رویا می بینم در بیداری
خورشید شبانه در کوچه ها قدم می زند
چه رویایی... چه رویایی
یکی جامه ماه پوشیده
می گذرد آرام از گذرگاه تنهایی
پرده شب را کنار می زند
چه غوغایی ... چه بلوایی
ای غریبه که تنهایی و گمنامی
بیدارم نکن از این خواب که عطر قدم هایت عجیب آشناست
بیدارم نکن که این خواب بسیار شیرین تر از بیداریست
تو که قدم می زنی این حوالی
می دانی اینجا
این کوچه ها که قدمگاه تو شده
جاییست کوچک و بس تنگ
این جا که تو می روی و گوشه گوشه اش را گل نرگس می کاری
این جا محدوده دل من است
خانه ایست برای جای پای تو
چه خیالم بهشتی می شود
یعنی تو ای غریبه تنها
تو همانی که عمریست آرزوی منی
اگر خوابم بگذار با این رویای شیرین آرام بگیرم
و اگر بیدار بگذار لمس کنم حقیقت تو را
ای غریبه که بی نهایت زیبایی
مبادا تعبیر این خواب دوری هفت ساله باشد از نعمت با تو بودن
مبادا که تکفیرم کنی به جرم لایق نبودن
نکند این هفت انقدر به درازا بکشد که نابینا شود چشم هایم از غصه ندیدنت
نکند من بیایم به دنبالت و تو از این گذرگاه رفته باشی
این دل هر قدر که کوچک و تنگ است
خوب می داند زنده به یاد توست
و مدیون گام های تو
مبادا بروی
حتی نگذاری جای پایت برای دلم یادگاری بماند...
این روز ها عجب عطر تو را دارند
اشک های آسمان بوی گل یاس می دهد
بوی عاشقی
بوی دلواپسی
پاک می کنی آرام و بی صدا
به بهانه باران
جای قدم های درد کشیده ات را از بستر خاک
نگرانی زهرا جان؟
هنوز هم نگرانی؟
نمی خواهی مهدی ات هم چون علی قدم به قدم
عطر گام هایت را جستجو کند و برسد به چاه دلتنگی ها
در آسمان هفتم پروانه وار عرش خدا را می گردی
باز آتش دیده ای و عشقبازی می کنی
عطر سوختن در عشق ناب
لبریز کرده دنیا را
سرگشته کرده مولا را
نگاهش پر نیاز و بی قرار
می رود دنبال پرستو های سیاهپوش
مادر تو کجایی
کجایی که اشارت هایت برایم دلتنگ کننده تر از تمام بی کسی هایم هست
این جا کسی دعا نمی کند که بیایم
خسته ام از این انتظار تلخ و طولانی
می شود تو دعا کنی ظهورم را
می خواهم بازگردم
قلب خسته و پیر زمین
دیگر جا ندارد انگار برای پاهای من
شوق آمدنم فقط شعر شده
کتاب شده
افسانه شده
دیگر دعا نمی کنند
فقط می نویسند و تمام می کنند
مادر ببین تمام این دل ها
که با من نیست و با قلم ها خوش است
آرام کرده ام
آرام آرام
گویی در این آرامش من، خوابشان برده
دیگر بیدار نمی شوند
****
می خواهم قلم را بشکنم زهرا
می خواهم یار نرگس تو باشم
یا وجیهة عند الله، اشفعی لنا عند الله
اوج قصه اکنون آغاز می شود
اکنون که زهرا نیست و علی تنهاترین مرد خداست
حالا که علی مانده و باور جسمی که دیگر جای زخم و ضربه ندارد
حالا که علی مانده
و تازه می بیند پیامبر یک راز را نگفته گذاشته
راز این را که چرا از مال دنیا فقط آب را به عنوان مهریه زهرا طلب کرد
می خواست سردی آب، داغی زخم های سوزان نور چشمش را اندکی سرد کند، آرام کند
چقدر برای بی کسی در دنیایی که از دار و ندارش، فقط زهرا را داشت، غریب به نظر می رسد
نمی تواند زندگی را بعد از این زندگی کند
همه چیز رفته
قلب زهرا لبریز از غصه و غم
جسم زهرا با کوله باری از درد و زخم
خانه اش ویرانه است این روزها
بچه ها
سنگ ها
دیوارها
ضجه می زنند
از هراس آن لحظه که زهرا به زمین افتاد
و خانه نور گرفت از بارش خون پاکش
علی سر شکسته است و دل شکسته
می داند زهرا اگر فقط و فقط تمام خوبی های دنیا را بگیرد، هم
دیگر پا به این زمین نمی گذارد
این جا نفس هایش را بریده بودند
دلش را درمانده کرده بودند
اینجا فقط آرزوی مرگ داشت
************
این روز ها که از روشنایی شانه خالی کرده اند
نه زندگی زندگیست
نه دل، دل
این روز ها علی می نشیند و تمام غم های عالم حلقه می زنند دور و برش
این روز ها کوه قدرت و صلابت
شده یک دنیا خاموشی
می رود تا ناکجاهای شب
یک جا پیدا کند برای سر در آغوش گرفتن
گریستن
یک جا که صدایش به گوش هیچکس نرسد حتی زمین
می ترسد زمین و زمان با ناله هایش هم صدا شوند
و آوازه غم بی پایانش برسد به گوش کودکانش
در خود پریشان و دردمند است
نالان نفس می زند و می رود به گوشه گوشه های تاریکی
به هر جا که سیاهتر است
آسمان نیست
ماه نمی بیند
گم کرده راه را
نمی داند به کدام سو برود
کجا اشک بریزد
کجا زاری کند
که زینبش بو نبرد
این روز ها زینب عجب سکوتی دارد
خیلی صبور شده
آری او هم می خواهد ام ابیها باشد
این روز ها فقط او می داند
یکباره بی زهرا شدن برای مرد تنهای عرب چه فاجعه ایست
زینب دلش را مخزن درد کرده
تاب می آورد تا پدر نبرد اشک هایش را به میهمانی چاه
گذشته های نزدیک و دور هر لحظه برایش مرور می شود
همیشه می دید پدر چگونه می آید با دلی خون
قامتی خسته
پر و بالی شکسته
که زهرا را ببیند و تمام اندوه دنیا برایش هیچ شود
حال که او نیست...
دلدارش می شود
صبر و قرارش می شود...
اما ... اما...
پدر می داند آتش در سوخته
به دل زینب زبانه زده
همان جا مانده و دخترکش را دارد می سوزاند
می بیند که
زینب با همه کودکی اش اکنون بلوغی تلخ را تجربه می کند
و در سکوتی داغ و مرگبار
از خود سوال می کند
چرا مادر این همه دل نگران مرا به خدا سپرد
یعنی در کربلا دیگر چه می خواهند به سر ما بیاورند که از این هم بدتر است
آتش و تازیانه و شمشیر
مگر مادر چه گناهی کرده بود
که این گونه با او جنگیدند
با زنی که خدا به قلب او تعهد دارد؟
با زنی که سپرش تنها چادری بود بر سر؟
*****
و علی باز تنهاست
با اینکه زینب هم ام ابیهاست...
خورشید سرد وساکن است
می ترسد از زمزمه هایی که پنهانی این شب ها نجوا می شود در گوش مردان عرب
حجاب کرد و پشت تاریکی پنهان شد
طاقت دیدن ندارد
پیچیده در گوش آسمان پژواکی شوم
همهمه ای باور نکردنی
ملائک گریان و نالانند
آسمان بغض کرده تا کجا
اشک رسیده تا نوک چشمان ابر
ولی نفس نمی کشد
از ترس این که شور و فریاد بارانش رازها را بارور کند
این جا فقط یک خانه کوچک است
دور تا دورش را شب کین و ظلم تاریک کرده
انگار حسادت می کنند به این آرامش فقیرانه
صدای لای لای مادر می آید
طفل کوچکش انگار در شکم
بوی شهادت را شنیده
بی قراری می کند
مادر نوازشش می کند
نازنینم چیست؟ چرا ناآرامی؟
نگاهش می کند زینب
مثل همیشه راز دارد سکوت تلخ مادر
***
هیزم بار حماقت هایشان کرده اند
می برند که بسوزانند قلب حبیب خدا را
بوی دود... بوی درد... بوی ناله
آتش ابا دارد از زبانه کشیدن
نمی خواهد نفرین زمانه را تا مادام دنیا به جان بخرد
ام ابیها را دوست دارد
خدا می شود سردم کنی؟
می شود دیگر نجوشم؟
سرد و خاموشم کن
سرد و تاریکم کن
بگذار بمیرم ولی این حادثه بد به نام من نوشته نشود
در نمی خواهد بشکند
نمی خواهد شرمنده رسول خدا شود
تاب می آورد
عقب برو زهرا جان
تو را تاب این ضربه ها نیست
چقدر نیرومندی شیرزن
محسنت جان باخت
برو کنار به جان پیغمبر
خون فرو چکید به جای اشک از چشمان در
ننگ به شما ... که شرحه شرحه کردید سینه یاس پیامبر را
پهلوی زهرا شکست
در، هم شکست از بهت تماشای شکستن قامت یاس در شکست دنیا شکست قامت زهرا شکست دل مولا شکست بغض آسمان ترک برداشت اشک از چشم ابر ها چکید ولی دست خدا نگذاشت به زمین برسد تو را لیاقت باران نیست سرزمین عرب بمان و بسوز از سوز جگر زهرا
چرا بیراهه گردی می کنی
پریشان پریشانی
به دور خانه غم ها
چه می خواهی؟
چرا به اشک افتاده چشمانت
چرا تنهای تنهایی؟
چرا خورشید عالم تاب
این روزها دیگر نمی آیی؟
سیاه پوشیده ای چون شب
چرا محزون و بی تابی؟
نگاهت خیس و دلگیر است
چرا میهمان غم هایی؟
زمین آتش... دلت آتش
چرا سر در گریبانی؟
شکسته در، شکسته قامت مادر
هراسان هراسان هراسانی
نگاهت تیز و پرسان است
به دنبال ندای قلب زهرایی
سیه پوشی و خاموشی
دوباره جامه اندوه می پوشی
آرام جان فاطمه... آرام
از اشک و آه و ماتمت
گشته زمین سیلاب غم
ماه تو این نزدیکی است پریشان از غم جانکاه تو
چهره به ابر پوشانده است تا نبیند جای سیلی را نگاه تو
آتش را گناهی نبود که سوزاند
خدا می خواست لزوم
عشق و سوختن
سوختن و ساختن
ساختن و باختن
باختن و ماندن
ماندن و عشق به یگانگی
عشق به ولایت
عشق به جاودانگی
برای آدمی درس شود
وگرنه کاری نداشت آتش را برای یاس پیامبر
سرد کند
سفید کند
گلستان کند
اگر زهرا آه می گفت بهشت می شد آن آتش سخت
ولی نخواست....
رازی نهفته بود میان هق هق آتش
آسمان، سرخ
زمین، سرخ
عشق می سوخت
معشوق جان می سپرد
عاشق جان می داد
قلب خدا درد می کشید
عاشق گرفتار بود
زور بازویش تکانش می داد
قلبش ولی نمی گذاشت پیش برود
عهد داشت صبوری کند
بماند و والی مردمانی شود
که اگر بهانه زندگی اش نبود
خدا زندگی از کامشان می گرفت
بماند و امیر نامردمانی شود
که می دانست شبی سجاده و محراب را غرقاب خون می کنند...
...
عاشق بود و صبری ناخواسته
عاشق بود و دریایی خروشان از خشم و حسرت درونش
آتش کجا؟ دریا کجا؟
...
معشوق مست پروانگی هایش
بی بال شد
بیمار شد
سوخت
آب شد
عاشق ماند غمگین و دلشکسته
عاشق علی بود
روی عشق سیاه شد...
خاک است که زیر دستان تو کیمیا شده
با اشک تو جان گرفته
و به تقلید مروارید چشمان تو
در مانند و غلطان شده
پیچیده آرام 14 عدد لای طره گیسوان پریشان تو
زبان وا کرده
تسبیح شده، ذکر می گوید
اولینش به اسم خدا که واحد است و لا شریک
سر می گذاری به دامان زمین
که بگویی پیشانی بلندت ساده خاک می شود برای او
منت می کشی برای بندگی
دوم به نام پدر که حجت تمام کرد
سوم به عشق ولایت
می رسی چهارمی
دلت می رود بقیع
پیش حسن که تنهاست هنوز
صاحب خانه ای خموش و بی شمع و چراغ
پنجمی عشق به کربلاست
حسین را می بینی
آنقدر که بی سرباز است
جان دلش را بی زره سوی آسمان گرفته
زینب را می بینی که خمیده در جوانی
تازیانه را تاب دارد ولی سر بی معجر، وای...
زینب می بینی که صورتش نیلی است
زینب که جای آه کشیدن بی گناه استغفار می کند
مادر فدای اشک هایت زینب جان
بی مادرت دیدند؟
نبود آن که بر در خانه حیدر دل آتش را سوزاند،
بایستد برابر شان و به آتش جهنم بسپاردشان
ننال مادر! زندگی بعد این درد آرام می شود...
هیهات... هیهات
که داغ زینب بیشتر از آتش پشت خانه علی دلت را می سوزاند
هی غریبی
هی غم
هی تنهایی و ستم
دیگر تاب نداری
دلت کربلاست پیش دستان بریده ابوالفضل
تسبیح را دانه دانه می بوسی به عشق کربلا
به حرمت سجاده سجاد
به عزت باقر آل محمد
به راستی راه جعفر
به صبر کاظم
به غربت رضا
به زندگانی کوتاه محمد و علی
به غم دل نگران حجت سیزدهم، عسگری
آه اندوه ندارد تمامی
همه زود برگشتند به آغوش مادر
ولی تو هنوزغریب غربتی و تنهایی
و تسبیح می رود تند و تند تا انتها
دعا... دعا... دعا... دعا
شیعیان! شیعه که شده اید؟
بس است دیگر... بازگردید به سوی خدا...
دیگر نا نداری مادر...
باز سر سجاده خوابت برد
باز یادت رفت برای خودت دعا کنی....
گوش کن
می شنوی صدای سکوت را...
این سکوت پر رونق که با این همه شلوغی امشب اینجا برپاست،
صدای جان و دل سپردن است....
زمین خاموش
آسمان خاموش
ماه و مهتاب خاموش
گنجشک ها خاموش
همه آدم ها خاموش
اینجا این گوشه مسجد یک سجاده پهن است که عطر نرگس می دهد
یک سجاده که خیس است ...
یک سجاده که صاحبش پیدا نیست...
در این غوغای خاموشی
صدای گریه یک مرد یخ سکوت را قطره قطره آب می کند
آرام بر دل ها تلنگر می زند و با خودت درگیرت می سازد
می پرسی
مگر می شود مرد گریه کند؟
جز وقتی که بسیار دل شکسته باشد؟
مگر می شود دلی شکسته باشد و خدا آنجا نباشد؟
مگر می شود صاحب آن دل تو باشی و خدا تسکین گر نباشد؟
مگر می شود تو باشی و امشب شب حاجت نباشد؟
چه سکوتی که لبریز است از حرف و دعا
اینجا فقط گوشت به دل است تا به دل مهربان او راه پیدا کند
منتظری الهی بگوید تا آمین را با جان ادا کنی
اینجا لذت می بری از خداوندی خدا
تازه می فهمی چه بی اندازه برایش عزیزی و اوعاشق
تا به هر بهانه تو را ببخشد و در آغوش بگیرد
این جا عجیب بوی بهشت شنیدنیست
اینجا همه زندگی در دست توست
کافیست مشتت را باز کنی و نگاهش کنی
بخواهی، اجابت می شود
اجابت نشود هم ایمان داری مرغ آمین همین نزدیکی است
عمداً به گوشه و کنارت می کشد تا بیشتر خدا خدا کنی
می خواهد عطر دهانت را، کلامت را، در دانه های زیبای اشک هایت را طبق طبق پیش خدا ببرد
اینجا که باشی
در این خلوتگاه
هر گز نمی رسی به اینکه برای خواهش مال دنیا وقت تلف کنی
آنقدر بزرگ و درمانده می شوی که جز خدا هیچ عشقی عطشت را سیر نمی کند
و آنقدر
سبکبالی و آرام که حتی برای بهشتی شدن دشمنت هم دعا می کنی
آخر دلت پیش آن مهربانیست که جهنم را برای امتش نمی خواهد
اینجا
این حوالی
خوشبختی را به حراج گذاشته اند
به جای چانه زدن با خدا
بر سر آرزوهای محال
ترجیح می دهی زندگی را تا قیامت مدیون صلواتت به محمد می کنی
وقتی می خواهی بروی دلت را همین جا بگذار...
زندگی ات مال ستاره آل محمد می شود...
اینجا که بی بهار بوی نرگس شنیدنیست
این روز ها کم آورده ام از حرف، از معنا
خیلی دل تنگم برای تو
اما مسکوتم و بی آوا
دست خالی، بی واژه، بی هجا؛ دلم تو را مخاطب خویش قرار می دهد
در حالی که حرف هایم برای خودم هم مفهوم نیست، برای تو می گویم
می دانم تو راز های این دل را ناگفته می خوانی
حتی زبان گنگش را
وقتی شروع می شود حس تو
فقط خودم هستم که می دانم لایق نوشتن نیستم
دست هایم ضعیف می شوند
دلم عاصی می شود و در می ماند
اما ذهنم نمی تواند این همه هیجان را در خویش نگه دارد
اصرار می کند و صبوری را از دلم می گیرد
مولای مهربان من که داغ مادر به دل داری این روزها
چشمان من برای تو همیشه گریه دارد
نمی توانم در غم فرو نروم وقتی که می گویند تو صاحب عزای هر مجلسی که نام فاطمه باشد، حسین باشد، عباس باشد
مگر می شود مجلسی بی ذکر این نوحه ها به آخر برسد؟!
مگر کسی هست که بخواهد خانه اش به حضور تو معطر نشود؟!
از خود خجالت می کشم که برای نایل شدن به فیض حضورت
مجبوریم چشمانت را غرق اشک سازیم
من مولا
حتی روز تولدت هم اشک می ریزم
خیلی ذوق دارد جایی باشی که تو هم در آن حضور داری؛ خیلی ...
می دانم در لیاقتم نیست نام تو با دستان گناه آلود من نوشته شود
اما مولا بی اختیار در به درم هر جا که احساس می کنم نام تو گفتنی و شنیدنی است
اصلاً نیازی به کاغذ و نامه نیست اگر تو مخاطب باشی
چه بگویم
به انتها رسانده ام حتماً این روز ها صبر تو را هم
مهمان تو می شوم بی دعوت
بی آنکه لایق میهمانی تو باشم
هر لحظه دیوانه وار یادت می کنم و بی آنکه حرفی داشته باشم صدایت می زنم
می دانم تو به صدای من بی اعتنا نیستی
می شنوی و بر می گردی
جواب نگاهم را ...
جواب دلواپسی هایم را می دهی...
گاهی از خودم هم خسته می شوم
می ترسم تو هم از من خسته شوی
از من بهانه گیر
که بهانه های آن بالا را می گیرم
بی آنکه آماده کرده باشم راه این صعود را
می ترسم تو هم مثل خودم بخواهی از من دور شوی
بعضی وقت ها هست که حس می کنی درونت نمی تواند فشار کالبدت را تحمل کند از هجوم بغض هایی که نمی فهمی
می خواهی خودت را بشکنی و از خودت به پرواز در آیی
این روزها این گونه ام
همه دنیا شده جسم من
و این یک ذره که در وجودم می تپد
به سرش زده همراه پرندگان شود
دیگر این روز ها زمین را دوست ندارم
زمینی را که در آن دل ها را آسان می شکنند
نمی دانم حواستان کجاست
این دل خانه خداست
بدجور تکانش دادید
دل من که ماند زیر پاهایتان
زمین هم مال خودتان
من که رفتم
این شما و این دنیایتان
.: Weblog Themes By Pichak :.