سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/3/17 | 11:17 عصر | نویسنده : nargesss

وقت آنست که خدای تو شود خدای همه عالم


پس بخوان به نام پروردگارت


به نام او که حبش تو را حبیبش می کند


و تو تمام کننده حجت او می شوی


بخوان به نام پروردگارت


که قرار است تو سنت شکن باشی


قرار است راهی دراز را یک تنه به آخر برسانی


تو کاروانی از عشق به راه خواهی انداخت


که انتهایش بهشت برین خواهد بود


بهشتی که به عطر تن پنج گل از باغ وجود تو معطر خواهد شد


بخوان به نام پروردگارت


که مدت هاست میزان او از یاد بشر رفته


بخوان به نام پروردگارت و آن تبر خسته را


از دوش بت بزرگ بردار


قرار است بعد از خلیل تو حبیب باشی


و خط فنا بکشی بر تن بت هایی که به اشتباه خدا شده اند


قرار است تو خانه کعبه را پاک کنی از شر شرکای شیطان


و به نام عشق


انسانیت را حرمت ببخشی


قرار است فاطمه ای بیاید بعد تو


که عزت می دهد تمام دخترکانی را که دنیا ندیده


سردی گور را تجربه می کنند


بخوان به نام پروردگارت


که بعد تو روزگار آبی ترین روز ها را خواهد دید


و زیباترین فرصت های بلوغ را


بخوان به نام پروردگارت


که تنهایت نخواهد گذاشت


حتی لحظه ای


قرار است بعد این تا مادام دنیا


تو آنقدر بزرگ باشی


که نامت تن هر بت پرست قدرت پرستی را به لرزه وا می دارد


بخوان به نام پروردگارت


که این عشق را با تو آغاز می کند


و به دست یکی از تبار تو و همنام تو به انتها می رساند


بخوان به نام پروردگارت


که روزگاری معجزه می کند نام تو و زمزمه های قرآنت


بخوان به نام پروردگارت و مهراس از تنهایی


که یک شیر مرد


تو را تا خدا یاری می کند


و صف به صف فرشته برای رسیدن به نماز تو بی تابند


بخوان به نام پروردگارت


که این عشقبازی جای تکرار ندارد


تو آخرین برگزیده ای


و آخرین برگ از درخت نبوت


که هرگز از شاخه طوبا بر زمین نمی افتی


بخوان به نام پروردگارت


که معجزه می کند تا قیامت کلامت





تاریخ : دوشنبه 92/3/13 | 8:49 عصر | نویسنده : nargesss

دوباره آغاز می شوم سطر به سطر با نام تو


می بینی که چون زمین هر لحظه می چرخم  به دور خود؟


می بینی هنوز خاکی ام مثل همان روز اول که آدم راهی زمین شد؟


می بینی هنوز به آن نقطه هبوط که می رسم ناخواسته می ایستم؟


اینجا بوی بهشت می آید


بوی عشق


بوی سیب


تو را حس می کنم اینجا


ولی نمی دانم چرا نمی بینمت


نمی دانم تو را در فراسوی کدام لحظه


در کدام پس کوچه این عمر گم کردم؟


نمی دانم چه شد که دیگر قلبم خانه ات نشد؟


نمی دانم چرا از تو دور می شوم هر لحظه


و شاید تو دور می شوی از نحوست این همه بد


بدی با تو سازگاری ندارد


می بینم گناه را


که خروشان به آتشم می کشد


می سوزم


خاکستر می شوم


اما نمی میرم اسیر زخم این آتش


انگار قرار است تا ابد به جرم گناهی که حتی یادم نمی آید بسوزم


دست و پایم در خار شرارت پینه بسته


می بینی چقدر اسیرم؟


هر شب زیر نور ماه


تو را در بیکران آسمان خیال می کنم


می بینمت


اشک چشمانت


از هلال ماه می چکد


سر می خورد


و روی سجاده سبز امیدم می ریزد


آه از اشک چشمانت


می دانم که خدای عاشقی دارم


هر چقدر سخت تر شود


از همیشه بیشتر دوستت دارم


می نشینم آنقدر زیر سقف دلت


تا خاموشی و سکوت


 بعد تو حاکم دنیای من شود


سیبی را  که فریبم داد با اشک می شویم


می گذارم همان جا


که مرا از تو جدا کرد


هر روز سر می زنم به این نقطه


تا دیگر سیب نباشد


تا جای سیب


جای عشق تو باشد


می دانم که تو هم سر می زنی به اینجا


جای ژاله اشک هایت روی گونه سیب هر روز پیداست


همراه بی نشان من


کی این سیب سرخ را به شاخه باز می گردانی؟


 




تاریخ : یکشنبه 92/3/12 | 7:28 عصر | نویسنده : nargesss

پنجره ها را باز کرده ام


عطر آسمان به خانه بیاید


می گویند ستاره ها این شب ها می نشینند پای حرف های فرشتگان


می گویند


این روز ها


راز دارند


سینه آسمان هر دم


 پر از غوغا می شود از سنگینی بار اسرار الهی


دلش را تاب می رود


مست می شود و دیوانه وار می غرد و می سوزد


چشمانش آب می افتد


و در آرامش بهار زمین


غمگین می شود و اشک می ریزد


هر روز تکرار می شود


این جنون آسمان


این غوغا


این دلشکستگی


این بارش


کسی باور نمی کند اما


ثانیه ها هر لحظه به عشق تو


مأمور اجابت می شوند


و به حرمت نام تو


به حرمت معجزه میلاد تو


در خانه ای که ابراهیم یار الهی شد


و اسماعیل بندگی را در عاشقی به کمال رساند


به بهانه لحظه ای اندیشیدن


لحظه ای نیایش


گناه را از نیمه راه رسیدن به آخرت


از دوش لحظه ها بر می دارند


و خداوند می بخشد بی دریغ


دلم می داند


پای تو در میان است برای نزول این همه خوشبختی


که بی اندازه بزرگی و در واژه نمی گنجی


می دانم


روزگار به عشق آمدن یکی چون تو باز ادامه دارد


و می چرخد روز وشب به دور خویش


تا تو را یک لحظه و یک جا دوباره پیدا کند


وگرنه آن شب که محراب خونین شد بعد از سجده تو


زمانه ای که به عشق تو پا بر جا بود، به آخر می رسد


و تمام می شد قصه امید آدم


پنجره ها را باز کرده ام


که او بیاید


دستی به دل ابر ها بکشد

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 92/3/9 | 11:4 عصر | نویسنده : nargesss

بگذار لبخند هایم تمام شوند


و تنها با بهانه بودن تو هر صبح تکرار شوم


من عادت کرده ام امیدم را وصل کنم به حریم قلب تو


عادت کرده ام


 برای تو


به امید جمعه های تو


نفس بکشم و لحظه ها را به سر آرم


تقویم عمر من


عادت کرده انتظار را زندگی کند


می دانی من به هوای تو دل به عاشقی ها سپرده ام


دل داده ام به نوری که پشت این روزها پنهان است و در طلوع ماه دل می برد


دل داده ام به عشق تو


سر هم می دهم برای تو


این جا کنار این جاده


که بی نهایت طولانیست


عطر نفس های تو را می شنوم


عمریست که از همین جاده و از همین احساس حاجت می گیرم


تو که می درخشی همیشه در محوترین لحظه های نا امیدی و دل را می رسانی به حق


آرزویم این است که تو بیایی و این صبح های کذایی را با عشق آسمانی ات بارور کنی


منتظرم این آسمان


که دل پر دارد و به بغض نشسته


امشب ببارد


می دانم که فردا هزار ماجرا دارد


منتظرم باران ببارد و بشوید


زنگار از دل من


از دل تمام عالم و آدم


ما باشیم همه جان دل


دل های غسل کرده به اشک پاک الهی


و تو باشی که فقط همین دل ها را می خواهی


باران بیا و آماده کن ما را برای فردا


من می خواهم در نم اشک های تو وضو کنم


و صبح اقامه او نماز بخوانم


بیا باران که دلتنگم




تاریخ : پنج شنبه 92/3/9 | 9:39 عصر | نویسنده : nargesss

خاکت هنوز سرد نشده


شمع روی مزارت دارد می سوزد هنوز


نگاه می کنی مادر را


 انگار دارد به تباهی می رود


هنوز باور ندارد که تو


با آن همه وجاهت و کمال جای خود را به این دسته گل سیاه پوش داده ای


باور نمی کند از تو


فقط یک قاب عکس مانده باشد


یک دسته گل


یادگار چند ماه پیش


لباس تن نخورده عروسی ات


و لبخندی که در زجر این روز های دشوار دیگر شیرینی اش باور کردنی نیست


باور نمی کند


خوشبختی تو این باشد


آن که برایت چند روز پیش از عمق جان آرزو کرد


باور نمی کند بخت سفید تو را با این همه رنج و این پرواز خسته


چه کردی دختر


تا دم آخر


با خدا به راز نشستی؟


درد کشیدی و لبخند زدی


گفتی هیچ نیست


آری شیرین بود


درد را طبق طبق به خدا سپردن و زمزمه رو به خاموشی ات:


ننزل من القرآن ماهو شفاء و رحمه للمومنین و ...


باز هم بگو


تا ایمانم محکم تر شود


تا خاطرم جمع جمع شود


خدا بندگان خداییش را چقدر دوست دارد


راستش می دانی


این دنیا برای گلی چون تو کوچک بود


جای تو بهشت زیباست


حس می کنم خدا شاخه نازک جوانی ات را از سینه خاک جدا کرد


تا بهشت به عطر نام زهرایی ات معطر شود


حاجت گرفتی انگار


وقتی که می رفتی


حس می کردم که خوشبختی


دلم می سوزد


از لحظه تلخ پرواز تو


دنیا بدون تو زیبا نیست


بغض دارد سیاهی های این دیوار ها


داغت آرام نمی شود به آسانی


اما تو


دل نگران مادر نباش


مجبور است باز بسوزد


اما


خدای تو


خدایی که با تو به سودا نشست


هوای او را دارد


نمی گذارد بغضش نفس گیر شود


نمی گذارد گریه امانش را ببرد


مادر می ماند و باز بی صدا می سوزد


می ماند و برای هر دو گل پرپرش دعا می خواند

 

...




تاریخ : چهارشنبه 92/3/8 | 3:53 عصر | نویسنده : nargesss

می دانم دیگر تکرار نمی شود


این روز


این لحظه


این ساعت


این تاریخ


این با هم نشستمان


نگاهم به تو است که با همه بزرگی ات نقش بسته ای در آینه این دو چشم سیاه و خسته


و جا گرفته ای در خاموشی مطلق دلم


من سراسر قفس شده ام تا برای همیشه تو را در خویش نگهدارم


و تو سراسر سکوت و آرامش...


نمی دانم چرا حس می کنم بی نهایت دوری از من...


چشم هایم مانده اند ..


با نگاهی که عمریست برای این ثانیه ها دلتنگ است


و این باران اشک که دلهره دارد اگر بریزد خدایش از خانه چشمانش برود


تو نقش بسته ای در نمواره اشک های من


اما دلم می داند


این نماز


این سجاده


این عشق


این بغض


مرا به تو نمی رساند


نمی دانم چرا هر روز کمتر می شود


فرصت با هم بودن و تکرار دلنشین سوره هایت


نشستن به سجده و زمزمه آرام آیه های قرآنت


دستهایم را به قلم داده ام و حرف هایم را به کاغذ


واژه ها را گذاشته ام نامه به گوش هایت برساند


صدا دیگر نمانده در این حنجره که با بغض حسابی بسته است


به من بگو به کدام گناه


دیگر نمی رسم به لحظه های اجابت تو؟


چرا این گونه غرق می مانم در دلهره های خویش؟...


می خواهم پلک بر هم بگذارم


نه برای بدرقه خستگی هایم


و نه برای به انتها رساندن غم هایم


می خواهم بی اندازه تو را ببینم و با تو تنها باشم


یک دنیا آرزو ندارم


که چشم به راه و آشفته بمانم مأمور بخت در بزند


دنیا را هم بدهند دیگر چشم نمی گشایم


من فقط می خواهم


تو بمانی در تاریکی دنیای من


و روشن کنی خانه غمگین این دل را


***

می دانی خدا


دلگیرم


 این روز ها


بدجور دلتنگم


چقدر فریاد کنم


چقدر با خویش بجنگم


یک جا قرآن به آتش می کشند


یک جا مسلمانان را زنده زنده می سوزانند


و ما این جا


در کشوری که زندگی برای تو این همه آسان است


هر روز بیشتر انسانیت خویش را می بازیم


در این شهر که تو مرا خانه داده ای


دیگر کسی چادر نمی کشد از سر زن به جرم حجاب


و مسلمانی و خدا را خواستن شکنجه و تازیانه و شعب ابی طالب  و ... ندارد


اما یادشان رفته مردان تو مثل علی زندگی کنند


و کسی فاطمه را جز وقت غم هایش به یاد نمی آورد


خدایا


 می شود معجزه کنی زودتر


می شود او زودتر بیاید


می ترسم آنقدر دیر شود


 

که دیگر هیچ از مسلمانیهامان نماند





تاریخ : دوشنبه 92/3/6 | 10:35 عصر | نویسنده : nargesss

می غری


رعد می شوی


و می درخشی در آسمان دلم


باران می شوی و می باری


حیران از غمم


ابر ها را کنار می کنی و آرام می وزی


در فراسوی زمانه ای که بسیار دلتنگ است


و غمگین می ایستی و تعبیر می کنی خواب مار ا که از غفلت گذشته


و از این شب های تاریک و بی ستاره هم بیشتر اوضاع را قمر در عقرب می کند


این جا این پایین 


این زمین که امتناع می کرد از جان دادن به آدم


یک دنیا دلگیر است از نیامدن تو


دل رسیده است به عقده کور سر نیامدن این هفته ها


نمی دانم چند صبح مانده تا طلوع تو


سکوت کرده ای و رو می پوشانی


پنهانی از چشم ها اما اشک هایت دیدنیست


این همه گلستان با نم اشک های تو پر از گل می شود


اما بهار در بهار می میرد


در این شبها که نفس ندارد و تاریک است


سکوت کرده ای 


اما می دانم دلت را تاب این سیاهی ها نیست


من از اشک های ماه در اوج آفتاب می فهمم


خون علی سراسر خشم و ناباورانه در رگ های تو می جوشد


و ذوالفقار در نیام آرام ندارد


می دانم دلت طاقت این اوضاع بدتر از بد را ندارد


و این بار شمشیر تو قصد شق القمر دارد


چشم به راهم که بشکافی تار و پود این صبر را


و خورشید عدالتت بتابد جای این خورشید کذا....




تاریخ : یکشنبه 92/3/5 | 9:5 صبح | نویسنده : nargesss

وقتی که دردهایت اوج گرفت


یاد زینب باش


یاد دختر پیغمبر بودن


و گشتن اسیر آور در شهر


میان مردمانی که جز کفر و دروغ چیزی برایشان تازگی ندارد


یاد زینب باش که پای برهنه می گردانند او را از کربلا تا شام


پاهایش زخمی و پر از تاول شده


درد می کشد


زمین می خورد


تازیانه بر جان می بیند


خاک می شود


خم می شود


ایوب از این همه مصیبت آه می کشد


اما زینب آه نمی کشد


یاد زینب باش


که امانت دار مادر می شود


و یکباره بی برادر می شود


پشتش خالی می شود


از عباس که چون کوه پشت عاشورا ایستاده


و به حق فرزند شیر خداست


از حسین که با کلامش اعجاز می کند


از فرزند


از همه ...


که می روند جانانه برای عشقبازی پیش چشمان خدا


پشتش خالی می شود و


خدا پشت سرش می ایستد


به باد می گوید بدم در زخم هایش


و بگو از جانب من در گوش هایش


بگو:


"بگو زینب


همه عشق را تو زنده کن


اگر سکوت کنی


عشق می میرد


گریه نکن برای همه آنچه که در یک روز و نصف به تاراج رفت


نبین که خون حسین بر سر نیزه می جوشد


نبین که ماه بنی هاشم


دیگر نمی تابد


آن ها هستند


عاشقانه و بی دلشوره میان آسمان


در آغوش عشق و تو را با نگاه تقدیس می کنند


زهرا به حکم مادری درد می کشد در بهشت از وحشت زخم های تو


تو بیتابی نکن


آه نکش


زهرا را آتش پشت در بسیار سوزانده


دیگر تاب سوزش آه تو را ندارد


حتی در خلوت هم


گریه نکن


صبور باش


که صلابت چشمان تو خود هزار عاشوراست


بگو زینب


حق همیشه باید سخن بگوید


زخم های تو بسیار است


درد های تو دوا ندارد


تو صبوری کن


خود خدا می آید و بر زخم هایت مرهم می گذارد"


تو که دلخسته ای و همیشه آسمان دلت ابری و پر باران است


وقتی که غم رساند کارد را به استخوانت


یاد زینب باش


آسان می شود درد، دشواری و خستگی هایت


از خودت بیرون بیا


نپرس همیشه


مگر چه گناهی کرده ای؟


یاد زینب باش و بگو مگر او چه گناهی کرده بود؟


چرا پایان نگرفت هرگز غصه های وارث عاشورا؟


یاد زینب باش

 

که دل ها را از دوزخ سوی خدا کشاند





تاریخ : شنبه 92/3/4 | 6:26 عصر | نویسنده : nargesss

یک حرف سربسته هست میان تو و او


که تو را کشیده تا اینجا


نگو که حرفی نبود و به اختیار آمدی


نه اختیار با تو نبود


او دلش خواست تو میهمان حریمش باشی


خواست وقتی که چراغ ها خاموش می شوند


تا آنجا که دلت می خواهد


تا آنجا که بغضت اجازه می دهد


 صدایت را بلند کنی و بگویی الهی العفو


نگو رازی نداری


حرفی نداری


حرفی هم نباشد


دست آخر به حرف می آیی


وقتی شروع شود ام من یجیب


تازه می بینی چقدر اشک داری برای ریختن


برای پاک کردن گناه از عمق جانت


تازه یادت می آید این دوست دیر آشنا را


مدت هاست ندیده بودی و به حرف هایش گوش نسپرده بودی


می بارد چشمانت باران باران


و دلت آب می شود کم کم


تازه می فهمی چقدر بی وفا بودی با او


بلندتر می گویی تا صدایت بالاتر از رقیب آسمانی ات به گوشش برسد


الهی


انا عبدک ضعیف المسکین المستکین


می گویی تا بشنود دست خالی هستی و دل پر


صدایش می پیچید آرام در گوش هایت


می شنوی که تو را بخشیده


اشک هایت را به تبرک برکشیده


غم از دلت برداشته


می پیچید صدای پای اجابت در گوش هایت


وقت آنست گفتن راز ها ونیاز ها را آغاز کنی


ولی


وقتی که بی باران می شود ابر نگاهت


و سبک می شود دلت


لجباز می کنی با آرزوهایت


دیگر هیچ چیز نمی خواهی


می بینی از آن همه آرزو که تو را بند دنیا کرده بود دلزده ای و بریده ای


دلت فقط او را می خواهد


بی اندازه و یکباره به بلوغ می رسی


مثل بذری در حسرت رویش


آنقدر بزرگ می شوی که خدا در دلت جا می گیرد


و عاشق می شوی


عاشق خدایی که دستت را گرفت و در گوشه خانه اش نشاند


قرآن به دستت داد و آرام به قلبت القا کرد


تا بخوانی و باور کنی


او رحمان و رحیم است


و تو تنها نمی مانی هرگز


بعد از این تا همیشه او کنار زمزمه های آل یاسینت می ماند


باور کن که خود اوست


که کنارت می نشیند


و آمین به زبان می آرد


ترکش نکن هیچگاه


دلی که برود سوی غیر، سخت باز می آید

***

این روز ها خداوند پنجره ای گشوده از آسمان هفتم


نور زیبای الهی اش تابیده بر مساجد شهر


من که قسمتم نشد


هر که رفت


عاجزانه التماس دعا






تاریخ : جمعه 92/3/3 | 11:23 صبح | نویسنده : nargesss

 

ناگهان چه زود پیر شدی


موهایت سپید شد


گوشه چشمانت چروک شد


یادت هست


وقتی که نماز می خواندی؟


عشق به آرامش تو وقت اخلاص نمازت


مرابه سوی خدا کشید


به جایی که روزی حس کردم خدا را کنار سجاده ام می بینم


وقتی که من گیر آینه و جوانی ها شدم


تو انگار آیینه روزگار را شکستی


که دل من به جوانی هایم خوش باشد


نفهمیدم چرا ناگهان این همه پیر شدی


نمی دانم چگونه روزگار دلش آمد


تو را با آن همه مهربانی ات


با آن همه عشق خدایی ات


با وجود صوت دلنشین قرآنت


با دعای کمیل همه شب جمعه هایت


این گونه ضعیف و نا توان کند


حس می کنم


جوان شدن من تو را پیر کرد


دیگر تابت نیست بدوی و با من بازی کنی


تابت نیست با همه بزرگواری ات


نرگس کوچکت را در آغوش کنی


پیر شده ای


وقتی که آرام می بوسی پیشانی ام را


می بینم که دیگر چندان رمق نداری


ولی چه عاشقانه هنوز سر سجاده پابرجایی


نمی دانم چرا این همه تنها شدی


دست گلت نمک نداشت


صدای شکستن دلت را بارها شنیدم


ولی کلام و آهی از لبانت نشنیدم


بد عادت کرده ای به تنهایی


به اینکه فقط خدا را داشته باشی


می دانم روز قشنگی نیست امروز برای پدری چون تو


سالهاست که تنهایی


سالهاست که دلت خوش شده با این عشق


با این قصه تلخ تنهایی


به تو مدیونم...


به غصه ای که چشمانت دارد...


به سکوتی که بر لب داری...


به دردی که در دلت بزرگ شده...


حواسم هست...


این گل کوچک دردی از غم این همه سال دوا نمی کند


می دانی دلگیرم


از این که هیچوقت آنقدر بزرگ نشدم


که بتوانم برای تو کاری کنم


می دانی خانه قدیمی مادربزرگ خراب شد


می دانی


وقتی که طاقچه کوچک جای سجاده ات فرو ریخت


چقدر گریه کردم?


آن گوشه کنار قرآن تو


برایم خیلی تقدس داشت


اما دیوارها پایین آمد


که دیگر فرشته ها آنجا حلقه نزنند


روزمیلاد عشقت مبارک


فرشته دلتنگ خدا


 

 




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری