ببین تب کرده دنیا
سرش سیاهی می رود
دلش چه بی قرار می تپد
صدای نفس های سنگینش رنج آور شده...
می شود بیایی و بیدارش کنی؟
بگذاری بخوابد می میرد وجدان آدم ها
تکانش می دهی محکم؟
محکم تر از این نازنین
آرام باشی بیش از این درگیر کابوس می گردد خواب این دنیا
ببین هذیان و وهمش را
ببین دردانه زهرا
ببین از نسل کوروشیم
ولی این گونه خاموشیم
نمی دانم چرا از یاد بردیم
اصالت های ایران را
نمی دانم چرا
چرخ دوار زمان
از بیخ و بن برکند پیوندها را
ببین دردانه زهرا
که کوروش هم دلخون است از ما
بیا دردانه زهرا
بیا و باطل کن
جادوی خواب را از چشمان این دنیا
سلام...
سلام ماه فاطمه
جمعه گذشت و باز رفتی...
محاکمه و ترس برپاست در وجودم
در وجود پر گناهم که تمنای حضورت را دارد و
از قافله عشقت بازمانده...
دلم می ترسد
جمعه ها دارند تمام می شوند
برگ های عمر یک یه یک فرو می ریزند
چیزی نمانده به آخرین روز های این سال
دارد خزان می گیرد امید هایم را
هوای دلم سرد و سنگین شده
سکوت نشسته در قلبم
مثل روزهایی که برف در شهری خاموش و بی کودک بنشیند..
دلم هیاهوی آمدنت را می خواهد یا مولا
صدای غرش شمشیرت را
برق نگاه آفتابیت را
مولا کی قرار است این زمستان به سر آید؟
کی خورشید حضورت این دنیا را گرم و روشن می سازد؟
می ترسم اگر از این دیرتر شود
نتوانم به صف عاشقانت برسم
پشت تو بایستم و مست از بانگ تکبیرت
بزرگی خداوند و رسالت محمد و ولایت علی را شهادت دهم...
یا مولا
می ترسم از آنچه تقدیر نوشته برای تو...
می ترسم هوای آلوده این شهر
نگذارد بمانی کنارمان
گاهی دلم از شوق آمدنت لبریز است،
گاه از نیامدنت کشتی طوفان زده را می مانم و
گاه مولا...
می ترسم بیایی و
زهراب نامردمان گلویت را شرحه شرحه سازد
یا مولا
کاش مرا به عنوان فداییت قبول می کردی
کوچکم مولا ولی
دلم رسم عشق را می داند
اهل وفایم مولا..
عاشق عباسم
دلم پر می کشد برای لمس لوای او...
دلمان خواب رفت...
جا ماندیم از نماز صبح..
آفتاب دمید
نه رسیدیم به دعای ندبه
نه رسیدیم به عهد روز آخر
در چهلمین روز جا ماندیم
چه شد که این آخر کار
عهدمان خراب شد؟
نرسیدیم که بیعت کنیم با تو
آقا نگو که غربالمان کردی
نگو که امتحان بد پس دادیم...
نگو که رد شدیم
نگو که جا ماندیم
تو را به فاطمه..
نگو که دعوتت کردیم و جایت گذاشتیم...
نگو به چشمانت آشناست این رفاقت های نیمه راه
نگو سماجت کوفیانه کردیم
...
آفتاب از رمق افتاد...
کجا می روی ماه فاطمه ؟؟؟
دیگر طاقت نیست تا جمعه ای دیگر...
آن که خواب غفلت این چشم ها را آشفته می سازد
تویی...
نرو گل زهرا...
کجا می روی این هفته ها را
به خرابه های شام..
گله می بری از ما؟
شرم مولا... شرم مولا
شکست عهدمان اما نمکدان سفره فاطمه را نشکستیم
بمان و عتاب کن ما را
نرو تا جمعه دیگر دل تاب ندارد...
و با نام حق نوشت قصه را
و با عشق آغاز کرد
لحظه اوج تاریخ را...
قافله ای عزم کرد به سوی قبله گاه مقدسش
و عزلت گزید
آنگاه خالصانه و پر از تمنا
از خداوند یاری خواست...
با سری به زیر
نالید از جرم و معصیتش
نالید و در اوج معصومیت استغفار کرد...
آنگاه لباس شهادت بر تن کرد و رفت ...
در یک روز و نصف
مشق عشقی نوشت که به جهان عبرت شد...
دنیا ماند و یک دشت خونین به نام کرب و بلا...
از تمام این دشت و این جنگ
نامی ماند به عظمت حسین
عنوانی به بلندای اسارت
و دل خونبار زینب...
علمی ماند یادگاری و
یک مرد از نسل خورشید
که دورتر ایستاده از ما
و انتظار می کشد روزی را
که اذن ظهورش دهند...
اللّهم اکشف هذه الغمّة عن هذه الامّة بحضوره
و عجّل لنا ظهوره
إنّهم یرونه بعیداً ونراه قریباً
برحمتک یا ارحم الراحمین
شمارش معکوس لحظه ها آغاز شده
چیزی نمانده تا فردا
العجل العجل یا مولای صاحب الزمان
العجل العجل یا مولای صاحب الزمان
چه رازیست که باران تو می باری و
خورشید از پشت ابرها نور افشانی می کند
هستی همه اشارت می زنند به آمدنت
مولا نمی توانم باور کنم این جا نباشی
زیر این آسمان
پشت ابر این چشم ها که نم نم می زنند و دل خسته می بارند و
دیدارت را طلب می کنند
مولا نمی توانم باور کنم دورتر از این باشی به من
دورتر از پلک هایی که می خواهند گشوده شوند و نمی توانند از سنگینی خواب
مولا می دانم همین گوشه هایی
همین جا
در همین شهر
نزدیک همین دل
که عاشق توست
می دانم نور حضورت به این دست ها توان نوشتن می دهد
و به این دل لیاقت اشک ریختن در فراقت را
باران چه عاشقانه می باری
چه طنازی می کنی وقتی بر سرم می نشینی
صدای زمزمه هایت زنده ام می کند
ببین زیر این هیاهوی تو
نرگس تنها دختریست که چتر ندارد
نمی ترسد از خیس شدن
عاشق شده و با صدای دلنشینت عشقبازی می کند
با صدای تو که زلالی و از آسمان آمده ای
از جایی نزدیک تر به خدا
آمده ای تا پیغام آسمانی او را در گوش اهل زمین نجوا کنی
وقتی که می آیی می دانم که دستانت پر است
تو نوید آرامش و بخششی
آمده ای پاک کنی جان دل را از تباهی گناه
زمین روز عشقت مبارک
چه آفتابی شود فردا
خداوند با نور خود بر سرت دست خواهد کشید...
شقایق ها عاشقند ولی نرگس تو امیدی
امید وصال
عالمی و آدمی چشم انتظارند تا تو بشکفی
فکر می کنی چرا مردم بی قرارند برای بهار
تحویل سال بهانه ایست برای تحویل دنیا به تو
همه آماده اند تا این دل های تکان خورده را به تو هدیه کنند
می دانند تو در یک روز که بهاری می شود دل زمین
ولایت آغاز می کنی
منتظرند از پشت شیشه های بی غبار چشم بدوزند
به آن خورشید که خرامان از دشت کربلا آمده
خورشیدی که تو در آن خواهی درخشید
مولا ببین باران چه کرد با دل این شهر؟
ببین چه صاف و صیقلی شده قلب زمین
بعد از این غسل عشق که نصیب دل ها شد
نرگس ها همه سرخم کرده اند مولا
فقط یک آفتاب کربلا می خواهد دل این دشت
تا زنده شوند این گل های نرگسی
زندگی کمی سخت گرفته به آدم ها
انگار که قهرش گرفته
اما زندگی تویی که از آن منی
رو ترش کنی یا که شیرین شوی
فقط برایم خاطره می سازی
من تلخ و شیرینت را دوست دارم
نمی خواهم برایم معجزه کنی
منت نمی کشم که مهربان شوی
دلخوشم که خوشی هایت رحمت ایزدیست و سختی هایت آزمون او
خوب و بدت را می پذیرم
ولی تسلیم تو نمی شوم
زندگی به رکود و انجماد بگذرد، سخت می شود
اگر نرگس
به خاطر خواه تو باقی بماند پژمرده می شود
زندگی عاشق شدن در لب تشنگیست
ایثار است وقت نیاز
مقابله و جنگیدن است وقت تنگنا
گاهگاهی که دلم می گیرد
می فهمم که خداوند دلتنگ من است
دیر کرده ام سر قرارم با او
عبوس که می شوی و رو ترش می کنی
بیشتر یاد خدا می افتم
بیشتر با او سخن می گویم
راستی زندگی وقتی که اخمو می شوی
بیشتر دوستت دارم و آرامتر می شوم
چه لحظه هایی می شود آن لحظه ها که تو مرا به معبودم می رسانی
ما آدم ها همه خودمان را خوب می دانیم و
خوبی را از نگاه خود تعریف می کنیم
و هر که از این معیار به خطا برود برایمان بد می شود و نابخشودنی
هرگز تحملش نمی کنیم
در حالی که معیار سنجش ما حق است
و آنجا که صدای حق را می شنوی، هنگام زمزمه قرآن است
قرآن آن کتاب 1400 ساله که
گذاشته ایم روی طاقچه ها، داخل قفسه کمد، درون سجاده ها که برکت زندگی مان باشد
سالی یکی دوبار به او سر می زنیم
یا شب قدر است که بالای سر می گیریم یا هنگام گردگیری و خانه تکانی
می رویم می بوسیمش و دوباره با احترام می گذاریمش همان جای اول
خیلی هم که عزت و رحمتش یادمان باشد پنجشنبه ها می بریمش زیارت اهل قبور
غافلیم که خود بیشتر محتاج آمرزش و بخششیم...
ما که امروز را هم فرصت گرفته ایم از محضر غفار حق.
گاه گاهی که آیه ای می خوانم تنم می لرزد از عاقبتم
نمی دانم چه کرده ام با خودم
زمستان این عمر هم دارد تمام می شود، می ترسم فقط روسیاهی بماند برایم
من به پیشوایی قرآن زندگی را پیش نبردم
هر کاری که خیال کردم بهتر است انجام دادم
خدایا چگونه می بخشی ما را؟
ما را که تحمل یکی مثل خودمان را نداریم؟
اما یقین دارم آنقدر مهربان و رحیمی که این فرصت هنوز برایمان جاریست
خدایا سپاست می گویم که فرصت رستگار شدن را دریغ نمی کنی
سپاس که گاهگاهی تلنگر می زنی که به خود بیاییم
خدایا کمک کن توهم و غرور خوب بودن از نگاهم بریزد
من می دانم آن گونه که حق توست و تو خواسته ای
برایت بندگی نکرده ام و آن گونه که تو نشان دادی زندگی نکرده ام
خدایا می دانم بسیارند دل هایی که ناخواسته شکسته ام و از غرور دلجویی نکرده ام
در دل پشیمان شدم ولی هرگز اظهار پشیمانی نکرده ام
بد کردم به بنده ای که امیدش تویی و حقش را از تو طلب می کند
خدایا می دانم که باخته ام خیلی از فرصت ها را
ولی
تو که پوشانده ای عیب هایم را از دوست و دشمن
لااقل نگذار عیب هایم بر خودم پوشیده بماند
جای نیک و بد عمرم عوض شده
خدایا مدیون توام در تمام نفس هایم
رحمتت خوشبختی و آرامشم را می سازد
شرمنده ام از تو که هیچگاه ابا نکرده ام
از دست تو که بالای تمام دست هاست و از نگاه تو که ناظر بر تمام لحظه هاست
خدایا ببخش مرا که حق بندگی ات را به جای نیاوردم
اما همیشه به حق خداییت تمام امیدم بودی و با دستانی نیازمند به درگاهت آمدم
شاید این جمعه بیاید از مسیر کربلا...
چندان وقت نمانده آخر..
رفته شاید ذوالجنان را مهیا کند..
رفته شاید تیمار کند زخم های بسیارش را..
رفته شاید لباس حسینی برتن کند...
رفته شاید ذوالفقار را از دستان علی بگیرد...
رفته شاید علم عشق عباس را برفرازد...
رفته شاید پیش فاطمه برای درد دل، نازدانه او...
شاید ایستاده بر تل زینبیه و تجدید میثاق می کند با تن هزار پاره شهدا..
شاید سر نهاده بر سجده گاه حسین
دعا می کند برای آمرزش ما
شاید مولای من
این همه تأخیر می کنی و فرصت می دهی
تا ...؟
مولا نکند
همه عمر اشتباه رفته ایم راه را؟
مولا نکند
دیر می کنی و فرصت می دهی تا خود را برهانیم از طوفان بلا؟
مولا نکند که ما خیال می کنیم منتظر توایم و تویی که انتظار می کشی برای آمدن ما؟
نکند مولا نگرانی...
بیایی و رویای شیرین این ملت
وارونه تعبیر شود؟
نکند یار تو نیستیم ما...
نکند دوستی مان
روی خوارج را سفید کرده؟
مولا نگرانم که نمی آیی...
.: Weblog Themes By Pichak :.