تاریخ : سه شنبه 91/12/29 | 11:24 صبح | نویسنده : nargesss

 

هنوز هستم

با همه خستگی ها

در هیاهوی باران برای شستن غبار پارسال از قامت دل آدم ها

در کنار لبخند زیبای گل های باغچه به اشتیاق حضوری دوباره

کنار عطر علف های سبز و تازه

که همیشه مزاحم بودند و هرز خوانده می شدند

اما حال برای استقبال از بهار باید پیرایش شوند

تاعطرشان بپیچد لابلای گل هایی که زیبایند

و تا نباشند بهار وجهه خود را حفظ نمی کند

بی آن که بخواهم لذت می برم

از راه رفتن های آرام کنار میادین شهر

از دیدن گل های رنگانگ که کنار دست باغچه بان خوابیده اند و

آزمندانه زمین را نفس می کشند

و خوب می بینم ...

زندگی با همه تکراری هایش هنوز هم تپش دارد   

هیچگاه گل ها از پژمردگی زمستانه و محو شدن در اندکی زمان

مرگ را به زندگی ترجیح نداده اند

و چه جالب که عطر علف های هرز نمود بهار می شود

و تو سرمستانه بوشان را به مشام می کشی و شمیم عید را احساس می کنی

مجسمه ای که در میدان ولی عصر شهر دستهایش به سوی آسمان دراز است

گویی که می خواهد خدا را در آغوش بگیرد

چه حسی می دهد نفس کشیدن زیر باران

عشق را باور می کنی و می بینی

عجب آموزگار بی نظیریست خداوند

حیات می دهد جسم گلهایی به چه زیبایی را که مرده اند

چگونه جلال و عزت می بخشد

علف های ناچیز را که شکست خورده اند در نگاه آدمها..

تا باور کنی زندگی پر از ارج و ارزش می شود

روزگاری برای آدم هایی که شاید در نگاه ما دیدنی نباشند

و بیاموزی

خداوند هر آنچه که آفریده دوست دارد و نگاهش چه عاشقانه است به آن ها

باور می کنی

لمس آغوش خداوند نزدیک است

باور می کنی

زندگی با همه خوب و بدش

تنها مقدمه ایست برای درک ارزش زیبایی ها و کسب لیاقت

باور می کنی باران اعجاز خداوند است

گاهگاهی لازم است برای رفع خستگی

جای انگشتانش را روی گونه هایت لمس کنی

تا دوباره باور کنی هنوز هم هستم

و خدایی دارم که سخاوتمندانه به تماشای تکاملم نشسته..

و منتظر برای وصلی روشن...

 




تاریخ : یکشنبه 91/12/27 | 9:35 عصر | نویسنده : nargesss

 

هفت سین من امسال

فقط یک سین دارد و آن هم آرزوی سلامت آن سید طاهاست

سبزه ها را به امید آمدنش گره خواهم زد

و آرام آرزویم را به امواج دریا خواهم سپرد

امیدم آن است

در آن نقطه که افق و آب درهم تلاقی می یابند

صدای آرزویم در گوش آسمان بپیچد

و خود خدا گره از آرزویم بازکند

و بیاید روزی از جمعه های همین سال

که تو باشی و من کمترین در رکاب تو یا مولا

 

 




تاریخ : یکشنبه 91/12/27 | 9:17 عصر | نویسنده : nargesss

 

خدایا در این دمادم که زمان آرام و خاموشانه دست خود را به تحول می سپارد

و زمین سرمست لالایی تدبیر تو به بلوغ می رسد

قلبم را تازه کن به قوه اراده ات

سالی که گذشت کم آکنده نبود به خطا و اشتباه

زیاد بچه نبودم که بگویم بچگی کردم

از سن خامی هم گذشته ام نه جوانی هم نکرده ام

بازنگاهم دار از این اختیار و انتخاب که جز سرکشی و عصیان مرا به راهی نکشانده

همیشه باخته از همه کس و درمانده از همه جا

خجل مانده از بخشش بیکران تو و بیهوده گریبان قسمت را گرفته

خودش می داند که به خود باخته و در دادگاه عدل تو خاموش و اسیر و در زنجیر است

خدایا واهمه دارم از روزی که مقابلت می ایستم

و تنها می توانم بگویم که چقدر شرمسارم از تو

نمی دانم چگونه جواب این همه لطف و فرصت را می توان داد

می دانم این اشتباهات مستحق مجازاتند...

و می دانم بسیار ضعیف و رنجور و ناتوانم در برابر خشم تو...

خدایا می دانم تو همچنان که زندگی را در رگ های خشکیده زمین جریان دادی

به تن پرگناه من نیز فرصت تازه شدن می دهی

همه جا زمزمه است که بهاری دیگر چند روز دیگر خواهد رسید

و من به لطف تو هنوز زنده ام

دوباره پای هفت سین خواهم نشست

و در آن دم که درهای رحمتت به روی خلق باز می شود

و فرصت تجلی و بخششی دوباره به انسان عطا می شود

خاضعانه به سجده خواهم افتاد و

عاشقانه خواهمت خواند

بنده ات جز تو کسی ندارد

تو پناهش باش

 

 




تاریخ : شنبه 91/12/26 | 8:47 عصر | نویسنده : nargesss

 

هرگاه با لبخند به زندگی نگاه می کنم

دل نوشته هایم رنگ شادی و امید می گیرند

بهتر می بینم که هنوز سهمی دارم در جغرافیای هستی

و فرصتی برای زیستن

تازه می شود هوای دلم

آنقدر خوب می شود حالم که دوست دارم پرواز کنم

تا انتهای آسمان

و از نزدیک ترین فاصله با خداوند سخن بگویم

با خدایی که همیشه هست

خدایی که همیشه فراموشش کرده ام مگر وقت نیاز...

خدایی که اگر صادقانه یادش کنم

آرامشی دلنشین نثار همه وجودم می شود...

روزگار دلم برایت می سوزد که همه می گویند بد شده ای

تو بد نشده ای نگاه آدمهاست که تو را بد می بیند

اشتباه می کنند تو را بی رحم و نامرد می خوانند

آنچه که بد شده مرام آدم هاست

نباید تو را سیاه دید و تقدیر را تنگ نظر خواند

لحظه ای کافیست برای تفکر

برای آن که گمشده های خویش را دوباره پیدا کنیم

چقدر پیچیده شدم یکباره

آنقدر که خود را به راحتی در رازهای درونم گم می کنم

انگارعوض شده ام

یکی دیگر شده ام که حتی در آئینه هم به زور خود را می شناسم

من وجود من در آرزوهای دور و درازم که در شأن من نبود تحلیل یافت

اگر گیر می کنم..

سکوت می کنم..

و گاه توان رفتن از پاهایم سلب می شود و بی اراده می ایستم..

گیج می مانم و نمی دانم چه شده...

ایراد به زمانه نیست

من خودم رشته عشق حق را در تبانی با عشق های پوشالی تباه کردم

ملامتت نمی کنم زمانه

تو خوب دوام آوردی با هزاران هزار انسان مانند من

 که نتوانستند بر عشق خویش برقرار بمانند

ما خودمان بد شدیم با صاحب زمانه

او به حال خودمان گذاشت ما را

عیب ها و نقص هایمان را از همگان پنهان نمود

ما هم به اشتباه گناهانمان را نوشتیم پای تقدیر

یادمان رفت روز حسابی هم هست...

نمی شود بی وقفه شاد ماند..

برای اندیشیدن به جبران شاید فرصت چندانی نمانده باشد...

 

 

 




تاریخ : شنبه 91/12/26 | 10:17 صبح | نویسنده : nargesss

 

وقتی دلم خسته می شود، تنها تویی که مخاطب دل نوشته هایم می شوی

چقدر صبوری که تحمل می کنی مرا با این همه گناه

چقدر عادلی که نمی گذاری کسی ببیند عیب هایم را

نمی گذاری تضعیف شوم در بین مردمی که بهترند از من

در بین مردمی که دستاویز می خواهند برای به زمین زدنم

می دانی هیچ کس تحمل یکی چون مرا ندارند

باز هم بین خودمان باشد

خدایا حتی خودم هم حاضر نیستم آدمی مثل خودم را بپذیرم

تنها تویی که با مهربانی پناهم می دهی

دلم شرمسارانه بند آن لحظه ایست که استغفار می کنم و تو با خوشحالی می پذیری

آسمان و زمین می گویند

که این بنده باز هم خطا می کند، خدایا فرصتش نده

               اما تو ترحم می کنی بر من و می گویی او که جز من کسی ندارد

اگر وابگذارمش به کدام سو برود

باز فرصت پاک بودن را نثارم می کنی

 در حریم امن خود جایم می دهی و نمی گذاری زندگی تلخ شود برایم

نمی گذاری آرزو­هایم به یأس برسند

 می گذاری باز آرام باشم، زندگی کنم و زیر آسمان تو از زنده بودن لذت ببرم

و در این فرصت دوباره باز هم من

افسانه می نگارم با خوشبختی های پوشالی

دوباره به دنبال طمع خویش

به هر راه قدم می گذارم

جز آن مسیری که تو برای سعادتم نشانه کرده ای

خداوندا چقدر سخاوتمندی

که می بینی با خطا­هایم حسابی عجین شده ام و با این حال

اجازه می دهی به روحم باز بیداری را تجربه کند

وامید داشته باشم برای جبران...

هرگز نفهمیدم

این همه بهار پیاپی و این همه فرصت زندگی دوباره

برای چیست؟

مثل همیشه دیر به خود آمدم

سیصد و شصت و پنج روز دیگر هم تمام شد...

 

 

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 91/12/24 | 12:10 عصر | نویسنده : nargesss

 بزرگترین مرد عالمی و مخاطب کوچکترین بنده خدا شده ای

مولای من ببخش جسارت می کنم

نرگس بی شما آرام ندارد...

جز شما کسی ندارد که این چنین صبورانه به پای درد دل هایش بنشیند

اخم نکند...

 نرنجد...

بداند غفلتم از سادگیست...

مرا ببخشد و هرگز تنهایم نگذارد...

ببخشید مرا مولا

جسارت می کنم میان حرف هایم

ببخشید که مدام شکوه می کنم از نیامدنتان

می دانم دنیا باید برای حضور شما آماده شود تا بیایید

می دانم خداوند اجازه نمی دهد مردی از تبار احمد

ظهور کند در میان مردمی که قدر حضورش را نمی دانند

اگر می دانستیم که دنیا را این چنین

صرف خودخواهی هایمان نمی کردیم

نامش را گذاشته ایم زندگی

ولی زندگی آن نیست که از تو و خداوند و قرآن جدا باشیم

و به هر چیز برسیم جز حساب آخرتمان

کاش دست خالی بودیم در آخرت ولی

دستمان گیر گناه و آلودگی نبود

این دست ها و  این چشم ها،

این تک تک جوارح که باید گواهمان باشند در روز جزا

مولای من می دانم که سر افکنده خواهند ماند

از اینکه عمری در رکاب من بوده اند

آن چه از پیش فرستادیم برای روز عقبی

فقط شیطان را به کامش رساند...

پیروز شد در نبرد با آدم

ولی خدای مهربان و آمرزنده ام

من نمی خواهم زندگی ام به کام ابلیس بگذرد

نمی خواهم روز حساب

آنچه از عشق خدایی که در وجودم نهادی

آنقدر سیاه و چرکین شده باشد

که فرشتگان وا بمانند این چیست که برایت از دنیای خویش آورده ام

خدایا استغفار می کنم به درگاهت

به نماز حجتت ما را ببخش...

مولای من

می دانم نزدیک کعبه ای و وقت نمازت نزدیک شده

کاش با تو یکی می شد لحظه های تسبیح و سجده هایمان

چقدر زیباست لحظه ای که بانگ تکبیرت در گوش ملائک می پیچد

 التماس دعا مولا

جز تو کسی نداریم که سعادت ما را از جان و دل بخواهد

 خیلی دعا کن برایمان

 

 




تاریخ : پنج شنبه 91/12/24 | 8:51 صبح | نویسنده : nargesss

 

ثانیه ها می شود آرام تر؟!!!

به کورس نشسته اید انگار بر سر اتمام این زندگی

تا می آیم آسمان را بجویم

ابر می آورید و تاریک می شوید

نمی دانم برای چه...

می خواهید امید روشنی را که در تمام زندگی با من بود به سایه بنشانید؟

می دانم بسیار حقیر­تر از آنم که در پی نشانه های او باشم

آن هم با این چشمان ظاهر بین...

اما دلم از تکاپوی بهار و از پیاپی آمدن و رفتن این فصول

دلواپس است

چقدر زود مرا به اینجا کشاندید

به آخرین لحظه ها

شاید این روزها نزدیک پایان عمر من باشد اما

دنیا تا او نیاید به پایان نمی رسد...

و همین آرام و صبورم می کند...

نمی دانم

شاید شتاب می کنید

که زودتر به او برسید...

به لحظاتی که دیگر کسی بدی آدم ها را به پای زمانه نمی نویسد

به ثانیه هایی که روزگار مست عطر آل عبدالله و شور حسینی شود

شاید شما هم از انتظار خسته اید

انگار تمام هستی یک سر عاشقانه چشم انتظار و غرق التهاب آمدنت هستند

نمی دانم...

یک جوری شده زندگی...

مثل جسمی که روح ندارد

مثل رودخانه ای که جریان ندارد

مثل آفتابی که رمق ندارد

مولا جانم

 تو را کم دارد این زندگی...

مصرع آخر شعر هستی تویی...

تا نیایی این عمر معنا نمی گیرد

 

 




تاریخ : سه شنبه 91/12/22 | 9:10 عصر | نویسنده : nargesss


می نویسم برای روزگاری که نیستم..

برای روزهایی که جز یک کفن و قدری خاک که با تمام توان در برم گرفته

دارایی و جایی ندارم

می نویسم برای تو که امشب میهمان سرزمین منی

نمی دانم کدام گوشه صحن این حرم نشسته ای

ولی می دانم عاشق ترین مرد خدایی

برای تو می نویسم

که لحظه ای فراموش نکردی رسالتت را

جمعه ای نشد که سر نزنی به وادی الوداع حسین و تجدید عهد نکنی با او..

یابن الزهرا

برای تو می نویسم که بهترین مرد خدایی

آغاز کلام سلام است

پس

سلامی از جان و دل وصیت می کنم برای لحظه لحظه هایی که زنده ام

و پس از مرگم تا مادامی که قیامت بر پا شود و حشر و حساب فرا رسد

در دمادمی که قرار می گیرم در حضور خداوند،

در محضر زهرای اطهر

در حضور مولای قلبم علی

که شیعه اویم و آرزو دارم مرا بپذیرد به کنیزی و کوچکی

یا مولا یادتان باشد چهل صبح با نام خدا عهد بستیم

که اگر آن جمعه با شکوه که به حضورت نورانی می شود

حاضر نبودم و دستانم از دنیا کوتاه بود

از گور برخیزم و حاضر شوم در خدمتت.

مولای من

نرگس دلش می خواهد سرباز شما شود

سرباز کوچک شما

یادتان باشد هر چه صدا زدم نیامدی

اما شک ندارم که آمدنت دور نیست

می آیی و می دانم دیر هم شود باز

وعده داریم که ببینم روی ماهت را گل نرگس

وعده داریم که مرا سرباز خود کنی

با همین جان ناقابل و همین دستان کوچک

که پر از عشق است به تو و پر از یقین که تو عهدت را خلاف نمی کنی...

 

 




تاریخ : سه شنبه 91/12/22 | 3:58 عصر | نویسنده : nargesss

 

 

 

صدای شکستن در دوباره به گوش می رسد...

بوی آتش و دود می آید..

داریم لگد می زنیم بر دری که فاطمه پشتش ایستاده...

داریم به آتش می کشیم دوباره خانه زهرا را

دنیا را پر کردیم از بدعتهایمان

به نام شریعت گناه کردیم

به نام حقیقت دروغ گفتیم

هر چه خوشمان آمد آیینمان شد

سیاه کردیم روی دنیا را با خداپرستیمان

ابلیس دست تسلیم بالا گرفته

این روز ها او بیشتر باید مراقب باشد که نیفتد به دام انسان

ملائک گریه می کنند

بر حال ما...

یا زهرا

نام علی را ورد زبان ساختیم تا دروغ هایمان را باور کنند

گوشه گرفتیم و عزلت گزیدیم

تا گمان کنند منتظریم

نه منتظر ماندیم، نه مسلمان

اسلام را خجالت دادیم با مسلمانیمان

چه کار می کنیم

گناهان تازه را می بینیم و سر تکان می دهیم...

که همین را کم داشتیم؟

و به همین سادگی عادت می کنیم؟

یابن الزهرا..

امشب که میهمان مایی

دعا کن بر حال زارمان

دنیامان که رفت به همین سادگی

با پله پله ترقی به افول

با پا گذاشتن بر حق هزاران بی گناه

که شاید از حق خود خبر هم نداشته باشند

تو ضامن آخرتمان باش

بیا

نگذار بیش از این سقوط کنیم


 

 




تاریخ : یکشنبه 91/12/20 | 9:55 عصر | نویسنده : nargesss

 

خداوندا

حکمتت زیباست...

چه زیبا معجزه می کنی و چه طنازانه تلنگر می زنی به دل هستی

می دانم اگر گاهی پایم به سنگی گیر می کند و لنگ می مانم

از آن است که می خواهی به یادت بیفتم

دلت می خواهد اشک به چشمانم بیاید و رقت اشک ها

دلم را زلال سازد

می خواهی زمین گیر دنیا نشوم

گاهگداری به آسمان نگاه کنم و تو را در لبخند خورشید و طراوت ماه جستجو کنم

بنده ات را خوب می شناسی

می دانی سر که بر خیزانم گلایه می کنم

همه اش سوالم چراست؟

چرا این نشد؟؟؟ ... چرا آن نشد؟؟؟...

خدایا خسته ای از من! می دانم بنده بدی بودم..

مهربان این بار دیگر نمی گویم چرا...

می خواهم از عمق جان تو را سپاس بگویم...

می دانم اگر زانوانم زخم برداشت و خم شدم

تو خواستی که به خودم بیایم و سبحانیت را شهادت دهم

تو خواستی بنده خویش نشوم و حمد تو را به جای آورم

خدایا سپاست می گویم که پایم تاب نیاورد در اشتباه

خوشحالم که به زمینم زدی...

خوب دیدم که زمین و هر چه روییدنیست دم به دم شکرانه حیات به جا می آورند

و من مغرورانه قدم بر زندگیشان می گذارم

و عصیان می کنم بر تو که پروردگار منی

خدایا خوشحالم

که با زلال بارانت از عمق خاک نگاهم را به آسمان می کشی

در آن دمدمه های نیاز که دل می برم

تازیانه می زنی بر من

با رگباری که سرشار است از عطوفت

آری می دانم تنها پناهم

تو همیشه با منی و محال است لحظه ای

از من که دم به دم از تو غافلم غفلت کنی

خدایا سپاس

چقدر بی نظیری

چقدر مهربانی

سپاس

 

 




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری