آسمانی که شوی
با همین لباس های ساده خاک آلود
با همین ته لهجه که داری و شده ای باعث خنده
چنان نیایش می کنی
که خداوند می گوید تبارک الله
با همین نگاه ساده
که شرم دارد با غریبه روبه رو شود
با همین چشم ها
که دل آسمان را به حسرت می کشاند
با همین اشک ها
که خداوند به نوازش از گونه هایت بر می دارد
می روی بالای بالا
می رسی به قنوت ملائک
تو نور می بینی آنجا و با غبطه نگاه می کنی
و آن ها پر از حسرت نور
تو را نگاه می کنند
تو می روی بالای بالای
نزدیک نفس های خدا
جان می گیری از آن حسی که نمی فهمی
تازه می شوی بی آن که بخواهی
آسمانی که شوی
خداوند روی ماهت را
عاشقانه می بوسد
نمی دانی چرا چون فرشته ها سردی
ولی می دانی
که این روز ها جز او هیچکس را نداری
آسمانی که شوی
این جا
روی زمین
گنجشک ها روی دستانت آب می خورند
و خداوند با همه بزرگیش می آید زندانی قفس دلت می شود
و چه لذت می برد از اسارت در زندان وجودت
آسمانی که شوی
دلت تا اوج بی قراری پرواز می کند
نمی دانی کجایی
حس می کنی گم شده ای
در جایی که از وصف بی نهایت هم گذشته
و غربتی بغض آور میهمان دلت هست
نمی دانی در این غربت شیرین چه کار می کنی
دوستش داری
اما انگار ناخواسته چیزی می خواهد تو را از او دور کند
آن جا خانه واقعی خداست
که نه سنگ احرام دارد
نه مشعر و منا
این جا بی آنکه ثبت نام کرده باشی
فقط با وضویت زائر خانه او می شوی
و چه زیبا که خداوند
اولین کسی است که احرامت را خوش آمد خواهد گفت و زیارتت قبول
آسمانی که شوی
وقت نماز فرشتگان دنباله چادرت را می گیرند و در نوری که خود غافلی از آن
تو را تا عرش بالا می برند
آسمانی که شوی
یک شب عاشقانه نماز می خوانی و بی آنکه بفهمی
بعد از آخرین تکبیر
خدا دستانت را در دست می فشارد
و تو را واسطه می کند برای دعای خیر
برای همه ای که با تو نیستند
اما تو دل نگرانشانی
آسمانی که شوی
خدا فقط جسم و نامت را می گذارد این جا
برای آدم ها
تو را می برد در پوشش نور
هر لحظه بالاتر
آسمانی که شوی
زمین برایت تنگناست
ولی خدا شوق دارد
این جا بمانی
و در میان این همه گناه
طهارت را درس پاکی بدهی
***
آسمانی که شوی
خم می شوی
تکه نان را از خیابان بر می داری
می گذاری کنار
تا پرنده ها
بی دغدغه سیر شوند
التماس دعا دارم
وقتی که دل خدا را اسیر عشقت می کنی
دلم باز تنگ شد برایت مرد آسمانی
یادت نکنم یادم نمی کنی؟!
دلگیر نشو
عادت کرده ام اعتراض کنم به ندیدنت
می دانم همین جایی
نشسته ای میان درد دل هایم
آرام به صحبتم می کشی و
آنگاه که دلتنگی می کنم
درد را حذف می کنی از ابتدای دلم
می نشینی با طنین نازنین نامت در کلامم
بغضم که می شکند
چه می کنی با من
شریک همیشه راز هایم؟
اشک هایم را
درد هایم را
پنهانی
بدون آن که ببینمت
به کجا می بری؟
هوای نرگسی ات را
امروز بی مهابا بوییدم
دروغ می گویند
این هوا سم است
بهار کرده ای شهر را
تازه می شود دل این روز ها با بوییدن تو
چقدر پرتپش شنیده می شوند نفسهایت
پیچیده در گوش شهر
صدای دلنشین گامهایت
همین نزدیکی، نه؟
پشت همین کوچه ها؟
به انتظار جمعه ای؟
منتظری بهار شود؟
آری نزدیک شده
روز شکفتن خورشید
این شب که به پایان برسد
فردا
بهار تو می آید
بیا بر چشم داغدیده آفتاب مرهمی بکش
عمری بودیم به هوای خود
حالا تو بیا
سایه بالای سر خورشید باش
می دانم نازنین عطر سجاده ها
اتفاقی نیست
نگو فکر و خیال می کنم
به دل تسبیح افتاده معجزه آمدنت
می دانم همین روز ها
عطر کربلای حسین
عطر عاشورای حسین
سینه سجاده را لبریز خواهد کرد
تا جمعه دیری نمانده
تا تو لباس تازه کنی
دل سجاده آرام نمی گیرد
می دانم ایستاده ای
تا خدا پرده ابر را باز کند از مقابل چشمان خورشید
من هم
پنجره ها را گشوده ام
یقین دارم تا جمعه باران نمی زند
منتظرم که بیایی
...
باز بیدارم نکردی صبح، وقت دعا
باز بیدارم نکردی برای نماز
نه
نگذار تمام خستگی هایم را بهانه کنم؛
برای جا ماندن از قافله عشق تو
نخواستی باشم
نمی دانم چه گناهی پیاپی مرتکب می شوم این روز ها
که دوست نداری
تکبیر هایم برسد به تکبیر او
و قنوتم به آمین فرشتگان
می دانم دلگیری از من
بی دلیل نیست که به خانه ات راهم نمی دهی
چندین صباح است دیر می شوند نمازهایم
و رکعت به رکعت
صرف حرف زدن با غیر می شود نه با تو
تازه بعد از آخرین تکبیرمی فهمم
دوباره از دست رفت تمام وقت اندکی که برایت گذاشته بودم
نگاهم غمگین خود را مرور می کند
ولی نمی تواند پی ببرد کجا اشتباه کرده که این چنین مجازات می شود
نگذار دور بزنم خودم را
ساده بگیرم
ساده می بازم
همه چیز را
بگذار پیدا کنم گره کارم را
آن چیز را که این چنین فرصت با تو بودن را ازمن گرفته
هر شب
وحشت زده از خواب بیدار می شوم
احساس دینی آزارم می دهد
نگاه می کنم هراسان دور و برم را
نمی بینمت
اما یقین دارم
تو از آسمان آمده ای تا من
نشسته ای بالای سرم
از خود سوال می کنم و هراسان جواب می دهم
نماز که خواندی
ذکر هایت را هم که گفتی
پس چیست که آرامش قلبم را این چنین می گیرد
التماست می کنم باز ببخشی مرا
فرصتم دهی تا فردا
اما فردا هم همین می شود
و تو که می رسی هر شب و در تاریکی به قلبم
باز دلشکسته باز می گردی از من
می دانم آنقدر بی رمق هستند ذکر هایم
که نمی رسند به آن بالا
به درگاه تو
و تو هر شب
می آیی این همه نزدیک به من
که بشنوی صدای اذکار بی جانم را
می خواهی به رخ شب بکشی که بیهوده زنده نیستم
اما من گرفتار شب سیاه درون خویشم
انگار نمی خواهد آفتاب ببیند این دل
هر روز دارم تاریک تر و بی ستاره تر می شوم
دلم سخت شکسته از بدی هایم
و شرمنده ام باز بیشتر از همیشه به درگاه تو
دیشب تا قرآن گشودم
دیدم که گفته ای همه گناهان را می بخشی
گریه ام گرفته خدایا از بزرگواری ات
چگونه امیدوارم می کنی
فقط با یک جمله
و من مدیون تو می شوم یک عمر
دلم نمی خواهد دیگر شب شود
یاری ام کن تو را پیدا کنم در روز هایم
یاری ام کن ...
بعد از این سلام سرم را به سجده ای دیگر خواهم سپرد
به این عطر یاس که در تمام نمازم پیچید و دلم را
در به در به کوچه عطار های مکه کشاند
وقتی به سجده رسیدم
صدای تکاپوی قلب دنیا را شنیدم
عاقبت دیدم لحظه ای را که خرسند است تمام روزگار
لحظه ای را که خدا لبخند می زند
و دل مرد خدا در اوج دلواپسی هایش آرام است
ماه دارد شکوفه می زند در آسمان سحر
صدای لالایی نور می آید
صدای گریه های شیرین کودکی که
هم رسالت و هم امامت را مادری خواهد کرد
یکی دارد می آید
آرامِ آرام
با دستان فرشته ها
در نوری از جنس تقدس و طهارت
به دامان زمین
به دست مادری که دیگر درد ها را فراموش کرده
و در این لحظه های باشکوه
هم فرزندش را از دست خدا می گیرد
هم سند حضور در بهشت را به پاس مادریِ این چنین یاسی
یکی آمده
پاره قلب مرد تنهای عرب شود
یکی آمده
جبران کند روزگار یتیمی ها و بی کسی های پدر را
و ببخشد با همه کودکی هایش
لاوصف ترین عشق های مادرانه را به قلب زخمی او
یکی آمده همه چیز را به سامان برساند
اسلام را
امامت را
سعادت را
آمده تا رسالت پدر را تمام کند
و صف نمازگزاران مسلمان را به طول و وسعت تاریخ فراخی دهد
یکی آمده
بیاموزد راه و رسم لبیک گفتن به حق را در جوانی
آمده جهاد کند در یک شب
با دست خالی
با سپری محکم از ایمان راستینش
و چادری که نشسته بر قامتش
و نهایت حجاب را تفسیر می کند
چادری که نمی گذارد نامحرمان ببینند دستان خدا چگونه او را نگهداری می کنند
دستان خدا را که آمده او را به میهمانی آن بالا ببرد
او آمده تا یک شب
همچون نزول نورانی اش از آسمان
با نور و هیاهو از زمین برود
آمده تا اسطوره ها را بی معنا کند
و بگوید عشق این جاست
اینجا که خدا برای کسی عاشقی می کند
با تو حرف تا قیامت امتداد دارد مادر سادات
تو که نمازم را گرفتی به عطر مقدس حضورت
بعد نمازم هم تا خدا با من باش
در شبی آتش به پا کن با عشقت و بسوزان وجودم را
در رکاب مولایمان
همچنان تو که پیشاهنگ شدی برای دفاع از مولایت
باران نیا
آمدنت به شستن بغض دنیا کفایت نمی کند
تقلا نکن
سیل به راه نینداز
فقط زمین را مردابی تر می کنی
همین قدر باتلاق
برای زوال رفتنم
برای مردنم کافیست
به حال من گریه نکن
غصه نخور
تو از آسمانی
حیف است این جا
بر جان تشنه من بنشینی
با تو بودن
دل آسمانی می خواهد
من ندارم
شریک اشک هایم نشو
تنها ماندن هایم دلنشین تر است
یک روزن نور دارد این تنهایی
حس می کنم وقتی شریک ندارد درد هایم
خدا خودش می آید
یواشکی
بر دلم مرهم می گذارد..
وقتی که گریه بی حالم می کند..
جای دست هایش اینجاست
نزدیک گلویم
هر چه نوازش می کند اما
بغض هایم گلوگیرتر می شوند
نیا بال پروانه ها را خیس و سنگین نکن
برای من دیگر چیزی نمانده تا خدا
می خواهم از پیله تنم فرار کنم
این جا
این بغض ها
نای زندگی نمی گذارند
اگر این پیله بشکافد
پرواز یاد می گیرم
نیا زنده نکن ریشه هایم را
نمی خواهم باز بیشتر از این با زندگی عجین شوم
دلم تا بی نهایت برایت تنگ شده
نمی دانم چگونه راضی ات کنم که مرا به ملاقات قبول کنی
هیچ چیز نمانده در این زمین
که مرا به تو پیوند دهد
فقط همین را دارم
همین سجاده و این تسبیح که عطر کربلا می دهد
دست هایم را تا آنجا که توانسته ام بالا گرفته ام
و با تمام وجود گفته ام
ادرکنی یا الله
نمی دانم چرا فرجی نمی شود
همان قدر که من از زمین دلخسته ام
زمین هم برایم روترش کرده
مانده ام بی اجازه صاحب خانه در ملکش
و می دانم این صاحبخانه دیگر به ماندنم راضی نیست
نه هوس پرواز کرده ام
نه خورشید می خواهم
نه باران
هیچ چیز نمی خواهم
همین زندگی برایم کافیست از نعمت هایت
دیگر آرزویی ندارم
جز این که دست هایم را بگیری
و چند لحظه آسمانی شوم
می خواهم دلم مثل ابرهایت شود
دلم می خواهد
یک شب باریدن دیوانه وار را نصیب قلبم کنی
بکش مرا بالا تا خودت خدایا
گرفتارم این جا
گرفتار زمینی که دیگر جا ندارد برای ماندنم
و پر از کسانیست که چشم هایشان بسته است برای ندیدنم
مرا مهمان آسمانت کنم
آسمانت را بی پرنده می خواهم
بی صدا
می خواهم فقط صدای تو را بشنوم
که عمری در زمین صدایت پیچید و نشنیدم
می خواهم همه غصه هایم را برای تو فریاد بزنم
این جا در این زمین
زودتر از آنکه حرف از دهانت بیرون بیاید
در دهان غریبه ها می پیچد
اگر فریاد کنم
می گویند دیوانه است
دلی پر از حرف دارم و چشمانی که تا کجا
سوز و التماس اشک دارند
در خانه ات را به رویم باز کن
اینجا عجیب غریب مانده ام
نه جای رفتن دارم
نه جای ایستادن
حالا که این سجاده را فقط و فقط برای تو باز کرده ام
دستانم را بگیر
با وضو
با تمام قربتم مرا به آسمانت ببر
گمم کن
لای تاریکی های ابر ها
دیگر نمی خواهم پاهایم به زمین برسد
دلم می خواهد
در سکوتم
با صدای لالایی تو این بار بخوابم
نه با صدای دلم
که تقلا می کند
برای فراموشی به رویا بسپاردم
خدایا این پایین رویایی ندارم
همان جا خوب است
همان جا که اگر گریه کنم
اشک هایم به زمین هم برسند
همه می پندارند باران است
خدایا دیگر پایم را نرسان این جا
دستهایم مال تو
قلب و جانم هم برای تو
راحتم در این خانه که نزدیک توست
بگذار بخوابم در آغوشت
دیگر دنیا را نمی خواهم
و تو که آغازی بی پایان داری
و همچون شاهرگ حیات، زندگی را تحت فرمان نگاهت گرفته ای
و تو که او می نامندت و با همه آشناییت برای همه غریبی
تو که سالیان است چشم ها را به انتظار خود و دل ها را به صبوری عادت داده ای
ای که غریب به نظر می رسی و به اشتباه غایب
ای که حاضری در همه جا
این روز ها یک چیزی فراتر از زندگی ای که خدا برایم خواسته
قلبم را به تپش وا می دارد
دلم پر تلاطم است اما طوفانی نیست
دریایی آبی شده که موج ها را عاشقانه می رقصاند
هوایی شده
بلندای موج هایش می رسد تا غروبی از آن توست
تا غروبی که شب ندارد
می رسد
انگار می خواهد تا آسمان خدا به پرواز در آید و پوست بیندازد
خوشحالم
خوشحالم که این روز ها مکرر فاطمیست
و می دانم تا تو صاحب زمانه ای
تا ابد فاطمی خواهد ماند
چشم هایت خندان است این روزها گل نرگس
و چه زیبا می خندی
آنقدر زیبا که انعکاس لبخندت در بیکران آسمان دیدنیست
آنقدر زیبا می خندی که زندگی را هم به لبخند واداشته ای
گل باغ فاطمه
سعی کردم شریک غمت باشم
در روز های تلخ گذشته
در روز های سوگواریت به پای یاس
با تو گفتم
از اشک هایت نوشتم
تا اگر دل ها با تو نیستند
لااقل ببینی که قلمها با توأند و برای تو می نویسند
من واژه به واژه زندگی می کنم
با نام تو
و آرامش می گیرم در هوای تو
گریه که می کنم در غروب هایت
همه غصه هایم از روزگارم می روند
انگار دوباره متولد می شوم
انگار صاحب اشک هایم که تویی
می شویی همه بغض ها را از دلم
ببین این روز ها را
که گل از گل یاس ها می شکفد
وقت آن است که لباس سوگواری از تن بر کنی
یاس ها همه پیش از موعود به شکوفه نشسته اند تا لباسی برازنده به تن تو بپوشانند
فاطمه ای که ولایت را پشتیبانی کرد
دوباره دارد به زمین باز می گردد
به جشن شکوفه ها
او فقط لحظه ای چشم از دنیا بست تا آسمانی را به نام خود کند
فقط از زمین رفت تا قلب زمانه را از آن خود کرد
سیاه نپوش دیگر
آرامش جان فاطمه
بهار تازه دارد در این روز ها که دارند بهشتی می شوند، فرا می رسد
این روز ها دیگر نمی خواهد به پای جمعه شدن انتظار کنی
دل ها آنقدر آماده اند و گوش به ندای اجابت آسمان ها سپرده اند
که روزگارشان جز جمعه روزی ندارد
این جشن فرصت خوبیست برای شکوفایی نرگس
بهار شده
اما تو که بیایی بهار کامل می شود
درجشن پیچش عطر یاس
منتظر قدم هایت نشسته ام
منتظر ندای انا مهدیت
بپرس کیست که یاری ام کند
و من دست بالا کنم
و ببینم که می پذیری دست عهد مرا
راستی چقدر شیرین است با تو یا علی گفتن و وفای به عهد
وقتی که غم زیاد می شود
آدمی بیشتر به غصه ها خو می گیرد
یکی یکی پستی ها وبلندی های روزگارت را شمردم
بعد از رفتن پیامبر
بعد از رفتن زهرا
بعد از تنها نشستن با یتیمان فاطمه
بعد از حضور در خانه ای که دربش سوخته
و دیوارهایش دیگر سفید نمی شوند
بعد از همیشه غریبانگی در کوچه های شهر نفاق و کین
بعد از آنچه که دیگر نمی دانم
اما لحظه لحظه درد آورش را این روز ها
در نگاه باران می بینم
کارد به استخوانم رسید
نمی دانم صبر تو از جنس چیست؟
من کم آورده ام
نمی دانم به چه چیز این زندگی بی هیاهو مدام می بازم
و گلایه دارم از خستگی
از ظلم
از حقوقی که باید باشد و نیست
حقوقی که حتی نمی دانم چیست
این جا من زندگی را هم به ستوه آورده ام
حالا دیگر زندگیست که نمی داند من چه از جانش می خواهم
من مانده ام تو چگونه از چاه به ماه رسیدی
و من بی غصه و بی کشیدن ذره ای از سختی های جانکاه تو
خود را این چنین باخته ام
من رفیق بامرام غم ها شدم
تو به جای غصه ها
یار خدا شدی
ساده بگو باران
ساده بگو آنچنان ساده که می باری
من زیر اشک های تو امروز تا خدا پیاده رفتم
در خانه اش باز بود
خجالت کشیدم
بگو باران
نمی خواهم تا ابد پشت این در غریبه بمانم...
نمی دانم چرا با این که در قنوت دستها به سوی تو دراز می شوند
در سجده هایم به تو نزدیکترم
تو کجای من ایستاده ای بهترین؟
که در این زمزمه ها با تو و در نزدیکترین لحظه ها به خاک
حتی چشمانم هم با تو سخن می گویند
نکند نشسته ای در نور دیدگانم
خیس حقیقت اشک هایم می شوی
می رسی از اشک هایم به دلم
و بی پروا مرا باور می کنی
میان سجاده کوچکم
دریا می شوی و من عاشقانه در تو غرق می شوم
از خودم دور می شوم آنقدر
که در یک جای بی نشان گیر می کنم
همان جا می مانم هاج و واج
آن جا که دیگر واژه ها را قدرت گفتن نیست
می بینمت آنقدر بزرگی که
من در برابرت ناچیز می شوم
من وجودم
منی که تازه می بیند هیچ نیست
می شکند، کوچک و خوار می شود
آنقدر ناچیز و حقیر که در وجود تو جای می گیرد
می شوم ذره ای از تو
همان ذره که باید بازگردد روزگاری به سوی تو
و چه لذت بخش است این خواری
بعد این مستی دیگر به خود نمی آیم
من می مانم و چادر نمازی که لبریز از عطر خدایی توست
و تو می مانی با همه من که هیچ نیست
در سوز ثانیه ای که دلم را دنیا می گیرد
دوباره بازمی گردم به زمینی که زندان من است
باز حیرانی مرا در خود می کشد
نگاهم به آسمان می رود بی اختیار
حس می کنم خانه تو آنجاست
آن دور ها
در پس ابر ها
همان جایی که به نظاره ایستاده ای
اما من
تو را این جا دیدم
در عطر خاک
نزدیک نفس هایم
راز قصه کجاست که همین خاک
مرا تا عرش کشید
و تا به خود رسیدم به زمین افتادم
من تو را همین جا دیدم
اما انگار گم کردم نشانی لحظه ای را
که تو را یافته بودم
من حیرانم ...
نمی دانم کجای من لغزه دارد
که دیگر عطر خاک
مرا به کعبه گاه عشق تو نمی رساند...
تقویم! این فصل را خط بزن
این فصل بی باران بهار نیست
این جمعه ها که می روند جمعه های انتظار نیست
من مانده ام در تلاطم این روز ها که همیشه شنبه اند
جمعه نمی شود هیچوقت
من خسته ام... بسیار خسته ام...
تا به خود می آیم
سر می رود فرصت درخشش آفتاب در آسمان تو
فایده ای ندارد هر چه می خوانم دعای تو
گلایه نیست به تأخیر تو
حرف زبان ماست تنها تعجیل تو
نمی آیی که می دانی
هر چه اصرار می کنم
باز هم خلاف می کنم
توبه نمی کنم
فقط خودم می مانم و خودم
انگار لحظه های من
هر دم لحظه جان سپردن است
من هیچوقت
هیچکس نمی شوم
نرگسی که عادت کرده بی آفتاب زندگی کند
امیدهایش ساده به انجماد می رسند
نمی گویم تو آفتابم شوی
لایق نیستم
تو فقط تکه ابری باش همیشه بالای سرم
بگذار که عمری سرافکنده باشم زیر سایه سرت
نمی دانی چه درگیرم
هر روز تعطیلم
می خندم به رویاهای خویش
چه تقدیری
چه تأخیری
این روز ها...
بی بهار ...
جمعه نرسیده...
هفته کامل نشده...
زندگی چقدر زود تمام می شود
.: Weblog Themes By Pichak :.