سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 1:59 عصر | نویسنده : namaki

زندگی دفتری از خاطره هاست

یک نفر در دل شب ..

یک نفر در دل خاک...

یک نفر همدم خوشبختی هاست

چشم تا باز کنیم

عمرمان میگذرد

ما همه همسفر و رهگذریم

آن چه باقیست فقط خوبی هاست..........گل تقدیم شما




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 1:56 عصر | نویسنده : namaki

این جا اسمان آبی است آن جا را نمیدانم

این جا شده است پاییز آن جا را نمیدانم

این جا فقط رنج است آن جا را نمیدانم

این جا دلتنگی است آن جا را نمیدانم....




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 1:54 عصر | نویسنده : namaki

دیدی که سخت نیست تنها .. بدون من

و صبح میشود شب ها.. بدون من

این نبض زندگی بی وقفه میزند

فرقی نمی کند با من.. بدون من

دیروز اگر چه سخت .. امروز هم گذشت

طوری نمیشود فردا بدون من!!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 11:52 صبح | نویسنده : namaki

گاهی وقت ها از نردبان بالا میرویم

تا دست های خدا را بگیریم

غافل از این که

خدا پایین ایستاده و نرده ها را محکم گرفته که ما نیفتیم!





تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 11:47 صبح | نویسنده : namaki

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد

صدای اب هرگز زیبا نخواهد بود!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 11:34 صبح | نویسنده : namaki

زندگی مثل پیانو است

دکمه های سیاه برای غم

و دکمه های سفید برای شادی ها

زمانی میتوان اهنگ زیبایی نواخت

که دکمه های سیاه و سفید را با هم فشار دهی!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 11:19 صبح | نویسنده : namaki

سوختم..

باران بزن

شاید تو خاموشم کنی

شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی

اه باران

من سراپای وجودم اتش است

پس بزن باران.... بزن...

شاید تو خاموشم کنی!!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 11:14 صبح | نویسنده : namaki

یادش بخیر

وقتی به دنیا امدم ان قدر شوکه شدم که تا دو ساعت گریه میکردم

و تا دو سال نتونستم حرف بزنم!!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 11:3 صبح | نویسنده : namaki
روزی لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که خیلی دوست داری منو ببینی؟اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت.
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیب های مجنون و رفت.
مجنون وقتی چشم بازکردخورشیدطلوع کرده بود آهی کشیدوگفت:ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم. فسرده و پریشون برگشت به شهر.
در راه یکی ازدوستانش اونودیدوپرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟! وقتی جریان راشنید باخوشحالی گفت:این که عالیه!  آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره!
دلیل اول اینکه: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار می شدی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری!
مجنون با ناراحتی سری تکان داد و گفت:نه! اون می خواسته بگه: تو عاشق نیستی! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد! تو رو چه به عاشقی؟
بهتره بری گردو بازی کنی...!



تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 10:58 صبح | نویسنده : namaki

دستت را بده تا از اتش بگذریم

ان هایی که سوختند تنها بودند!!




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری