سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 4:38 عصر | نویسنده : nargesss

این روز ها که سوالی شده اند، بدجور اضطراب جواب دارم

یک چرا به بزرگی یک معما

 به دلشوره ام می کشد و ذهنم را می آزارد

گرفتار یک زندانم  و چه وحشتناک که این زندان به اندازه  دنیا وسیع است

یک زندان به وسعت همه خودم که

 دیدنی نیست

لجباز است

اصلاح شدنی نیست

هر چه می کنم

هر جا می روم

در خود خویش محبوسم

چه وحشتناک است که زندانی خودت باشی

و چه وحشتناک تر که از خودت هم فراری باشی

بیا این روز ها را دوباره بخوانیم

من و تو که آشنا با هر زبانی و مهربان با هر دلی؛

زندگی به تلخی زده

نه آسمان، آسمان بهاران پیشین است

نه زمین ردی از خرمی دارد

این جا خستگی بی هیچ تکاپویی در بدن خانه می کند

و هر چقدر که به خود استراحت می دهی به کسالت بدهکارتر می شوی

این جا بی آن که کسی آزارت دهد اشک می ریزی

و به ازای تمام کسانی که دلت را می شکنند عذاب وجدان داری

دلگیر نیستی

دلت گیر است

به هزاران بغض وا نشده

به هزاران سکوت که ناگفته مانده

حرف ها را نمی شنوی

دلت فقط به دنبال تفسیر ناگفته هاست

به دنبال تعبیر نگاه هایی که دوستانه نیست

جان من....

خورشید پنهان من...

بگو این همه که می بینم

این سختی ها که می پندارم در تمام بودنم نشسته

این واهمه ها که در جان طبیعت افتاده

این زمین بی رونق

این آسمان بی باران

این همه اصرار بر گناه

نخستین آیه هایی نیست که در دعای فرج تو خلاصه شده؟

مگر قرار نبود تو فریادرس ما باشی وقتی که از غصه به سر می آید جانمان

وقتی که زبان به شکوه باز می کنیم برای تو

این روز ها باران که رد میزند روی شیشه دیگر حالی نیست برای تماشا

جای لکه هایش فقط دلگیر می شوند

نور خورشید می شکند و هزار سو خم می شود

آفتاب هم راستی ندارد

بگو زندگی معکوس شده یا باور من دارد به خطا می رود؟

حس می کنم دل زمین آبستن غمی بی انتهاست

و تو که بعد از خدا غیاث المستغیثینی

بشنو که  فریاد می زنم الغوث الغوث الغوث

فقط کمی مانده که نقطه پایان بنشیند بر انتهای سطر صبرم

سرآغاز من...

 کی ظهورت آغاز می شود؟

 




تاریخ : شنبه 92/1/17 | 11:26 صبح | نویسنده : nargesss

آسمان دل نگران است برای جمعه ای که ماه ندارد

خورشید ره سپرده به خاموشی، ماه هم نیامد

ماه این شب ها، این شب های تلخ و بی ستاره

نشسته  کنج خانه غم ها به سوگ زهرا

باز کنید پنجره ها را

پشت در خانه فاتح خیبر آتش به پا کرده اند

بشنوید صدای سوختن را

دریابید ناله زهرا را

 خالی است از معجزه این شب ها

انگار همه چیز می خواهد به تنهایی

بی اذن خدا

 تکامل خود را در همین یک شب به انتها برساند...

خشکی که بیداد می کند ...

آتش که بلوا می کند...

تنهایی ...

استیصال...

غریبی..

بی یاوری...

همه می خواهند در این یک شب به حقیقت رسیده و جان واژه را ادا کنند

سخت بود روزگار علی بعد پرواز پر درد زهرا

سخت بود روزگار زینب و اسیری و غریبی

سخت بود دیدن این همه داغ، این همه سر بریده، این همه بی کسی

سخت بود هجرت به شهری که نامش مشهد است

و بوی کشته شدن به ناحق را نرسیده به آن احساس می کنی

سخت بود یتیمی در پنج سالگی

اما سخت تر از همه این است که تو وارث این همه داغ باشی و این همه تنهایی

نه مادر هست تا جان بدهد برای اشک هایت

نه زینب که در آغوش بگیرد بلا را و مصیبت را کمی آرام کند

نه حتی یک همزبان، یک یار که شبی را با تو سر کند

سخت است دیدن دنیایی که قرن هاست دارد می سوزد

سخت است سال ها تو تنها شاهد این حریق باشی و تنها کسی که یاری می خواهد

ولی هر چه فریاد می زنی، نباشد فریاد رسی

بگذار ببارد این شب ها چشمان ابر ها تا انتهای بغض

شاید سرد کند آتش این فاجعه را

شاید آرام کند وارث داغ فاطمه را




تاریخ : جمعه 92/1/16 | 3:42 عصر | نویسنده : nargesss

خداوندا

چه باران ها باراندی و شستی غبار ها و آلودگی ها را از پیکرمان

چه رشک ها دیدی از ما، حتی به درگاه خویش اما بخشیدی

چه توبه ها پذیرفتی به حرمت یک شب، یک لحظه، یک نام

چه دعاها که اجابت کردی بی آنکه محاسبه کنی لیاقتمان را

چه درد ها که تسکین دادی بی آنکه حقی طلب کنی

چه بی قراری ها که آرام کردی بی آنکه حتی یک قرار با تو باشد...

این روز ها که قصه آدم ها شده قصه گرگ و لباس یوسف...

این روز ها که خودمان در چاه درون خویش ضلالت می کشیم به دشمنی خویش...

این روز ها که آهنی شده دلهایمان

مانده ام تو به کدام بهانه با مایی و بی منت نعمتمان می دهی

مانده ام تو چرا نمی بری از ما

به جرم این همه بی وفایی...

این همه کفران نعمت...

این همه دشمنی...

اینجا در این دنیای کذا که جایی برای رویا نمی ماند

در این بن بست که جای نفس کشیدن نیست

در این جنگ سرد و بی پایان که معدوم می شود آرامش درون

در این روز ها که برای رسیدن به نامی که اعتباری ندارد پیش تو

دل ها این همه تنگ شده

خداوندا! از همیشه دلتنگ ترم ...

کاش زودتر به مقصد برسد کلاغ سرگردان آخر قصه ها...

تا همه ببینند انتهای این یکی بود و یکی نبود که غیر از تو هیچکس ندارد...

فقط تو می مانی که همه چیز دادی و ما که قصه را به بیراهه کشیدیم و ناتمام رها کردیم

تو با دستانی که به آخر رساند سخاوت را

ما با دو چشم که خیس خواهد ماند

از شرم ضلالت های خویش...




تاریخ : چهارشنبه 92/1/14 | 9:14 عصر | نویسنده : nargesss

همیشه قصه ها با نگاه آغاز می شوند و با نوع نگاه به انتها می رسند...

نگاه پنهان تو..

 قصه آغاز مرا نوشت و تعبیرم کرد

حضور تو مرا جان داد و به باور رساند

حضور تو که خورشیدی و جهان زیر سایه مژگان تو پا برجاست

دنیای ما

این قصه که زندگی دارد

این شروع که بی آمدن تو به انتها نمی رسد

این خوشبختی که بی ظهور تو

حقیقتش تلخکامیست

همچون حصاریست که مقابل حقیقت کشیده اند

حقیقت دنیا..

 چشمان تواند که جان می دهند به کائنات

بهانه می دهند برای زندگی

عشق

بودن

و خیالمان نیست ایستاده ایم پشت پنجره ای که نگاه توست

و این افق که زیبا به نظر می رسد آنست که تو برای ما خواسته ای

قصه ای که با تو آغاز شود بی شک یک فرصت بی انتهاست

انتهای قصه من نیز امیدیست آفتابی

نمی دانم از کی انتظار موعود تو

شد تمام آرزوی من...

صبر بر این انتظار شیرین دشوار است

هر چه می گذرد بیشتر محتاج حضورت می شوم...

احساس می کنم ناتمام تر می شوند روز ها ...

هر روز که غروب می کند بیشتر می اندیشم

به آخرین ایستگاه

به پایان قصه ام

که وعده میلاد برابری و عدالت است

می شود زودتر بیاید ان روز که ردی از حسرت در زندگی هیچکس نباشد؟

می شود تو بیایی و زودتر به خیر ختم شود کار دنیا

چقدر بخوانیم قصه اشک یتیم را

چقدر با خود بمانیم در تردید و گرفتار

روز ها به سختی می گذرند بر ما  که ...

نمی دانیم درست کدام است و اشتباه کدام

کجا سکوت کنیم و کجا دفاع...

کی شکسته می شود این آئینه که  از آن به تماشای تو نشسته ایم

کی باور حضور تو به حقیقت ظهور تو مبدل می شود؟

 




تاریخ : چهارشنبه 92/1/14 | 3:48 عصر | نویسنده : nargesss

 

خلوت و خاموش بود امروز خانه ات مادر بزرگ

بر عکس آن وقت ها...

که تو بودی و برای نشستن کنار تو دعوا بود...

دلم برای قصه هایت تنگ شده...

برای عطر سجاده ات...

برای دیدنت با چادر نماز زیبایت و دانه های تسبیح لای انگشتانت...

برای سین سبحان الله گفتن هایت که همیشه بلندتر ادا می کردی و مجذوبش می شدم...

آمده ام ببینمت اینجا...

خیلی وقت است که خانه ات دور شده از ما

سنگ سفید مزارت

کهنه و پر از جای پای غریبه ها شده...

دست می کشم بر مزارت...

به خیال نوازش گیسوان سپیدت...

برایت گلاب آورده ام...

یادت هست چقدر عطر و بویش را دوست داشتی؟

این عید بر عکس همیشه که تو گلاب می پاشیدی میان دستانمان..

من آمده ام خانه تو را لبریز از عطر گلاب کنم...

می شنوی حرف هایم را مادربزرگ خوبم؟

آنقدر هوایت را کرده بودم که با اجازه ات امروز

سجاده ات را باز کردم...

خانه پر شد پر از بوی تو

پر از بوی خاطرات شیرینت...

دوباره گل گذاشتم کنار مهر و تسبیحت...

می خواهم بپچید همیشه عطر یادگاری های پر برکت تو در خانه

بوی بهشت گرفته وجودم در چادر نماز تو

می بوسم سجاده ات را به هوای بوسیدن دست ها ی تو

دلم برایت خیلی تنگ است

کاش هنوز هم بودی

زود بود برای این که فقط خاطراتت برایمان یادگار بماند...




تاریخ : سه شنبه 92/1/13 | 12:46 عصر | نویسنده : nargesss

دلم دید پشت دیوار ایستاده ای

غرق سکوتی و چشمانت در فریاد

چه خوب شد هنوز راه دوری نرفته ای

همین جایی

نزدیک به من

دل نگران

خشمگین

هنوز آخرین حرف هایم مانده

هیچوقت نرسیدم به این جا

به گفتن این ناگفته ها

چه خوب این بار بیدارم و می بینمت...

بیداریم و هر دو می بینیم که تنهاییم...

تو با نگاه حرف می زنی و من از کلام تو به معنا می رسم

انگار به بن بست رسیده درکمان از هم

اگر بودی این دیوار نبود...

و اگر نبودی که چشمانت نگران دل من نبود..

چقدر عوض شده ایم من، تو، دنیا

هیچکس لب نمی جنباند

انگار صدای سکوت از مرگ عشق شیرین تر است

بار سفر بسته اند دلهامان

من می مانم این جا که خاطره هایمان مانده اند

تو اما برو تا فراموشی

باران میزند چشم هایم

آخرین جمله این بود که خاموش ماند در غوغای سکوت

این روزها روزهای انتهای منند...

چمدان های تو اما حاضرند مسافر عزیز من ...




تاریخ : دوشنبه 92/1/12 | 12:7 عصر | نویسنده : nargesss


ذوق و دلشوره ای عجیب دست و پای دلش را می لرزاند

قلبش آرام ندارد

روز بزرگیست برایش...

روز تولد پسرش ...

سال ها می شود او را ندیده

بغضی تلخ گلویش را می فشارد

خیلی منتظر شد امروز مثل آن موقع ها که هنوز کوچک بود

سراسیمه به داخل خانه بدود

و دست روی چشمان مادری بگذارد

که جز او کسی ندارد

و هیجان زده صدایش را کلفت کند

و بگوید اگر گفتی من کی ام؟

و او عاشقانه دستانش را بر لبانش بکشد و ببوسد

و بگوید تو تنها امید مادری

اشک که می رود از چشمانش

می خواهد نامه ای بنویسد برایش

انگشتر عقیقش را آرام می بوسد

دلبندم مادرت را ببخش؛ جز این چیزی ندارد که به تو هدیه بدهد

می بوسمش که اگر باز هم نیامدی به خیالم روزی بوسه ام به دست های تو برسد

نمی خواهد گلایه کند اما

می نویسد...

این جمعه که بیاید ششمین سالی که ندیدمت هم تمام می شود

این روز ها خوش نمی گذرد کنج این اتاق که پنجره هایش را با حصار بسته اند

این حصار ها زندان من شده اند

در آن امنیت ندارم

بغضم می گیرد

و قلبم گاه گاهی به شدت در مشت درد مچاله می شود

مادر فهمید تو به فکرش بوده ای که دلت خواست جایی باشد که غذا و دارو هایش  را سروقت به او می دهند

فهمید می ترسی او به خاطر نامنظم خوردن قرص هایش در خطر باشد

فهمید می خواهی اگر شب شد و اتفاقی افتاد خیالت راحت باشد وقت و بی وقت پرستار دارد

اما تو نمی دانی..

سهم عمر هر کس با تولدش به دست دادار ازل تعیین می شود

عمر من هم بند دارو و قرص و جای گرم و راحت نبود

فکر می کنم این قرص ها فقط زندگی ام را آنقدر به درازا می کشاند که از غصه ندیدنت جانم به لب برسد

تو نمی دانی...

در این زندان که از تو دورم

دغدغه هایم آرامش و رفاه نیست

چه کسی می گوید این جا با هم سن و سال هایم اگر مهجور بمانم، راحتم

چه کسی خبر دارد

مادرت هر شب از غصه و بغض اشک می ریزد

و از خدا می پرسد چه ظلمی در حق تو کرد که حتی از دیدنش امتناع می کنی؟

یعنی زندگی این روز ها خیلی با زندگی در روزگار ما تفاوت دارد

که حتی به قدر یک جمعه و یک سلام و احوالپرسی برای مادرهایی مثل من وقت نمی ماند؟

خیلی جاگیر و اهل بریز و بپاشیم که به این خانه غم انگیز تبعیدمان می کنید؟

تو از طبیعت این باغچه خوشت آمد و مرا به زیبایی اش دادی

اما تو نمی دانی..

گل های درون این باغچه برای آرامش روح من نیست

برای از دست ندادن امتیاز این سراست

برای آن که روانشناسان می گویند طبیعت آرامش روانی ام را بیشتر می کند

اما کجاست آرامشی که در غربت و دور از عزیزان وجود داشته باشد؟

اشتباه کردی پسرم

این جا لطف و ملایمتی در کار نیست

زندگی ات صرف نفس کشیدن های تلخت می شود

اشتباه کنی

برای مجازاتت

هم خودت

هم دلت را می شکنند

کسی باور نمی کند فراموشی هایت عمدی نیست

برای از یاد بردن غصه هایی که محال می دانستی روزی پا به زندگی ات بگذارند، به فراموشی پناه برده ای

خنده های تلخ تر از زهر این جماعت که حالی بدتر از من دارند جای دلخوشی نمی گذارد

راستی اگر این جا نبود کجا رهایم می کردی؟

می دانی امیدم دلم به وسعت زندگی درد دارد

کاش خبر می دادی به یکی

که دیگر در خاطرت نیست مادرت به امید دیدن تو نفس می کشد

می گفتی تصمیم گرفته ای هرگز نیایی تا زودتر به انتها برسد این عمر که هر لحظه اش شده لحظه احتضارم

.

.

.

به اینجا که می رسد هر چه در ذهنش نوشته بود خط می زند

نه برای این که سواد نوشتن ندارد

می ترسد حرف دلش در چشمان پر اشکش خانه کند

و بی صدا در صورتش فریاد شود

می ترسد شاید پسرش لااقل امروز به سراغش بیاید

پس بیخود نگذارد بعد از این همه سال زندگی اش تلخ شود

دوباره گریه اش می گیرد

آخر مادری  امیدش را

امروز از همیشه بیشتر دوست دارد

                                                          

 




تاریخ : یکشنبه 92/1/11 | 5:53 عصر | نویسنده : nargesss

 

یکی که باشی

همه چیز داری

در یک کلبه فقیرانه

با چهار فرزند کوچک

و طفلی در راه...

که مرد خانه برای تحمل گرسنگی سنگ به شکم می بندد...

و مادر...

از شرم نگاه معصومانه کودکانش

هنوز ماه به آسمان نیامده

آن ها را به خواب می سپارد

تا نبیند در نگاهشان ضعف و پریشانی را...

و پدر

سر خم نکند از شرم سفره خالی اش...

لقمه ای نان و آب هم که باشد...

آنقدر گشاده دستی که می بخشی به گرسنه ای...

مناعت طبعت اجازه نمی دهد حتی کسی از کودکانت گرسنه تر بماند...

یکی که باشی...

می شوی ماه جاودانه علی

پاره قلب پیامبر

سرور زنان عالم

یکی که باشی...

آنقدر بزرگی که زمین جایت نمی شود

مرگ را به بازی می گیری و یک قبیله مرد را شرمسار نام بلندت می کنی...

یکی که باشی...

 زهرای علی هستی

پشت دری که دشمن آتش به پا کرده می ایستی

سینه سپر می کنی تا مسمار در بشکافد قلبت را

تا در را شرمنده تاریخ کنی

واهمه ات نیست  نه از آتش، نه از تازیانه، نه از رفتن

آتش و تازیانه برای عشقبازیست و رفتن به منزله وصال پدر

نمی هراسی از نعره وظلم دشمن که تا آسمان خدا بی رحم است

می ایستی مردانه به پای علی

تا روی مردان زمانه را سیاه کنی

پهلویت می شکند ...

زانوانت خم می شود...

می افتی بر زمین...

تا اشک از چشمان شیرخدا بریزد و زمین زیر فشار دستانت آه بکشد

یکی که باشی...

علی را شرمنده خویش می سازی با بزرگواریت

یکی که باشی...

 نبودنت برای سیاهی روزگار علی کافیست

یکی که باشی...

عاشقت تو را شبانه به خاکی غریب می سپارد

تا برای ابد، تنها خودش عاشق وزائرت بماند

و برای همیشه از دست و نگاه نامحرمان درامان باشی

...

و آنکه نبود...

همه آن نامردمانی بودند که در خانه یار پیامبر را شکستند

و مجهول ماندند و محکوم به نبودن...

چون به ناحق لباس مردی به تن کردند...

یکی که باشی...

دیگر اسمی از آنکه نبود به زبان نمی آید...

و باقیبماند ...

 




تاریخ : شنبه 92/1/10 | 12:45 عصر | نویسنده : nargesss

سرت به بازی گرم شد نرگس

وقت نداری دیگر

فردا معلم تکالیف را نگاه می کند

چه بی خیال گذراندی این عید ها را

فرصت ها را

بجنب چیزی نمانده این شب هم سحر شود

رو به پایان است این اندک فرصت بودن هم

زودتر باید بنویسی و تمام کنی مشق های ناتمامت را

اما تو حتی گم کرده ای سرمشق هایت را

چقدر قلمت می شکند

چقدر پراشتباه می نویسد

پاک کن سیاهتر کرد دفترت را

کاغذ مچاله شد زیر فشار دستهایت

هاج و واج به چه نگاه می کنی

چند ورق سفید بیشتر نمانده به آخر

نه می توانی ورق تازه ای را آغاز کنی

نه وقتی برای جبران باقیست

آموزگارت این بار دیگر بهانه هایت را باور نمی کند

فرصت نخواهد داد عذر تازه ای بیاوری

دفتر عمرت را ببین

جای اشتباهاتت سیاه شده

هیچ پاک کنی نتوانست پاک کند لکه های این همه خطا را

چه می کنی فردا را که وقت تصحیح مشق هاست

این همه خط قرمز که معلم محکم و عصبانی کشید  بر نوشته هایت و

گلایه کرد از بی دقتی ات چرا افاقه نکرد؟

راستی درس هایی که باید حاضر می کردی یادت هست؟

حواست نبود معلم هستی چقدر سخت گیر است

جوابش را چه بگویی با این  دست نوشت کوچک که پر شده با این همه خطا

ندیده رویش گریه می کنی؟

تاب تنبیه داری نرگس؟

حق داری دست هایت بلرزد

تندتر بنویس

باید زودتر تمام کنی  کارهای نیمه کاره را

تا می توانی بجنب

این چند ورق که تمام شود

تنها تو می مانی و او

که عمری فقط نگاه کرد بازی ها و سر به هوایی هایت را

آفتاب را از چشمانت گرفت

بر سرت غرید با خروش ابر­ها

آسمان را گریاند

زمین را زیر لگد های باران سراسر دلهره ساخت

گل ها جان دادند زیر تازیانه باران

و زمین مسکوت و غمگین نگاه کرد به امتداد سرکشی هایت

و با خود ماند تا کی  باید تاوان غفلت تو را پس دهد؟

فردا که بیاید دیگر ابر وباران را واسطه نمی کند برای هوشیاری ات

باید خود را آماده کنی برای گلایه های زمین

شکایت بلند بالای ابرها

نگاه او همیشه دیده تو را که به خود مشغولی

نه به درس هایت

نه به انجام تکالیفت

جای عذر و بهانه نیست

زودتر دستی بکش به سر و گوش دفترت

تو را تاب خشم او نیست نرگس




تاریخ : پنج شنبه 92/1/8 | 9:2 عصر | نویسنده : nargesss

 

دلت تنگ تنگ است و تمام زمانه سنگ

آری؟

کسی باور نمی کند تو دل داشته باشی؟

چه به این که این همه دلخسته باشی؟

خار شده اند به تنت شکوفه ها؟

چمن ها؟

رخت و لباس تازه آزارت می دهد؟

دست هایت بند کجاست زمین؟

چرا وانمی شکافی این کلاف پیچیده سرخوشی را ازقامتت

چشمانت چه امیدوارانه نگاه می کنند

به آسمانی که خساست می کند این روز ها باران را

لبانت زخم بسته از عطش

من می دانم چه می خواهی

تو کربلا را مرور می کنی

جای پاهای دردانه زهرا را

می خواهی زخم های دلت باز هم بازتر شوند

از عطش

آنقدر که تمام دنیا یکباره فرو بریزد.

امید داری

شاید از انفجار تو

دلی بلرزد

شاید یکی به هوای باران

به هوای طفل تشنه اش که بی جان شده

به زمین بیفتد و بو بکشد جای پای او را

و یادش بیفتد این زمین

به منت قدم های او پابرجاست

خسته شده ای از بس

سینه ات بوده گهواره آدم هایی که ...

من هم یکی از آن هایم..

یکی از آن ها که از این عشق پابرجایند و

جاهلانه کتمان می کنند حقیقت بودن خویش را...

می دانم چرا این چنین مجنونی و گم کرده ای از شادی غمت را

زمانه کارد را به استخوانت رسانده

این سوخته لب ماندن از عطش گواراتر است

تو زائر لحظه لحظه حضور مسافر غریب فاطمه ای

جای قدم هایش مانده بر چشمان تو

نمی خواهی باران ببارد

مبادا جای ناز قدمهایش را بشوید

نمی خواهی شمیم حضورش از خاطر دلت برود

می دانم زمین

چه عشقی می کنی وقتی او می نشیند در برت و

دست به دعا بر می دارد

تو از آسمان بالاتری

وقتی که پیشانی او ساییده می شود بر تو برای ستایش خدا

خوش به حالت زمین ...

کاش من هم به اندازه تو خاک بودم

 




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری