز تبعیدمان می کنید؟

تو از طبیعت این باغچه خوشت آمد و مرا به زیبایی اش دادی

اما تو نمی دانی..

گل های درون این باغچه برای آرامش روح من نیست

برای از دست ندادن امتیاز این سراست

برای آن که روانشناسان می گویند طبیعت آرامش روانی ام را بیشتر می کند

اما کجاست آرامشی که در غربت و دور از عزیزان وجود داشته باشد؟

اشتباه کردی پسرم

این جا لطف و ملایمتی در کار نیست

زندگی ات صرف نفس کشیدن های تلخت می شود

اشتباه کنی

برای مجازاتت

هم خودت

هم دلت را می شکنند

کسی باور نمی کند فراموشی هایت عمدی نیست

برای از یاد بردن غصه هایی که محال می دانستی روزی پا به زندگی ات بگذارند، به فراموشی پناه برده ای

خنده های تلخ تر از زهر این جماعت که حالی بدتر از من دارند جای دلخوشی نمی گذارد

راستی اگر این جا نبود کجا رهایم می کردی؟

می دانی امیدم دلم به وسعت زندگی درد دارد

کاش خبر می دادی به یکی

که دیگر در خاطرت نیست مادرت به امید دیدن تو نفس می کشد

می گفتی تصمیم گرفته ای هرگز نیایی تا زودتر به انتها برسد این عمر که هر لحظه اش شده لحظه احتضارم

.

.

.

به اینجا که می رسد هر چه در ذهنش نوشته بود خط می زند

نه برای این که سواد نوشتن ندارد

می ترسد حرف دلش در چشمان پر اشکش خانه کند

و بی صدا در صورتش فریاد شود

می ترسد شاید پسرش لااقل امروز به سراغش بیاید

پس بیخود نگذارد بعد از این همه سال زندگی اش تلخ شود

دوباره گریه اش می گیرد

آخر مادری  امیدش را

امروز از همیشه بیشتر دوست دارد

                                                          

 




تاریخ : یکشنبه 92/1/11 | 5:53 عصر | نویسنده : nargesss

 

یکی که باشی

همه چیز داری

در یک کلبه فقیرانه

با چهار فرزند کوچک

و طفلی در راه...

که مرد خانه برای تحمل گرسنگی سنگ به شکم می بندد...

و مادر...

از شرم نگاه معصومانه کودکانش

هنوز ماه به آسمان نیامده

آن ها را به خواب می سپارد

تا نبیند در نگاهشان ضعف و پریشانی را...

و پدر

سر خم نکند از شرم سفره خالی اش...

لقمه ای نان و آب هم که باشد...

آنقدر گشاده دستی که می بخشی به گرسنه ای...

مناعت طبعت اجازه نمی دهد حتی کسی از کودکانت گرسنه تر بماند...

یکی که باشی...

می شوی ماه جاودانه علی

پاره قلب پیامبر

سرور زنان عالم

یکی که باشی...

آنقدر بزرگی که زمین جایت نمی شود

مرگ را به بازی می گیری و یک قبیله مرد را شرمسار نام بلندت می کنی...

یکی که باشی...

 زهرای علی هستی

پشت دری که دشمن آتش به پا کرده می ایستی

سینه سپر می کنی تا مسمار در بشکافد قلبت را

تا در را شرمنده تاریخ کنی

واهمه ات نیست  نه از آتش، نه از تازیانه، نه از رفتن

آتش و تازیانه برای عشقبازیست و رفتن به منزله وصال پدر

نمی هراسی از نعره وظلم دشمن که تا آسمان خدا بی رحم است

می ایستی مردانه به پای علی

تا روی مردان زمانه را سیاه کنی

پهلویت می شکند ...

زانوانت خم می شود...

می افتی بر زمین...

تا اشک از چشمان شیرخدا بریزد و زمین زیر فشار دستانت آه بکشد

یکی که باشی...

علی را شرمنده خویش می سازی با بزرگواریت

یکی که باشی...

 نبودنت برای سیاهی روزگار علی کافیست

یکی که باشی...

عاشقت تو را شبانه به خاکی غریب می سپارد

تا برای ابد، تنها خودش عاشق وزائرت بماند

و برای همیشه از دست و نگاه نامحرمان درامان باشی

...

و آنکه نبود...

همه آن نامردمانی بودند که در خانه یار پیامبر را شکستند

و مجهول ماندند و محکوم به نبودن...

چون به ناحق لباس مردی به تن کردند...

یکی که باشی...

دیگر اسمی از آنکه نبود به زبان نمی آید...

و باقیبماند ...

 




تاریخ : شنبه 92/1/10 | 10:3 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

از بس نشسته بود و گوش سپرده بود به زمزمه های آب و آفتاب

کنار برکه خوابش برده بود مرد ماهیگیر

نمی دانست چرا

یکباره به یاد خودش افتاد..

دلش برای خودش تنگ شد..

و شروع کرد به غرق شدن در خویش..

آنقدر گذشت از خود تا به کودکی هایش رسید

 به آن روزها که کنار حوض با آب سخن می گفت و ماهی ها بهترین همبازی هایش بودند

آن وقت ها که هنوز شکار کردن را یاد نگرفته بود

نشست کنار همان حوض بچگی که دیگر مثل گذشته زلالی نداشت

ماهی هایش از غصه خود را به لب آب رسانده بودند

مثل خورشید که از حوض رفته بود ...

آن ها هم از خاطراتش رفته بودند

آن وقت ها اسباب بازی نداشت

با خورشید و آب بازی می کرد

عاشقانه قدم میان حوض می گذاشت و خورشید را در آغوش می گرفت

آنگاه صورت گرمش را که میان آیینه آب، درون دستانش می درخشید

 آرام آرام با لبانش لمس می کرد و می بوسید...

نمی دانست چرا خورشید یکباره از میهمانی دست هایش گریخت

نگاه کرد دوباره به خودش

سادگی های دلش رفته بود...

کهنه و زمخت به نظر می رسید دست هایش...

انگار شبیه مرداب شده درونش...

قلبش دیگر ماهی نداشت...

می ترسید خورشید هم در سیاهی های قلب بی در و پنجره اش جان داده باشد

 




تاریخ : شنبه 92/1/10 | 12:45 عصر | نویسنده : nargesss

سرت به بازی گرم شد نرگس

وقت نداری دیگر

فردا معلم تکالیف را نگاه می کند

چه بی خیال گذراندی این عید ها را

فرصت ها را

بجنب چیزی نمانده این شب هم سحر شود

رو به پایان است این اندک فرصت بودن هم

زودتر باید بنویسی و تمام کنی مشق های ناتمامت را

اما تو حتی گم کرده ای سرمشق هایت را

چقدر قلمت می شکند

چقدر پراشتباه می نویسد

پاک کن سیاهتر کرد دفترت را

کاغذ مچاله شد زیر فشار دستهایت

هاج و واج به چه نگاه می کنی

چند ورق سفید بیشتر نمانده به آخر

نه می توانی ورق تازه ای را آغاز کنی

نه وقتی برای جبران باقیست

آموزگارت این بار دیگر بهانه هایت را باور نمی کند

فرصت نخواهد داد عذر تازه ای بیاوری

دفتر عمرت را ببین

جای اشتباهاتت سیاه شده

هیچ پاک کنی نتوانست پاک کند لکه های این همه خطا را

چه می کنی فردا را که وقت تصحیح مشق هاست

این همه خط قرمز که معلم محکم و عصبانی کشید  بر نوشته هایت و

گلایه کرد از بی دقتی ات چرا افاقه نکرد؟

راستی درس هایی که باید حاضر می کردی یادت هست؟

حواست نبود معلم هستی چقدر سخت گیر است

جوابش را چه بگویی با این  دست نوشت کوچک که پر شده با این همه خطا

ندیده رویش گریه می کنی؟

تاب تنبیه داری نرگس؟

حق داری دست هایت بلرزد

تندتر بنویس

باید زودتر تمام کنی  کارهای نیمه کاره را

تا می توانی بجنب

این چند ورق که تمام شود

تنها تو می مانی و او

که عمری فقط نگاه کرد بازی ها و سر به هوایی هایت را

آفتاب را از چشمانت گرفت

بر سرت غرید با خروش ابر­ها

آسمان را گریاند

زمین را زیر لگد های باران سراسر دلهره ساخت

گل ها جان دادند زیر تازیانه باران

و زمین مسکوت و غمگین نگاه کرد به امتداد سرکشی هایت

و با خود ماند تا کی  باید تاوان غفلت تو را پس دهد؟

فردا که بیاید دیگر ابر وباران را واسطه نمی کند برای هوشیاری ات

باید خود را آماده کنی برای گلایه های زمین

شکایت بلند بالای ابرها

نگاه او همیشه دیده تو را که به خود مشغولی

نه به درس هایت

نه به انجام تکالیفت

جای عذر و بهانه نیست

زودتر دستی بکش به سر و گوش دفترت

تو را تاب خشم او نیست نرگس




تاریخ : جمعه 92/1/9 | 4:50 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

شادی

کلمه جالبیست

اما

انجامش

انقدر سخت

که گاهی

فراموش

میکنیم

تنها

دلی را شاد کردن

چقدر زیباست

افسوس

که

همه یادشان رفته

 تنها

دلی را غمگین میکنند

 

 




تاریخ : جمعه 92/1/9 | 4:41 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

پاکی هر کس

در قلبش هست

اما گاهی

در این روزمرگیها

گم میشود

و کسی

هم نیست که بخواهد بیابد

پاکی قلبها را




تاریخ : جمعه 92/1/9 | 4:33 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

طلوع افتاب همیشه یکرنگ دارد

اما برای من

هر روز طلوع افتاب هزاران رنگ دارد

اما همیشه

یک رنگ خاکستری

مهشود هست

و مرا

گاهی ناگهان در اوج هزار رنگ زیبا

غافلگیر میکند




تاریخ : جمعه 92/1/9 | 4:27 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

انتظار

کار سختیست

حتی گاهی

انقدر سخت

میشود که

باور اینکه

روزی تمام میشود

هم مهال میرسد

اما میدانم

روزی تمام میشود

انتظار

کاش میتوانستم صبور باشم

کاش میتوانستم

منطقی باشم

حداقل اینگونه

کمتر درد میکشیدم




تاریخ : جمعه 92/1/9 | 4:9 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

دوباره راس ساعت دل تنگی

من چقدر حس تنهایی

میکنم

انگار

تمام دنیا با من سر جنگ دارد

وقتی یادش به سراغم

میاید

انگار نگاهم

از داغی اشک پر میشود

و من چقدر حس تنهایی

میکنم

اخر کسی نیست

تا سر بر شانه اش بگذارم

و انبو دل تنگیم را

برایش بازگو کنم




تاریخ : جمعه 92/1/9 | 3:59 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
در روزگاری زندگی میکنم
پر از دردهای پیدا و پنهان
تنها سعی میکنم
در این لحظات بگردم و شادی را بیابم
شاید در کوچه ای دیده باشی
گل پرپر شده ای را
اما هرگز بر روی ان قدم نگذار
شاید قلبی را بشکنی
در روزگار تنهایی و ازدحام زندگی میکنم



  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری