سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 10:54 صبح | نویسنده : namaki

همه چیز را فروختم

جز ان صندلی که جای تو بود!!!

شاید ان روز که بر گشتی  خسته باشی!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 10:47 صبح | نویسنده : namaki

بازی روزگار را ببین

تو چشم میگذاری و من قایم میشوم

تو یکی دیگه را پیدا میکنی

و من برای همیشه گم میشوم!!




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 10:28 صبح | نویسنده : namaki

چقدر دزدین نگاه از چشمان تو لذت بخش است

گویی تیله ای از چشمم به دلم می افتد!

بانو!!

با مردی که تیله های بسیار دارد می ایی؟




تاریخ : سه شنبه 91/12/1 | 9:47 صبح | نویسنده : namaki

من خدا را دارم

کوله بارم بر دوش

سفری تا ته تنهایی محض

سازکم به من گفت:

هر کجا لرزیدی

از سفر ترسیدی

تو بگو از ته دل

من خدا را دارم!




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:32 عصر | نویسنده : namaki

برای خریدن عشق

هر کس هر چه داشت اورد

دیوانه هیچ نداشت و گریست..

گمان کردند که چون هیج ندارد میگرید

اما هیچ کس ندانست که قیمت عشق " اشک " است

 

 

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:28 عصر | نویسنده : namaki

روزی روزگاری اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند..

در روز موعود همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند

و تنها یک پسر با خودش چتر اورده بود

این یعنی ایمان!




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:20 عصر | نویسنده : namaki

روزی دروغ به حقیقت گفت:

مایلی با هم شنا کنیم؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و قبول کرد.

ان دو با هم به کنار ساحل رفتند

و حقیقت لباسش را در اورد

دروغ حیله گر لباس های او را پوشید

از ان روز به بعد همیشه حقیقت عریان و زشت است

و دروغ در لباس حقیقت زیبا و فریبنده!!

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:13 عصر | نویسنده : namaki

هنگامی که به دنیا میایی

همه میخندند در حالی که تو گریه میکنی

پس ای عزیز...

زندگی ات را چنان بگذران که در روز مرگ

در حالی که همه گریه میکنند

تو تنها کسی باشی که میخندی!!




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:7 عصر | نویسنده : namaki

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

برادرم گفت: چرا چتری با خودت نبردی؟

خواهرم گفت:چرا تا بند امدن باران صبر نکردی؟

پدرم با عصبانیت گفت:تنها وقتی سرما خوردی متوچه خواهی شد!

اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک میکرد گفت:باران احمق!

این است معنی مادر!




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:3 عصر | نویسنده : namaki

دختره از پسره پرسید: من خوشگلم؟

گفت: نه!

گفت: دوستم داری؟

گفت: نوچ!

گفت: اگر بمیرم برام گریه میکنی؟

گفت : اصلا!

دختره چشمانش پر از اشک شد و هیچی نگفت...

پسره بغلش کرد و گفت:

تو خوشگل نیستی زیباترین هستی

تو رو دوست ندارم چون عاشقتم

اگر تو بمیری برات گریه نمیکنم چون من هم می میرم...!




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری