باز نگاه می کنم
به پشت سرم
به همه تو
که خاطره می شود باز
و نگاهم جا می ماند
در خلوت رازی که در این شلوغی و لبالب آدم
در این صحن بین تو، دل و خدا برقرار می شود...
باید خداحافظی کنم باز
از تو؟
از این خاک
که هوایش
به عطر رویا
به عطر عشق
به عطر تو
آکنده است؟
راستی این کویر چه کرده که این چنین لایق میزبانی تو شده
و با تو زندگی می کند
چنین آرام
چنین بی صدا
که حتی زمان هم بو نمی برد از رسیدنت
خیلی توان می خواهد تو را دیدن و از هوش نرفتن
تو را دیدن و این همه زائر منتظر را چشم به راه گذاشتن
چه کرده این خاک که این چنین عاشقانه نمازهایت را به نظاره می نشیند
و دل را با همه خستگی اش واله خویش می سازد
چه کرده که چشمان من نمی تواند؟
بغض امان لحظه هایم را می برد
تا آنجا که سکوت به حس مرگ می رسد
تو را در حنجره فریاد می زنم و می خواهمت
چشمان من دیگر نمی توانند
دل بشویند از لحظه های دیدن و چشم بپوشند از دیر رسیدنت
بلندتر از این دیگر نمی توانم خودم را بشکنم در سکوتم
بیش از این نمی توانم پا بر جا بمانم
با اشکی که می سوزاند تمام آرزوهای دلم را
تا تو تنها آرزویش باشی
تو بگو چه کنم
حسادت می کنم
به این خاک لایق
افسوس می خورم به همه زندگی و نفس هایم که
به سر می رسند بی دیدن روی تو
می خواهم تو را زندگی کنم بی خودم
غبار حرمت نشسته بر دل چادرم
یعنی باید بروم باز؟
بی تو؟
بی دیدنت
لحظه ها تنگ شده اند
برای ماندنم
یعنی باز باید بروم
با اینکه به عشق دیدنت آمده بودم
تو دلت می آید؟
دلت می آید
باب الحوائج باشی و
من دست خالی
توشه ام را بر شانه بگذارم و باز گردم؟
تو دلت می آید
مست عطر نرگس این هوا باشم
و غریبانه به دنبالت بگردم
بدانم تو هستی
و منم که برای دیدنت حاضر نیستم؟
بدانم که نالایق بودم
و با رفتن خورشید باید بروم؟
باز نگاه می کنم به همه پشت سرم
می روم بی خداحافظی
من تو را در چشم خورشید می خواهم
می روم و اشک جان دلم را می شوید
باز تنها
تا لحظه ای که تو بخواهی...
ببین لحظه ها را
که دارند عاشقی می کنند
سرمستند از عطر تو
از عطر نرگس و یاس
دلشان نمی آید از این روز ها بگذرند
و باز کهنه و دلمرده شوند
و باور کنند نفرین مردمانی را که یکی به دیوار کوتاه بخت می زنند
و یکی به دل سنگ زمانه
این روز ها همه در آغوش لطف تو عاشق می شوند و بی نیاز
نمی توان در هیاهوی این لحظه ها نفس کشید
و لبریز از عطر تو نشد
عاشق نشد
دلتنگ نشد..
به حرف آمده دل ها آقا
ولی مات سکوتیم هنوز
مات این که چه بگوییم
و چه می خواهیم
می شود تو از چشم ما حرف دل را بخوانی؟
این زبان لعنتی
وقتی وسعت اجابت را در دستان تو می بیند
بیراهه زیاد می رود
می نشیند
به گفتن همه غصه های عالم
جز این که بدجور به سرش زده هوای آمدنت
هوای دیدنت
ماتم لحظه های بی تو نفس کشیدنش...
می خواهم تو را بسپارم به دلم
به مسیر چشمانی که حسابی آب پاشی شده این روز ها
تو می دانی و می بینی عجز زبانم را
اندکی با دلم همکلام شو
که بغض این دل ناصبور حسابی هوای شکستن دارد....
گوش کن به دردهایم...
دلم دیگر صبر گذر از جمعه هایت را ندارد...
لذت بخش ترین لحظه های عالم از آن توست
از آن لحظه که شهادتین گفتی
از آن دم که عروس زهرا شدی
از آن دم که طوق بردگی را با عشق بر گردن کشیدی
از آن دم که فهمیدی اسارت در این عشق
با همه زجر ها و خستگی هایش
به همه خوشی های عالم می ارزد
برایت یک معجزه بود که زهرا و مریم به خوابت بیایند
خواهانت شوند و تو را دعوت کنند به همسایگی اولیای خدا
ولی حالا تازه می فهمی
پس از قبول این دعوت
هر لحظه معجزه ای تازه به وقوع می پیوندد
قرار است تو
آرام جان یک نفر از نسل خورشید باشی
قرار است در بهشت محمد به پیشواز حضورت بیاید
قرار است آخرین منجی عالم در لحظه لحظه درد کشیدن های تو زندگی یابد
و تو باید منتظر باشی
برای این افتخار
برای اولین بودن در یاری نور چشمان رسول الله
زمان دل تو را تکان می دهد و تو آرام گهواره کودکی را که هنوز نیامده
بوییدن عطر گل های بهشتی را زیر پایت آسان کرده
چشمانت را خواب نمی گیرد این روزها
می گویی آرام...
می شنود دنیا...
زمان خودت را خسته نکن
خسته نمی شوم
از بیداری
چشم بر هم نمی گذارم
مولای نرگس تا نیایی...
حال و هوایم خوب نیست
سخت نفس می کشم
در این هوای درد آلود
در این بن بست بغض
در این تنگنای گناه
در این روسیاهی که خوابم می برد جمعه ها
و جا می مانم از تو
از ندبه
از حق دعا
ملالم می شود روسیاهی هایم را ببینم
آینه ها راشکسته ام
چشمان امیدم را از همه دنیا بسته ام
اینجا میان قلب سنگین شده ام
جا برای مرور خود هم ندارم
باور می کنی
از خودم هم واهمه دارم
دارم فراموش می کنم کم کم خودم را
با اشک چشم هایم رو می شویم
اما صد چشمه از این اشک ها هم
پاک نمی کند رقت این دل به مرداب نشسته را
و چه پر انتظارم
که روزها را به امید آمدن تو به لحظه هایم می شمارم
هاتفی آرام می گوید به تو می رسم
اگر این روزها کمی طمأنینه کنار بگذارند
کمی کمتر ناز پیشه کنند..
دلم می شنود صدای پای باران را
صدای قدم های آرامت را
دلم خوش است که از هیچ مستمندی گذر نمی کنی
و چه محتاج و نیازمندم با بارش نگاه تو
معجزه کن
بگذار اسیر باران تو
از خودم توبه کنم
از خودم پاک شوم
دیگر جسمم را تحمل انفجار آتش این همه گناه نیست
ببار بر من
که بی تو می سوزند امیدهایم
نمی آیی به جشن انتظار زمین؟
به جشن شکوفه های نرگس؟
به دیاری
که از بهارش با تو همراهست؟
به دیاری که به حرمت نفس های تو پابرجا است؟
کجایی ناز دانه فاطمه
کجا لحظه ها را می شماری؟
نکند باز آمدی؟
باز ندیدمت؟
باز سرم پایین بود؟
باز ساکت و خاموش رفتی؟
نکند آن لحظه که پلک هایم فرود آمد
آب چشمانم بدرقه راهت شد؟؟
نکند باز رفتی
به سوی چاه غم های علی؟
نکند باز حادثه این هزاره های نبودنت می خواهد تکرار شود؟
دلتنگم مولا
مثل این غروب بغض آلود
شادی این عید ها را باور می کنی
یا غربت این دل ها را؟
آرزوی زمین را که حسرت یک جمعه یلدایی دارد
و امروز غریبانه تر و با اکراه تر از همیشه آفتاب را به سوی خانه می سپارد؟
کجایی مولا
آفتاب برود
زمین در حسرت عطر گام هایت
سر به جنون خواهد داد
نگذار امید خورشید به خاموشی برود
تو را حس می کنم
در سکوت واژه هایی که به تو دل بسته اند
و مات زیبایی چشمانت شده اند
بند آمده زبانشان در حسرت وصف تو
نمی توانند بخوانند تو را
مثل زلیخا شده اند
مفتون و دیوانه یوسف
نمی دانند که دلتنگم
نمی دانند چه محتاجم که تو را بخوانم
و تو بشنوی صدای قلب مرا
برگردی و بمانی میان قاب چشمانم
چشمانی که مثل روز به نور خورشید محتاجند
بی کلامند
خاموش
دارند می سوزند و در سکوت می سوزانندم
نمی فهمند از دست رفتن داشتن تو
در چشم بر هم زدنی
به ازای سکوتی نابجا
چگونه عمری آرزو را بر باد می دهد
آزار می دهد تب این سکوت وجدانم را
می ترسم
چشمانم تا ابد به ماه رخت خیره بماند
می ترسم هرگز نرسم به وصل رویایت
جمعه دارد می آید باز
و من در بغض واژه ها گرفتارم
چگونه بگویم حرف هایم را
به دلت مولایم
بی تاب آمدن تو هستم
اما
بند آمده باز هم زبانم
....
حالا که یک لشکر سرباز داری
حسین داری
عباس داری
سجاد داری
دیگر طلسم خاموشی خورشید چیست؟
دیگر چرا نمی آیی؟
حالا که نفس های هوا
عطر کربلا دارد و عشق با لبان تشنه دارد می آید برای جانبازی
دیگر چرا نمی آیی؟
به دل مسجد شهر افتاده حسرت نماز تو از ظهر عاشورا
پس کی خود را به نماز غریبانه ما می رسانی ؟
سجاده ها خاموشند
از غم زینب هنوز سیاه می پوشند
کی می آیی که غم از دل سجاده برداری؟
می بینی خورشید حس تابیدن ندارد؟
چشم زمین که خواب می شود
دل ماه هم غصه دار می شود
زمین چشم بسته تا نبیند روزهای نبودنت را
و ماه بی صدا اشک می ریزد در خاموشی روی چشم گل ها
حالاکه تو این همه سرباز بهشتی داری
دیگر چرا نمی آیی؟
ندیده تاریخ کسی را بی دست جهاد کند
اما تو بی دست
بی پا
بی چشم
مردانه می جنگی
آرام آرام دستانت را عوض می کنی با دو بال بهشتی
و خورشید را شرمسار ماه رخت می کنی
پر پرواز داری
ولی دل نگرانی
دلت این جاست
در میدانی که برای زهراییان دیگر ماه نمی درخشد
می خواهی بروی
اما
تمام جسمت را
توانت را
دو چشمت را
جا می گذاری روی خاک
تا حسین بیش از این تنها نماند
دلت دلواپس مردیست
که بعد از تو کسی ندارد
که
سرش را در آغوش بگیرد
صورتش را ببوسد و او را به راه بهشت بسپارد
تو می روی و قامت حسین خم می شود
مثل علی در روزگار بی زهرا
دیگر توانش نیست برپا بماند
می جنگد که نزد تو بیاید
نمی تواند بی سردار
بی علمدار
دارد می آید که تو را با این بالهای زخمی به مادر بسپارد
مادرت زهرا
که نشسته به انتظار تو شیر مرد
و می خواهد بر زخمهایت مرهم بگذارد
دلت این جاست هنوز
آسمان را نمی خواهد
می خواهد امید روزهای زینب بماند
صدای اخی عباس هایش
تو را در وصل مادر هم آرام نمی گذارد
.....
****
کاش نور چشمانت غروب نمی کرد
کاش صاحب الزمانمان هم مثل تو یکی عباس داشت...
خیال می کنند به خواب رفته ای
با سر جدا از بدن
دیگر نمی بینی پریشانی های خواهر را
نمی شنوی اضطرابش را
برخیز حسین
دوباره عاشوراست
سر جنگ بر داشته اند با خدا
نمی دانند تو هستی و هنوز یک نفر از نسل تو خلیفه اسلام نه، بلکه خلیفه دنیاست
یادشان رفته تو می آیی
و یکی منقم تر از مختار
از نسل تو می آید
که امان نمی دهند این جهالت های غیر قابل قبول را
زودتر برخیز مولا
حجتمان تنهاست
و دلش بسیار پریشان است
پریشان تر از روزگار زینب که تو را گم کرده بود در گودی قتلگاه
غریبانه می چرخد به دور مزار زینب
روز و شب بیدار است
و خاک را غسل می دهد با آب دیدگانش
و تو عباس که دشمن حتی از نفس هایت می ترسد
باز هم پشت حسین ایستاده ای
به دل شیعه حسرت افتاده تا تو
دوباره نفس تازه کنی
بشتاب
که برای همه حتی او باب الحوائجی
برخیز عباس که توسل به نامت جسته ایم
بس است در به در غریبانگی و آوارگی های زینب
این روز ها پشت هم نور از نور زاده می شود
آنچنان که انگار خداوند می خواهد یکی یکی سربازان کربلا را آماده میدان کند
تو را، عباس را، علی اکبر را، سجاد را
روز های آرامش قلب اسلام است
از بس دل پیامبر دعا می کند این روزها
در های آسمان را باز گذاشته اند
تا بی پرده صدای حبیب به محبوب برسد
تا در ثانیه ای نذور عشق به اجابت برسند
روزمیلاد توست سالارم حسین جان
اما دل من تنگ مولایی است که بی اندازه غریب است
نه عباس دارد که دل مادر به جادوی چشمانش خوش بماند
نه زینب که داغ دلش را به جان بخرد
مولایمان تنهای تنهاست
بی سرباز سرباز
حتی علی اصغر هم ندارد
برخیز مولا
آخر الزمان همین اکنون است
که آفتاب نسل تو بی آسمان مانده
و از خیال مردمی که انتظار می کشند
بی اندازه در رنج است
برخیز مولا
زمین را عطش عاشوراست
تب گرفته قلبش را در این روزگار حزن
کمی صبر و قرار کن نرجس
قرار است ماه آرزوها به آسمان بیاید
بی تابی نکن از این درد
از این رنج
از این دشواری
زود زود دل آسمان به مدد ماه درون تو غرق ستاره می شود
تمام می شود سال ها زخم زدن بر جسم و روح بنی هاشم
و نمک زدن به قلب سوخته فاطمه
تمام می شود سالها
رنج و عذاب
زود زود وعده قرآن به حقیقت می نشیند
حقیقتی که همگان خواهند دید
آسانی ها می آیند پشت این سر به سر دشواری ها
اندکی قرار کن
به اندازه تمام روز هایی که
پیامبر را به غم نشاندند
علی را قدر ندانستند
فاطمه را زخم زدند
به اندازه تمام پریشانی های زینب
همه تبعید ها
حبس ها
آوارگی ها
به اندازه تمام عهد بستن ها و وعده شکستن ها
بشر مکافات می کشد
آنقدر که دلش هر روز پر از آرزو می شود
کاش هنوز هم روزگار علی بود
یا یکی از نسل علی می آمد
و زندگی را به کام نامردمی ها زهر می کرد
آفتابی می شود شب سیاهی که برای آل پیغمبر ساخته بودند
سیاه می شود روزگار کفر
و چشمان بشر به ستوه می آید از انتظار
از نیاز به آمدن یک منجی مطهر به عطر تو
تاوان قدر ندانستن ها
می شود سال ها حبس ابد
در زندانی به بزرگی دنیا
بشر هر روز اسارت می کشد
در آزادی خویش
و نمی داند راه نجات کجاست
تنها می رود
چون جای ایستادنش نیست
و قدرت ماندن ندارد
اندکی آرام باش
نهراس
از کمین گاهی که برای پاره قلبت ساخته اند
خدای موسی
آفتاب شیعه را تا ابد می پاید
دلت نگیرد از روزگاری که سخت شده
اندک اندک بسپار نا آرامی های دلت را به او و قلب دنیا را بسپار به صاحب الزمانمان
طلوع می کند یک روز خورشید طلای وجود تو بر آبی ترین نقطه آسمان
و به نام عدالت آشکارا می تابد در روزگاری که سحرگاه و مغرب
نترس از تنهایی های خورشید در عصر انجماد دل ها
خدای عشق و خدای هزاران هزار قلب شکسته
هر روز او را انتظار می کشند با ذکر آل یاسین و دعای فرج
جایی که دل باشد و خدا
حرف دل که ریا نمی شود
باور کن محتاج او شده ایم
بیشتر از آنکه بدانیم
تو فقط دعا کن باور کنیم حقیقت را به همان اندازه که بغرنج است
دعا کن فراموشی نگیرد ذکر هامان را
و اشک ها نخشکد و عهد ها نشکند
.: Weblog Themes By Pichak :.