کجا آرامیده ای مادر
بیدار شو
خاک شایسته مقام تو نیست
ببین دیدگان خیس و ناصبورش را
به عطش نشسته خاک
از شوری اشک هایش
دور از تو با چه کسی سخن بگوید
عزیزدردانه ات که غریب است
حتی با هوای آلوده این دنیا...
با دل هایی که ملتمسانه صدایش می زنند...
اما نمی خواهندش..
شهر را برای آمدنش یکسره آذین می بندند...
اما منتظرش نیستند که نیستند...
مولایمان می داند اما سکوت می کند...
دلگیر است اما دعایمان می کند...
می داند اگر سکوتش بشکند...
اگر به جای بیداریمان،عقوبت بخواهد لحظه ای زمانه پابرجا نخواهد ماند...
گریه می کند...
می سوزد در دنیایی که گرداگردش آتش است...
اما تحمل می کند...
با اینکه
نمی تواند نفس بگیرد از هوای این دنیا
که مالامال شده از نیرنگ آدم ها
برخیز از خواب طولانی ات مادر
دست هایش زخم بست از بس نوازش گفت مزارت را
کی به یاری اش می آیی
کی بر زخم های دلش مرهم می گذاری
خسته شد از بس تحمل کرد روزگاری را که از بد هم بدتر شده
برخیز و آرامش کن
مهدی ات را که غریب این زمانه شده، بیشتر ازحسن در روزگار خویش
مهدی ات را که از دار و ندار این دنیا ...
از میان این همه منتظر که آسیمه صدایش می زنند...
تنها مأمن و یاورش خاک است
خاک بقیع...
خاک نجف...
خاک کربلا...
یا فاطمه
چرا حاجت نمی گیریم از نماز های حاجتمان
چرا او نمی آید به لحظه های بی برکت ما
یا فاطمه
نکند تاب نیاورد
این راه و رسم رندانه زیستن ما را
کار دنیا از آلودگی گذشته است
یا زهرا
همه بد ها که مطرود بودند و قبیح و نهی
آنقدر خوب شده اند که بر سر قبیحانه تر شدنش
مسابقه می دهند و جایزه می گذارند
بگو بیاید این ویرانه را آباد کند
زود نیاید می سوزیم در آتشی که
خود برپا ساخته ایم
بگو بیاید این ویرانه را آباد کند
پرستوی سیاهپوش پیامبر
دل خسته ای از ندیدن پدر
نمی خواهی بمانی در میان مردم بی رحم این شهر
کوله بار سفر را مدت هاست بسته ای
بهانه می خواهی
برای جانانه جان سپردن
برای تا آخرین لحظه عشق
درد کشیدن
غریبانه رفتن
سپر بلا می پوشی تا بلاگردان علی باشی
علی که با شهامت و ایثار متولد شده
چه مدبرانه عشق را مدیون خود می کنی
چه عاشقانه ایستاده ای پشت در
با چنگ و دندان
به دفاع علی
مرحبا دخت پیامبر
ولی علی را تاب زخم تو نیست
تاب سوختن تو نیست
تاب نیست ببیند
دست نامحرمان نامردانه بر بوسه گاه پیامبر سیلی می زنند
فاطمه اش، امانت محمد (ص)
خم می شود
می افتد
با درد می جنگد
و باز نمی گذارد
دست دشمن به سویش دراز شود ...
می نشیند ذره ذره بغضی همیشگی در گلوگاه علی
می شکند دلش برای روزگاری فراتر از همیشه...
امانت پیامبر
علی نمی خواست حق امانت را این گونه ادا کند..
شمشیر زهرآگین دشمن زیر و رو کرد روح و جانش را
تا جبران کند تازیانه هایی را که وحشیانه بر جسمت نشست
علی با دلی شکسته و جسم و جانی خسته از زخم
به سوی تو بازگشت
نمی خواست دست خالی باشد در برابر رشادت های تو
تا شریک باشد مثل همیشه در درد های تو
یا زهرا ...
سالیان سال است
که غریبانه آرامیده ای در خاک
چون میدانستی جهان هرگز لایق زیارتت نمی شود
در امان ماند بارگاه غریبت از احاطه مردمان مرده پرست
تا خاک مقدست تنها تسلی بخش دل آل حیدر باشد
اما علی به تاوان غریبگی ات هنوز هم که تاریخ پا برجاست
در امان نیست از شر دشمنانی که دورش نشسته اند
هنوز ظالمانه ویران می کنند خانه اش را
و تو نیستی که نگذاری حرمت خانه اش با ورود گام های آلوده بشکند
خانه نمی خواهد سربلندی فاطمه جان
علی در دل تک تک شیعیان زیارتگاه دارد
همچنان که نام زیبای تو...
نماز سرگشتگی می خوانم...
معبود تویی و انگار من گم کرده ام رشته وصال را..
در کوتاه فرصت یاد تو...
لای روزمرگی ها قدم می زنم..
جواب حاضر می کنم برای سوال هایی که باید پاسخ بگویم...
و شاید مشتی دروغ سرهم می کنم
تا محکوم نشوم به تاوان قول هایی که خلاف کرده ام..
همه ذکرهایم ناقص ادا می شوند...
سجده هایم ناتمامند...
خدایا چگونه بگویم مرا ببخش
در حالی که همیشه همین بوده ام و هرگز نکوشیده ام برای شایستگی..
غربتم گرفته...
چگونه روزی دوباره رجوع کنم به مقصد تو..
میزبانم بودی همه عمر و بی دریغ نعمتم دادی
و من ناسپاسانه بهره بردم و شکر نگفتم..
تأمل نکردم بر این همه مهربانی..
تو نیز کم نشد از خوان رحمتت
فزون تر گشت وسعت داده هایت..
و من نالایق تر شدم
برای بندگی..
برای زندگی...
چگونه بگویم هیچگاه از بزرگی نام و از عظمت حضورت نترسیدم
دنبال دلم رفتم که کودکانه گرفتار رنگ و لعاب دنیا بود
در حالیکه راه مشخص بود و راهنما هم بود
گم کردم در تاب و تب خویش
وجدانم را
که خسته ام کرده بود با دلواپسی هایش
با ملامت هایش
دیریست که دیگر صدایش را نمی شنوم
نمی دانم از من جدا شده
یا مرگی سخت را تجربه کرد در درونم
آسمانی بس تاریک دارد دلم
آن که ابرها را کنار می زند تویی
ولی بگذار ببارد
این آسمان
تا شکاف برندارد از رعد خشم تو
تا چشمانش خیس واهمه نشود از شرم خویش
شسته نمی شود از گناه
نمی ترسد از مهربانی هایت
بگذار خیس بارانت شوم
بلرزم از هیبت معصیت خویش
خدایا
تقدیرم را دوباره بنویس...
نوروز جشن لحظه هایی است
که ترغیبت می کنند به تلاشی دوباره
در روزهای نو و
دست یافتن به فرصت هایی
که تاکنون تجربه نکرده ای
روز ها طولانی تر می شوند مادام
تا یاری ات کنند
در این فرصت ناب زمان کافی داشته باشی
نترسی از شب و شکست
و پیوسته با گام هایی راسخ به دل شب زدن را زندگی کنی
قدم هایت که می رسند به تابستان
به ثمر می نشینند آرزوهایت و تو شاهد این ماجرایی
و از عمق جان می بینی که برای حفظ این موفقیت ها
نمی توان کنار ایستاد و تنها به تماشا نشست
پرستاری می خواهد لحظه لحظه این شیرین کامی
پاییز فرصتی برای درنگ و تأمل در اختیارت می گذارد
نگاه می کنی در پی هر صعودی
ممکن است ریزش و سقوطی باشد
و در پس هر خرمی خزان و افتادگی
یاد می گیری مغرور نباشی
و خود را نمی بازی
چون پاییز آغاز تقلاست
و بهار با همه شکوفه هایش به اندازه راه رفتن
روی برگ های رنگارنگ پاییزی که زیر پا افتاده اند، زیبا نیست
زمستان سکوت می نشاند بر هر آنچه که تاکنون گذشت
و تو در این فرصت سرد و سفید
به خود و آنچه که تاکنون از سر گذرانده ای می اندیشی
و مقاومت می کنی در برابر انجماد اندیشه
و نمی گذاری پنجره های بسته زمستان
تو را از تماشای زندگی منع کند
چون فصل پنجمی در راهست
این فصل تمام امید زندگیست
و بهار به شوق او بهار می شود و شکوفنده
آن فصل پنجم تویی مولای آسمانی من
که زمین را به گردش وا می داری
و زمانه را به تکاپو
آن فصل تویی
که فرصت زندگی و بلوغ و اندیشیدن و شکست نخوردن را
در تمام لحظه های زندگی روانه می کنی
با تو مولا خزان ندارد زندگی
همه روزها روزهای اندیشه و تفکر است
تو بالای سر ایستاده ای که در هم و غم زندگی
یأس و ناامیدی بر قلب ها جاری نشود
تو همان فرصت زندگی دوباره ای
که همه اش خوشبختیست...
به وسعت سکوت این دقایق پریشانم
بهار را احساس نمی کنم
ای حجت دل ها
حس می کنم زندگی دارد کاملاً منقبض می شود
در هجوم این سرما
زمستان نشسته در آغوش گل ها
ردی از شکوفه ها نیست
اینجا بهار نمی آید اگر تو نیایی
از آخرین جمعه که گذشت
جدا کردم زندگی ام را از بند زمان
ساعت
تقویم
یک لحظه هم بی تو بهار نیست
بگو دیوانه ام من
بگو نمی فهمم معنی انتظار را
از آخرین جمعه که گذشت
یک قطره باران هم به زمین نیامد
چه بی برکت است این سال
من تولد تقویم را نمی خواستم
به زور قسمت و تقدیرآمدم به این سال نو
این بهار نو
که خالیست از حقیقت بهار
دلم آخرین جمعه را آنقدر طولانی می خواست
که تو بیایی
و جهان شکوفایی را با تو تجربه کند
اما دیر شد
هنوز غروب آن روز را باور نکرده ام
انگار دل من بود که غروبی سهمگین را تجربه کرد
و دیگر شب شد و
شب ماند...
تا امروز و این لحظه...
گوش هایم پر است از زمزمه آل یس
دلم کبوترانه پر می کشد به خاک آن وادی مقدس
که شاهد رکوع و سجود توست
جان می گیرد زمین به قوه لا اله الا الله تو
چه لحظه هاییست صبح این روزهایی که به خیالم
منتظر آمدنت مانده ام
دل زمانه به تکان می آید
از غصه اشک های تو
خون گریه می کنند ملائک از داغ دل ذریه زهرا
دوباره اسلام می آورند هر آنچه از جماد و نبات بر زمین زندگی می کنند
و شهادت می دهند که
تو حجت خدایی و تویی آغاز و انجام...
و من همچنان دلی دارم دور از تو
فارغ از غصه هایت
اندیشه هایت
و باز می پرسم
مولا جان کجایی که نمی بینمت
می دانم لایق واژه انتظار نیستم
چه بسی منتظرانی که دشمنانت خواهند شد...
تو می دانی جهان با این حجم منتظر کفاف برپایی عدالتت را نخواهد داد...
ببخش که دلگیرم
بی شک حق آن است که تو راضی باشی بر آن
و آن روز آفتابی
فرا خواهد رسید
در خیال من مردیست که بیشتر از خورشید می درخشد
و زمین از استحکام گام هایش می لرزد
دوباره عطر احمد و آوای حیدر
چه ابهتی دارد آن روز
و زمین چه مغرورانه مرور می کند
خاطرات گذشته اش را
دیگر دنیا چه کم دارد بعد از آمدنت؟
دیر نیا مولا
دلم می سوزد اگر نباشم و نبینمت
قلمم تکراری می نویسد
گم کرده واژه ها را
چه غربتی دارد این دست نوشت
کلمات یاری اش نمی کنند
ذره ذره وجودم دلتنگ و بی قرار توست
ولی نمی داند چگونه باید نوشت تا بدانی چه اندازه بی تو تنهاست
و چه اندازه دلگیر
مولایم
نسیم یادت بیشتر از همیشه می دمد این روزها
عطر فاطمه گرفته جای جای شهر
پر از بوی سیب و نرگس شده کوچه ها
بوی بهشت می دهد لحظه لحظه زندگی
حس می کنم
همین نزدیکی هستی
عطر حضورت را می شنوم
پیچیده لابلای همین بهار
که غم دارد
می بینی..
شکوفه ها با اکراه باز می شوند
انگار
می خواهند شریک تو باشند در عزای فاطمه
نمی دانم مولا
تبریک دارد این عید یا نه
دل نگرانم شادیهامان تو را غمگین کند
می ترسم این همه جنب و جوش
غافل کند ما را از دل تو
نمی توانم بنویسم مولا
دستانم قدرت ندارند..
برای یاری دلم..
برای گفتن حرف هایم با تو..
چه تقلایی می کنند لحظه ها برای شرمساری ام
کم آورده ام مولا
زیر دینت مانده ام
دقایقم پر شده از سوال
سوال هایی لاینحل... بی جواب
می شود یاری ام کنی؟
مولا خسته ام
نمی دانم بهار را باور کنم یا غمی را که لاجرم
قلب تو را می آزارد
خزان دردناک زهرا
خلق بهار مرا تنگ کرده...
نمی توانم شکفتن را باور کنم...
گرفتار مانده ام در خود
چگونه بگویم مولا
بهار من تویی..
که عجین گشته ای با خزانی ترین لحظه های من...
دستپاچه ام تقدیر
چه زود می نویسی قسمت ما را بر دفتر عمر
هنوز فرصت نکرده ام به عقب بازگردم
از نو بخوانمت
نمی دانم چگونه گذشتی با اینکه قصه عمر منی
هرچه بر قطر این دست نوشت افزوده می شود
عجولانه تر می نگاری
آرامتر عبور کن
این چنین که تو می روی نمی رسم به گرد پاهایت
گم کرده ام نقطه آغاز را
چقدر دو راهی...
چقدر بیم گم شدن...
اندکی فرصت خدایا
هنوز آماده نیستم برای بازگشت به وعده گاه نخستین
زودتر از این که به خود بیایم
شب می رسد
خسته می شوم
دوباره به خواب می روم
زمان را گم می کنم
خود را از دست می دهم
خیلی شب گذشته از این تقدیر
اندکی بیش نمانده به آخرین سطر ها
واهمه دارم خدایا
اندکی فرصت
کوله بارم خالیست
چگونه سفر به سوی تو را آغاز کنم
می ترسم بازبمانم
می ترسم نتوانم
یا اله العالمین
تو که غیاث المستغیثینی
در این کور راه به فریادم برس
قبل از آنکه دیر شود
عاری ام کن از گناه
بگذار بازگردم
عمر دنیا را نمی خواهم
می خواهم فقط لایق قرب و رضای تو شوم
نگذار اسیر خود بمانم
نجاتم بده از این پیله که نمی گذارد فراتر از خویش راببینم
مقصد من تویی بارالها
نظر نکن به فروخفتنم
لایقم کن
رسم پرواز را به جانم بیاموز
چه برقراری مؤذن
نشد صبحی دیر شود طنین خوش الله اکبرت
یا دمی دیرتر از لحظه قرار شهادت دهی به وحدانیت حق
چقدر آرام می گیرم هنگامی که فریاد می کنی نام عظیم محمد را
و علی را می خوانی و لبیک می گویی به ولایتش
شهر پر شده یکپارچه از ندای تو که راه رستگاری را نشان می دهی
عید را حال احساس می کنم
حال که آرامش در وجودم با نام الهی او بنیان می گیرد..
هم آوای تو شهادت می دهم
که خدایی جز او نیست
خدایی لایق مقام خداوندی
که تنها ذکر نامش تسکین دلهاست
چقدر بی نهایتی پروردگار من
کجا ایستاده ای که این چنین به من نزدیکی و من..
در جستجویت بی اراده آسمان را کنکاش می کنم؟
ابر ها را؟
سجده می کنم بر نام مقدست و در کنج خانه تو
در برابر قرآن کریمت
بلوغ زمین را جشن می گیرم
می شنوم صدایت را
حرفهایت را
در آیه هایی که بر لبانم جاریست
در آیه هایی
که هنرمندانه به تصویر کشیدی بر زمین
چه خدای عاشق و بی همتایی
که همیشه برای شنیدن حرف هایت وقت دارد
با خودت هم که حرف بزنی
خودش را می رساند
برای برآوردن آرزویت
شکر خدایا که بی همتایی
دیشب همه گفتند تاآمدن بهار تنها یک سلام به خورشید باقیست
نگاه کردم تا صبح به گذر زمان و منتظر ظهور آفتاب حضورت نشستم
زمان معنا می گرفت در این صبر عجولانه
در این انتظار آفتابی
هفت سین را به عشق حضورت دوباره چیدم
می دانم که عید می آیی و قرآن را باز می کنی
و استخاره می گیری برای تمام آدم ها
طلب آمرزش می کنی برای رفتگان این امت
و سعادت می خواهی برای بازماندگان
مولای من
عطر فاطمه دارد این بهار
نرسیده روزهای شادی
سیاهپوش می شوند دلها
و تو همراه تری امسال بیشتر از همیشه با ما
لای سبزه های هفت سین گل نرگس گذاشته ام
می دانم که تو دمادم به عشق زهرا نفس می کشی
می خواهم عطر نرگس بپیچد در تمام کوچه باغ این زندگی
قلب زمان در آستانه این تحول پیوسته می زند
فلک به دور زمین می چرخد
سالی دیگر به عمر طولانی زمین افزوده می شود
و همچنان منتظر قیام توست
مولا جان متحول کن حال ما را
آن دم که دستان تدبیراندیش خداوند
آخرین لحظه های زمستانی را به آینده پیوند می زند
و فرصت دوباره جاری می شود در شریان زندگی
در این لحظه ها که واژه ها بی اختیار به تقدیست نشسته اند
و هستی دعای فرجت را زمزمه می کند
دعاگویمان باش
تا به برکت دعای تو خوشبختی در زندگی مان سرازیر شود
و خوشبختی آن است که تو ما را قابل بدانی برای یاریت
و ما را بشناسی به عنوان چشم انتظارانت
و نگذاری که به بیراهه قدم بگذاریم
یا مولا دست های حاجتمان مثل همیشه به سوی تو دراز است
و تویی که این دست ها را به دست حق می رسانی
بهار این سال را به حضورت آراسته کن
.: Weblog Themes By Pichak :.