سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 5:43 عصر | نویسنده : namaki

وفاداری یک زن زمانی معلوم میشود که مردش هیچ نداشته باشد..

وفاداری یک مرد زمانی معلوم میشود که همه چیز داشته باشد...




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 5:40 عصر | نویسنده : namaki

ســــه راه بیشتـــــر نــــــداری :

بـــــــا مــــــن باشـــــی ؛

یا بــــــا تـــــــــو باشــــــم ،

یا توافـــــــق کــــــنیم کـــــه باهــــــم باشیـــــم ...




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 5:28 عصر | نویسنده : namaki

دکتر نیستم

اما برایتان 10 دقیقه راه رفتن روی جدول کنار خیابان را تجویز میکنم!

تا بدانید تعادل چیز مهمی است  اما دیوانه بودن قشنگ تر است...

 





تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 2:45 عصر | نویسنده : namaki

در شهر صدای پای مردمانی است

که هم چنان که تو را می بوسند

طناب دار تو را می بافند

مردمانی که صادقانه دروغ میگویند

و عاشقانه خیانت میکنند

کاش دل ها

آن قدری پاک بود که

برای بیان دوستت دارم نیاز به قسم خوردن نبود...




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 2:41 عصر | نویسنده : namaki

کودک نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند و کودک نشنید

سپس کودک فریاد زد: خدایا با من حرف بزن

رعد در آسمان پیچید اما کودک نشنید

کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت: خدایا پس بگذار ببینمت

ستاره ای درخشید ولی کودک توجه نکرد

کودک فریاد زد: خدایا به من معجزه ای نشان بده

یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید

کودک با نا امیدی گریست و گفت: خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم که اینجایی

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد

ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت....




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 2:34 عصر | نویسنده : namaki

یک جفت تاس به دستم دادی و گفتی بریز

خندیدم به این بازی کودکانه ات

و تو گفتی بازی نیست و من باز خندیدم

ولی امروز که دیگر نیستی

تازه می فهمم که بازی نبود قمار زندگی بود که تو را از من گرفت!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 2:31 عصر | نویسنده : namaki

آمدنت را خوب یادم نیست

بی صدا آمدی بی آن که من بدانم

و بی اجازه ماندی بی آن که من بخواهم

اما اکنون که با ذره ذره ی وجودم ماندنت را تمنا میکنم

قصد سفر داری؟؟؟

ای مهمان نا خوانده ی قلبم

بمان

بمان که ماندنت را سخت دوست دارم!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 2:24 عصر | نویسنده : namaki

شاید از مد افتاده باشد

شاید دیگر اندازه ام نباشد

اما همچنان عطر خاطره میدهد

پیراهنی که روی شانه هایش اشک ریختی!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 2:20 عصر | نویسنده : namaki

دیروز با یک دسته گل امده بود دیدنم

با یک نگاه مهربان

همان نگاهی که سال ها ارزو داشتم

و از من دریغ میکرد

گریه گرد و گفت:

که دلش برایم تنگ شده است

ولی من فقط نگاهش کرده ام

وقتی رفت

سنگ قبرم از اشک هایش خیس شده بود




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 2:3 عصر | نویسنده : namaki

امشب تکلیف شبم یک چیز دیگر بود

چیزی به جز ریاضی.. هندسه.. ادبیات...

نه بابا آب میداد

نه مامان نان میداد

نه کبری تصمیم جدیدی برای زندگی اش میگرفت

امشب تکلیف شبم این بود

که یکبار بهت بگم:

دوستت دارم




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری